Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت39 نور نمیدهد، تازه داشتم متوجه میشدم چرا
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت40
بعد بچهها آمدند که ما ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شبها گریه میکرد، راه میرفت، بیدار میماند. احساس میکردم مصطفی دیگر نمیتواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف میخواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمیدانم چرا اینجا جسد را به سردخانه میبرند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانهاش، همه دورش قرآن میخوانند، عطر میزنند.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت39 بروجردی همانطور که چای را جرعه جرعه سر میکش
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت40
ان جوان با طعنه گفت: «خب، ما مثل شماها فرشته نيسـتيم كـه اشـتباه نكنـيم.شماها كم اشتباه كرديد؟ يعنی شماها هيچ گناهی نكرديد؟»
بروجردی گفت: «چرا، ما هم ممكن است اشتباهی كرده باشيم. ولی باور كنيد، اگرراه برطرف كردنش را بگوييد، كارمان را اصلاح ميكنيم. جبران ميكنـيم. جبـران اشتباه يك حسن است. يك هنر است!»
برای لحظه ای همه ساكت شدند. حتی بروجردی هم ساكت شد. اين سكوت چنددقيقه ای به طول انجاميد.
بروجـردی اسـتكانهای چـای را جمـع كـرد و كنـاری گذاشت، بعد كتش را درآورد و گذاشت زير سرش و دراز كشيد. رو به زندانيان گفت: «فقط دلم ميخواهد روی حرفهايم فكر كنيد. روی كارهـايی
كـه در ايـن مدت كرديد، فكر كنيد. كلاهتان را قاضی كنيد، ببينيد نتيجه اش به نفع كيست. من
قضاوت خودتان را قبول دارم».
فردای آن شب، محمد نمازش را خواند. ميرفت ناهار بخورد كه جـوان پاسداری پيش محمد آمد. محمد با لبخندی پرسيد: «بفرما، امری باشد».
پاسدار گفت: «يكی از زندانيها ميخواهد با شما حرف بزند. از صبح ده بـار ايـن تقاضا را كرده، هر چه ميگوييم چه كار داری، ميگويد خصوصی است، با خـودبروجردی كار دارم. فقط با او حرف ميزنم».
محمد نگران درگيريهای داخل شهر بود. هنوز شهر بخوبی پاكسازی نشده بود. دربعضی محله های حاشيه شهر درگيری های پراكنده وجود داشت.
بـا همـه اينهـا بـه ديدن زندانی رفت. مسئول بازداشتگاه، بلند شد و تعـارف كـرد تـا محمـد
روی صندلی اون بنشیند .محمد قبول نکرد و گفت:زندانی را بیاورید،میخواهم ببینم چه کار دارد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت39 بازگشتامام: مکثی كرد وگفت: توی اين چند روز، من و دوســتم تلا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت40
جهشمعنوی:
در زندگی بســياری از بزرگان ترک گناهی بزرگ ديده ميشود. اين كار باعث رشــد ســريع معنوی آنان ميگردد. اين کنترل نفس بيشتر در شهوات
جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد:هرکس تقوا پيشه کند و(در مقابل شهوت و هوس)صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند.
که نشان ميدهد اين يک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد.
از پيروزی انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زيبائی ميپوشيد به محل كار می آمد. محل کار او در شمال تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلی گرفته و ناراحت است! کمتر
حرف ميزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابراهیم چيزی شده؟! گفت: نه، چيز مهمی نيست. اما مشخص بود كه مشكلی پيش آمده.
گفتم: اگه چيزی هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم. کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: چند روزه كه دختری بی حجاب، توی اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم!
رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب ســرش را بلند کرد و پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابراهیم ترسيدم، فكر كردم چی شده!؟
راوی:جبارستوده،حسیناللهکرم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism