eitaa logo
آنتی نفوذ @Mohsen5541
2.7هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
12.1هزار ویدیو
93 فایل
ارتباط با ادمین Mohsen 5541@
مشاهده در ایتا
دانلود
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅ یازده / ۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 شلیک کن روزهای اول جنگ ..گرد
✅ یازده / ۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خیلی نگران پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم بودم. همه در خانه شان در سوسنگرد محاصره شده بودند و خبری از آنها نداشتیم. آنها را خیلی دوست داشتم. بسیار مهربان، صادق و با حوصله بودند. بچه تر که بودم پدر بزرگم برای هر نمره بیستم یک جایزه می‌داد. برای همین در طول هفته نمرات بیستم را جمع می‌کردم و برای گرفتن جایزه به پدربزرگ نشان می‌دادم. او هم برای هر بیست، بسته به اوضاع مالی‌اش از پنج ریال می‌داد تا بیشتر. البته هفته هایی که بیست نداشتم نمره های بالای نوزده ام را می بردم اما پدر بزرگ چون سواد نداشت این نمرات را نمی شناخت و به آنها پولی نمی داد. او فقط بیست را می‌شناخت و به آن جایزه می‌داد. هر چه می گفتم: «یدی! هذا مثل ذاک» یعنی بابابزرگ این نمره هم مثل آن یکی است، توی گتش نمی رفت؛ خصوصاً وقتى اوضاع مالیاش تعریفی نداشت. مسیر سه راه خرمشهر به سوسنگرد توسط نظامیان بسته شده بود و فقط کسانی که مجوز داشتند می‌توانستند رفت و آمد کنند. یک بار برادرم علی با تلاش زیاد توانست خودش را به سوسنگرد برساند. او تعریف می‌کرد که در مسیر برگشت ماشین گیرش نیامده و مجبور شده بود مسافتی را پیاده طی کند. علی می‌گفت که از فاصله دور در جنوب جاده به راحتی می‌شد تانک‌های عراقی را دید‌. آنها شهر را دور زده بودند و می‌خواستند با بستن جاده اهواز- سوسنگرد، محاصره سوسنگرد را کامل کنند. تعداد کمی اتومبیل هم که هر کدام تعدادی از مردم شهر را سوار کرده بودند به سرعت از تیررس تانکهای عراقی فرار می کردند. علی می گفت: با بدبختی تونستم سوار یک ماشین بشم و از مهلکه فرار کنم». علی خبر سلامتی پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم و حسن آقا، پسر عمه ام را که در سوسنگرد پاسدار بود برایمان آورد. هیچ یک از آنها حاضر به ترک سوسنگرد نشده بودند. پدربزرگ گفته بود: «ما یه پامون لب گوره، کجا رو داریم بریم! حسن هم برای مقاومت و حفاظت از مردم داخل شهر مانده بود. خوشبختانه ژاندارمری درب اسلحه خانه ها را قبل از آن که به دست عراقی ها بیفتد باز کرده بود و تعداد زیادی از سلاح های مختلف دست مردم افتاده بود و با ورود عراقی‌ها به شهر آنها را از پشت بامها هدف قرار می دادند. این مقاومت مردمی به همراه مقاومت پاسداران شهر و حمله شهید چمران باعث شد سوسنگرد پس از سه روز اشغال آزاد شود. پدربزرگم از روزهای اشغال روایت‌های جالبی تعریف می کرد. می گفت: «همون روز اول اشغال عراقيا اومدند در خونه رو کوبیدند در رو باز کردم و گفتم چی می خواید؟ گفتند باید مغازه ات رو باز کنی و مواد غذایی به ما بدی گفتم: مغازه من مواد خوراکی نداره، برا چی بازش کنم؟ آنها پس از اطمینان از گفته ایشان دست از سرش بر می‌دارند و می‌روند. پدر بزرگ می‌گفت تمام مدت سه روز اشغال، حسن می‌خواست از پشت بام با عراقیا درگیر بشه، بهش گفتم: حسن! تو که به تنهایی نمی‌تونی از پس‌شون بربیای، بعد از رفتن تو میاند و اهل خونه را می‌کشن». حسن و بسیاری از جوانان شجاع سوسنگردی که هسته اولیه سپاه سوسنگرد را تشکیل داده بودند در تمام مدت محاصره با عملیاتهای محدود چریکی‌شان خواب راحت را از بعثی ها گرفته بودند. آنها چون به کوچه پس کوچه های سوسنگرد آشنائی کامل داشتند بعد از انجام عملیات به سرعت از دست بعثی ها فرار می کردند. جمله "آنه عُربی، ایرانی احب وطنى احب قائدى " یعنی؛ من یک عرب ایرانی‌ام، وطنم را دوست دارم، رهبرم را دوست دارم را بارها بعثی ها از زبان پیران و کودکان سوسنگردی در مدت سه روز اشعال شنیدند. البته در تمام این سه روز کمتر جوانی در خیابانهای سوسنگرد پیدا می‌شد چون به احتمال زیاد بعثی ها دستگیرش می کردند. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅یازده / ۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی بی بی فاطمه مادر بزرگ مادری‌ام ساکن روستای مشروطه در نزدیکی س
✅ یازده / ۵ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ پست سرشب بهترین ساعت پست است؛ چون تا همه بیدارند پستت تمام میشود و وقتی همه برای خواب می‌روند تو هم می‌روی و تا صبح راحتی بدترین پست هم پست ۲ تا ۴ نصف شب بود چون تا می‌آمدی بخوابی برای پست بیدارت می کردند و وقتی پستت تمام می‌شد تا می‌آمد چشمت گرم شود برای نماز صبح و صبح گاه باید بیدار می‌شدی. همه بچه ها از پست ۲ تا ۴ فراری بودند یکی از شب‌ها پست شب نوبت من بود و باید دم در مسجد نگهبانی می‌دادم. هنوز مسجد شلوغ بود. به نظرم پست قبلی امیر کریمی بود. اسلحه را تحویلم داد و بعد یک خشاب گذاشت کف دستم و گفت: «این هم جانت!» با این حرفش تصور کردم اسلحه خالی است. رفتم روی گونی های سنگر نشستم و قنداق اسلحه را گذاشتم روی زانوهایم. سر اسلحه رو به طاق ایوان ورودی مسجد بود، اسلحه را از ضامن خارج کردم. حواسم نبود و دستم رفت روی ماشه که ناگهان اسلحه شلیک شد. از جا پریدم. بچه ها ریختند بیرون که «چه خبره چی شده؟ بوی باروت در فضا پیچیده بود. گلوله به طاق مسجد خورده بود و یک تکه از آجر آن را گنده بود‌. هول کردم نمی دانستم جواب مردم را چه بدهم. پاس بخش آمد و صورت جلسه کرد و دلیل شلیک را پرسید. چیزهایی سر هم کردم اما قانع نشد و رفت. بعد از آن چندین بار مجبور شدم تیر هوایی بزنم مخصوصاً وقت‌هایی که به افراد مشکوک ایست می‌دادیم و آنها نمی ایستادند. برای همین معروف شده بودم به تک تیرانداز مسجد جواد الائمه عليه السلام ! وظیفه هر شب ما کنترل رفت و آمدها و مواظبت از اموال مردمی بود که خانه شان را رها کرده بودند. باید به هر کس نمی‌شناختیم ایست می‌دادیم. یک شب داخل سنگر سر نبش نشسته بودیم که تعدادی ناشناس از دور نمایان شدند. روال این بود که سه نفری داخل سنگر می‌نشستیم و ایست می‌دادیم. بعد یک یا دو نفر برای تفتیش از سنگر بیرون می‌رفتند. ایست دادیم آنها هم ایستادند. من ماندم، دو نفر از بچه ها از سنگر بیرون رفتند تا آنها را تفتیش کنند خوب که دقت کردم دیدم ای وای این که پدرم و تعدادی از دوستانش هستند. هر چه سعی کردم یواشکی به بچه ها بگویم این پدرم است متوجه نشدند. رویم نشد بروم جلو و معذرت خواهی کنم. خودم را قایم کردم تا آنها رفتند. یک روز دیگر برای مانور نظامی به فرماندهی عبدالله محمدیان از مسجد خارج شدیم. در طول مسیر به یک جوی آب برخوردیم. عبدالله دستور داد همه از روی جوی بپرند. من گفتم ای بابا این چه دستوریه؟ وقتی پل هست، خوب از روی اون رد می‌شیم. حقیقتش زورم می‌آمد دستور را اجرا کنم. عبدالله ناراحت شد و مرا از مسجد اخراج کرد ،اخراج مجازات سرپیچی از دستورات فرمانده به حساب می آمد. نمی‌توانستم این مجازات را تصور کنم بالاخره بهانه ای جور کردم و گفتم: قبلاً جراحی فتق کردم و نمی‌تونم از جایی بپرم». در نهایت با وساطت برخی بزرگ ترها موضوع ختم به خیر شد. اما یاد گرفتم که دستور فرمانده را باید اجرا کرد. خانواده ام برای در امان ماندن از آتش دشمن مجبور شدند بروند به خلف آباد (یا همان رامشیر فعلی) به زور من را هم با خودشان بردند اما برادرم علی ماند و در مسجد حضرت مهدی عجل الله تعالى فرجه الشریف به عنوان یک بسیجی خدمت کرد. در خلف آباد بسیاری از جنگ زدگان را اسکان داده بودند. مسجد خلف آباد اصلا پُر بود از خانواده‌های جنگ زده که سهم هر کدام پنج شش متر بیشتر جا نبود. اجاره خانه هم به شدت سرسام آور بود و هر کسی از عهده آن برنمی آمد. زیر پله مسجد یک جای پنج شش متری سهم ما شد. مدتی گذشت تا به اتاقی در همان نزدیکی نقل مکان کردیم. خانه ای که بر اثر طغیان رودخانه جراحی آسیب جدی دیده بود و درب و پیکر درست و حسابی هم نداشت. فقط ورودی اش سالم بود. دو اتاق گلی دو طرف درب ورودی و کمی آن طرفتر هم دو اتاق بلوک سیمانی قرار داشت که معلوم بود بر بقایای دو اتاق گلی مخروبه بنا شده است. وسط حیاط باغچه ای بود با چند درخت نخل و یک شیر آب که چند ساعت در روز آب داشت. یکی از اتاقهای گلی را به ما دادند اتاقی حدوداً ۱۲ متر. هر شب حداقل ده نفر در آن می خوابیدیم. صاحب خانه سیدی بود که در آن گرانی ناشی از جنگ آن اتاق را مجانی به ما داده بود. او معتقد بود نباید به جنگ زده ها که همه چیزشان را از دست داده اند بیش از این فشار بیاید. آن سید بزرگوار حتی گاهی که تعداد مهمان ها زیاد می شد، دیوانیه یا همان اتاق نشیمنش را هم در اختیار ما می‌گذاشت. ایشان با وجود سن بالا، هر روز بساط عبا بافی یا همان بشت عربی را راه می انداخت. من هم مدتها در کنار او می نشستم و با او سخن می‌گفتم و از صحبت کردن با او لذت میبردم. او هم با حوصله ساعتها مزاحمتم را تحمل میکرد و به سؤالاتم با مهربانی پاسخ می‌داد. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅ یازده / ۵ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ پست سرشب بهترین ساعت پست است؛ چون تا همه
✅ یازده / ۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در خلف آباد کاری برای انجام دادن نداشتم مدتها روی تپه کنار رودخانه جراحی می نشستم و شنا کردن بچه ها را تماشا می‌کردم. مدتی کلاسهای درس را در یک چادر برای جنگ زدگان برگزار کردند که من هم شرکت کردم اما چون رشته هنرستان نداشت ادامه ندادم. حالا دیگر به زمستان سال ۵۹ رسیده بودیم. مرتب از رادیو اخبار جنگ را دنبال می کردم و با خبر هر عملیاتی آرزو می‌کردم ای کاش من هم می‌توانستم به جبهه بروم. مرتب با خانواده ام برای برگشتن به جبهه درگیر بودم، اما هر چه تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم در همین ایام خبر عملیات هویزه و شهادت علم الهدی و یارانش علی رغم سانسور خبری از رادیو پخش شد. این عملیات به خاطر خیانت بنی صدر شکست خورده بود. ● بسیجی بمان بازگشت به شهر و دیار از مهرماه ۱۳۵۹ تا پایان زمستان آن سال را در خلف آباد ماندیم. آن اتاق کوچک خانه سید، اگر چه خوب بود ولی برای خانواده هشت نفری ما و مهمانهایی که از راه می رسیدند خیلی کوچک بود. پس از مدتی به امیدیه نقل مکان کردیم. این شهر به خاطر پایگاه هوایی‌اش چندین بار مورد حمله میگ‌های عراقی قرار گرفت. بهار تا نیمه تابستان سال ۶۰ را در امیدیه ماندیم. یکی از کلاس های مدرسه ای که حالا تعطیل شده بود را به ما و خانواده خاله شاها دادند. وسط کلاس را با یک پرده جدا کردیم، نصف کلاس را ما و نصفه دیگر را خانواده خاله شاها مستقر شدند. یک کلاس را هم به عنوان آشپزخانه مشترک برای همه ساکنین مدرسه در نظر گرفته بودند. در امیدیه هم کار خاصی نداشتم فقط گاهی برای دیدن عمه وسیله که از سوسنگرد به رامهرمز رفته بود به آنجا می‌رفتم و بر می‌گشتم. هوای امیدیه خیلی گرم تر از اهواز بود و تحمل این گرما برای مان ممکن نبود. مابقی تابستان را برای فرار از این گرمای طاقت فرسا به همدان رفتیم و در مدرسه ای در منطقه دره مرادبیگ ساکن شدیم. همان جا چند روز اول ماه مبارک رمضان را روزه گرفتیم. هر روز صبح مسافتی طولانی را با پای پیاده برای تهیه مایحتاج خانواده به روستایی که نزدیک مدرسه بود می‌رفتم. ماه مبارک آن سال در هوای خنک همدان خیلی به خانواده چسبید اما من هنوز حال و هوای شهرم را بیشتر می پسندیدم، اگر چه می‌دانستم هوای اهواز خیلی گرم است. لحظه شماری می‌کردم بهانه ای دست دهد و به اهواز برگردم. بالأخره آن بهانه جور شد. مرحوم دایی عبدالزهرا که از اهواز آمده بود، خبر آورد که هنرستان شرکت نفت یک دوره فشرده در تابستان سال ۱۳۶۰ برای هنرجوها برگزار می‌کند. با اصرار خانواده را راضی کردم و با کمی پول توجیبی راهی اهواز شدم. بعد از مدتها دیوارهای شهر اهواز را از دور می‌دیدم. قلبم به تپش افتاد. از اتوبوس که پیاده شدم هوای شهر تندی گرمایش را به صورتم کوبید ولی آن گرما برایم مطبوع تر از هوای خنک همدان بود. بلافاصله رفتم مسجد جواد الائمه علیه السلام پیش شهید سیاح، خواست مطمئن شود آمده ام که بمانم یا نه! گفت: «باز اومدی سری بزنی یا اومدی بمونی؟» گفتم: اومدم بمونم. گفت حالا شد! از همان تابستان زندگی من به عنوان یک بسیجی تمام وقت در مسجد شروع شد. صبح ها می‌رفتم هنرستان و بعد ازظهرها می آمدم مسجد. هنوز چند روزی از ماه مبارک باقی مانده بود. هوا هم بسیار گرم، و شهر زیر توپخانه دشمن بود. روزها که می‌رفتم هنرستان خیلی سخت می‌گـذشت. باید کارگاه عمومی و کارگاه تراش را شرکت می‌کردم. توی کارگاه بیشتر سوهان کاری بود. باید تمام زوایای قطعه فلزی، قائمه یا همان ۹۰ درجه می شد. حوصله من برای سوهانکاری خیلی کم بود. هر بار قطعه را نشان استادکار می دادم، گونیا می انداخت و می‌گفت: «گرده ماهی، گرده ماهی». یعنی این که به پشت ماهی شبیه تر شده است تا زاویه ۹۰ درجه. سعی می کردم قطعه های جدید بسازم. قطعه ای به شکل A انگلیسی ساختم که حرف اول اسم من و پدر و برادرم بود. قشنگ شده بود، وقتی آن را به پدرم نشان دادم حسابی زد تو ذوقم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: «بارک الله ان‌شاء الله سال دیگه حرف B رو می سازی». این حرف پدرم توی روحیه ام تأثیر زیادی گذاشت و فهمیدم باید کارهای بزرگتری انجام دهم و به ساخت قطعات ساده بسنده نکنم. روزها، شهر به شدت زیر آتش توپخانه دشمن بود. یک روز معلم می خواست ما را از یك كارگاه به كارگاه دیگر ببرد. یکی یکی ما را می‌فرستاد و با صدای سوت گلوله توپ یا خمپاره دستور درازکش می‌داد. صحنه خنده داری شده بود و کلی خندیدیم. معلم شده بود مثل یک فرمانده نظامی. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅ یازده / ۶ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در خلف آباد کاری برای انجام دادن نداشتم م
✅ یازده / ۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد از ظهرها از هنرستان که برمی‌گشتم اول یک سری به خانه مان که خالی بود می زدم. دیدن یک محله خالی از سکنه حتی آن موقع روز هم وهم انگیز بود. مدتی زیر کولر استراحت می‌کردم و قبل از تاریک شدن هوا به مسجد می‌آمدم. شب ماندن در محله ای که کسی در آن ساکن نبود هم ترسناک بود و هم خطرناک.. در آن ایامی که در مسجد جوادالائمه علیه السلام بودم با انسانهایی مأنوس شدم که خیلی از آنها در عملیاتهای مختلف شهید شدند. با هم غذا می خوردیم، پست می دادیم و نفس می کشیدیم. با هم از شنیدن خبرهای بد غمگین می شدیم و وقت خوشحالی هم با هم بودیم. البته گاهی هم دعوا می‌کردیم که حتی آن دعواها هم خاطره انگیز بود. الآن که در کسوت معلمی در دانشگاه مشغول نگارش این خاطرات هستم حاضرم زندگی الآنم را با آن دوران عوض کنم. • دوباره سوسنگرد خونی که در طریق القدس دادم مهرماه سال ۱۳۶۰ خانواده هم به اهواز بازگشتند. آنها هم از آوارگی و به اصطلاح جنگ زدگی خسته شده بودند. شهر زیر شلیک توپ و موشک های دشمن بود، اما مردم خیلی اعتنا نمی کردند. حالا دیگر ۱۵ ساله شده بودم و می‌توانستم به جبهه بروم. آذرماه، چند روز قبل از عملیات طریق القدس به مسجد فاطمه زهرا سلام الله عليها کوی فاطمیه (یوسفی سابق) رفتم. با تعداد زیادی از جوانان برای اعزام آماده شدیم. از آنجا اول به یک مسجد در خیابان امام خمینی قدس سره الشريف و بعد از آن به بسیج اهواز در بیست و چهارمتری رفتیم. آنجا یک جوان حدوداً هجده ساله سخنرانی غرایی کرد. او آیه ۵۲ سوره توبه را خواند و ترجمه کرد قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينَا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَتِصُونَ بگو: آیا جز یکی از آن دو نیکی انتظار چیز دیگری را برای ما دارید؟ ولی ما منتظریم که عذاب خدا یا از جانب او یا به دست ما به شما برسد. پس شما منتظر باشید، ما نیز با شما منتظر می مانیم. آن موقع برایم خیلی جالب بود که جوانی با این سن و سال کم، می تواند این قدر خوب صحبت کند و این قدر معلومات داشته باشد. از طرف دیگر از این که آیاتی در قرآن هست که در جنگ امروز ما هم کاربرد دارد خیلی خوشحال شدم. احساس می‌کردم مثل این است که ما هم اکنون در رکاب حضرت رسول صلى الله عليه واله می جنگیم و این آیه در شآن ما نازل شده است. برای اعزام اجازه ی والدین لازم بود اما من اجازه پدر و مادرم را نداشتم. برای گرفتن رضایت نامه به خانه برگشتم ولی هر چه تلاش کردم نتوانستم مادرم را قانع کنم. متأسفانه آن روز از قافله بسیجیان طریق القدس جا ماندم. به نشانه اعتراض، تا مدتی لب به غذا نمی‌زدم و به اصطلاح قهر کرده بودم. می‌خواستم برای خانواده هزینه مخالفت‌شان را بالا ببرم اما بالاخره گرسنگی فشار آورد و اعتصاب غذا را شکستم. چند روز بعد مارش عمليات طريق القدس را از رادیو و تلویزیون شنیدم. از اینکه نتوانسته بودم در این عملیات شرکت کنم اعصابم خورد شده بود. از خودم خجالت می‌کشیدم. دلم می‌خواست کاری کنم. آن روز را به جای مدرسه به همراه چند نفر از بچه ها رفتیم که به مجروحین خون اهدا کنیم. وقتی خون دادم ضعف کردم اما عوضش اعصابم راحت تر شد از اینکه من هم توانسته بودم در این عملیات خون بدهم هرچند به روشی متفاوت، خیلی خوشحال بودم. دلم به درس نمی رفت. همه فکر و حواسم پیش بچه های مسجد جواد الائمه علیه السلام بود. بچه های مسجدی که حالا دیگر به نام رزمندگان گردان بلالی شناخته می شدند و در جبهه بستان می جنگیدند. به این در و آن در میزدم تا راهی برای رسیدن به گردان بلالی پیدا کنم. همان شب اعلام شد فردا یک کامیون تدارکات از مسجد برای کمک به جبهه حرکت می کند. فردای آن روز به همراه بعضی از بچه ها با کامیون کمک‌های مردمی به منطقه رفتیم. به پدر و مادر هم گفتم فقط برای تدارکات، آن هم یک روزه می روم و بر می گردم. آنها هم پذیرفتند. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅ یازده / ۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد از ظهرها از هنرستان که برمی‌گشتم اول
✅ یازده / ۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دیدن سوسنگرد بعد از هجده ماه برایم خیلی باشکوه بود. شهر خلوت بود. از آن هیاهوی کودکانه و رفت و آمدهای مردم شهر و شلوغی بازار خبری نبود. یاد پدربزرگم افتادم و آن دکان قدیمی گرد و خاک گرفته اش که در آن قطعات سربی می فروخت. معمولاً پدر بزرگ داخل مغازه نمی ماند؛ چون در تمام طول روز، گاهی حتی یک مشتری هم نداشت. او مغازه را باز می‌کرد و می‌رفت با بقیه مغازه دارها گپ می زد. اگر هم مشتری می آمد مغازه دارهای اطراف پیغام می‌دادند. حالا دیگر از بسطیه پیرزنی که بستنی و آدامس و شکلات می‌فروخت هم خبری نبود. ما بعضی وقتها برای او از عمده فروشی مرکز شهر یک فلاسک بستنی می آوردیم و پیرزن هم یک بستنی مجانی به ما می‌داد. از وانت‌های مملو از هندوانه و از مغازه های پر از هله هوله هم هیچ خبری نبود. فقط یک تانک سوخته عراقی سر چهارراه منتهی به خیابان سعدی دیده می شد. دقیقاً همان جایی که کودکی مان را توی عباره ای که از آنجا می گذشت، با بچه های محله شنا می‌کردیم. از آن هم بازی های دوران کودکی هم هیچ خبری نبود. حالا فقط این نظامیان بودند که در شهر رفت وآمد می کردند. می خواستم سری به خانه پدربزرگ ، بزنم اما راننده کامیون مأموریتی داشت که با خواسته های من هماهنگ نبود. آن روز به بیمارستان سوسنگرد رفتیم. منظره زخمی ها و شهدا بسیار تکان دهنده بود. تا آن موقع دست و پای قطع شده ندیده بودم. یک رزمنده را آوردند که پایش از مچ قطع شده بود و پایش را داخل یک پاکت پلاستیکی کنارش گذاشته بودند. تعداد زیادی هم شهید آوردند. فقط به آمبولانس‌هایی که شهدا و زخمی‌ها را تخلیه می‌کردند نگاه می‌کردم. خیلی ترسیده بودم. مرتب خودم را جای آن زخمی‌ها تصور می‌کردم. با خودم می گفتم: «می‌تونی درد قطع شدن دست یا پا رو تحمل کنی؟ تازه بعدش چطور می‌خوای توی جامعه با یک دست یا یک پا زندگی کنی؟» با توجه به رشته ام که برق بود، دو تا دست هم برای انجام کارها کم بود چه رسد به یک دست. خلاصه گرم این فکرها بودم که گفتند سوار بشید که برگردیم. فرصت نشد به خانه پدربزرگ سری بزنم. سوار کامیون شدیم و برگشتیم اهواز. وقتی رسیدیم ، اهواز خبر آوردند که یکی از بچه های هنرستان به نام کامران سبزی زاد در جبهه بستان شهید شده است. مراسم یادبودش را در هنرستان برپا کردیم و نام هنرستان را از شرکت نفت به نام هنرستان شهید سبزی زاد" تغییر دادیم. شرکت نفت هم استقبال کرد. کامران از جمله جوانهایی بود که اولش خیلی تو خط ما نبود. اما خیلی سریع عوض شد. او دیر به جمع ما پیوست اما زود به مقصد رسید. در آن عملیات از بچه های مسجد جوادالائمه علیه السلام سه نفر شهید شدند، شهید ابراهیم فرجوانی برادر فرماندهی رشید گردان کربلا، شهید مسعود عبادی و شهید فریبرز بهمئی. پیکر بی سر شهید فرجوانی را مدتها بعد آوردند و مادرش او را با محتویات جيبش و بعضی نشانه های بدنش شناسایی کرد این مادر در مراسم تدفین فرزند شهیدش حماسه ای آفرید که همه ی مردم را منقلب کرد. او به جای گریه کردن، با امام حسین علیه السلام نجوا می‌کرد و می‌گفت بچه من که از علی اکبر امام حسین عزیزتر نیست. همه ما فدای اسلام». جنازه شهید عبادی تقریباً از وسط نصف شده بود. وقتی او را داخل قبر می گذاشتیم چهره نورانی‌اش چشم‌های حاضرین را خیره کرده بود. برای تشییع جنازه شهید بهمئی هم به امیدیه رفتیم و او را در همان جا به خاک سپردیم. در برگشت از امیدیه عقب یک وانت سوار شدیم و به اهواز برگشتیم. در مسیر برگشت خوابی که از شهید عبادی دیده بودم را برای بچه ها تعریف کردم. در خواب دیدم که او بین زمین و آسمان ایستاده در حالی که خوشحال و خندان است. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅ یازده / ۸ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دیدن سوسنگرد بعد از هجده ماه برایم خیل
🍂 🔻 یازده / ۹ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چهل شاهد عملیات فتح المبین اواخر اسفند ماه زمزمه عملیات جدیدی به گوش می رسید. نمی خواستم این عملیات را هم مثل عملیات قبلی از دست بدهم، چون نزدیک تعطیلات عید بود به پدرم گفتم:"می‌خوام با مدرسه برم اردو!" مادر رو به پدرم گفت: «نذار بره دروغ میگه می‌خواد بره جبهه». پدرم مشکوک شد اما به روی خودش نیاورد و گفت: «احمد دروغ نمیگه» و بالاخره مادرم را راضی کرد از اینکه مجبور شده بودم به پدرم دروغ بگویم ناراحت بودم. خودم را به بسیج اهواز در بیست و چهار متری رساندم. برای اولین بار یک گردان مستقل از بچه های اهواز به نام "گردان نور" تشکیل شده بود. آن موقع اهوازیها تیپ مستقلی نداشتند و به همین خاطر به تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب علیه السلام قم مأمور شده بودند. می‌خواستم به بچه های گردان نور بپیوندم ولی چون آنها در منطقه مستقر شده بودند نتوانستم به گردان بروم. اعزام انفرادی صد جور ادا اطوار داشت. شرایط سنی و رضایت نامه می‌خواست. اگر بر می‌گشتم خانه که رضایت نامه بگیرم دستم رو می‌شد و همه چیز از دست می رفت. شنیده بودم یک گروه از تهران برای ثبت مستند تاریخ جنگ آمده اند و نیاز به نیروی فیلم بردار دارند. رفتم سراغ آنها و خوشبختانه مسئله بدون رضایت نامه حل شد. با گذراندن یک دوره کوتاه فیلم برداری با دوربین های کانن ۸۱۴ و ۱۰۱۴ ناخواسته شدم کمک فیلم بردار صحنه های جنگ! این بود که کوله ای پر از فیلم‌های سه دقیقه ای کداک و آگفا در اختیارم گذاشتند و در عملیات فتح المبین به عنوان کمک فیلم بردار گروه معروف "چهل شاهد" به منطقه اعزام شدم. توی منطقه ۲۰ تیم دو نفره فیلم برداری تقسیم شدیم و هر تیم را به بخشی از منطقه عملیاتی اعزام کردند. خدا خدا می‌کردم قسمت ما تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب علیه السلام، محل استقرار گردان نور باشد اما نشد. ما را به منطقه عملیاتی تیپ نجف اشرف اصفهان اعزام کردند. به محض رسیدن توی چادر تبلیغات تیپ مستقر شدیم. خیلی دوست داشتم اسلحه ای پیدا کنم و بروم قاطی بچه ها تا بتوانم بجنگم اما وقتی نظم تیپ را دیدم متوجه شدم بدون جایگاه تعریف شده ورود به صحنه جنگ کاری خلاف نظم و قانون جبهه است. لذا به داشتن یک اسلحه برای محافظت از خودم اکتفا کردم. منطقه ای که ما به آن جا مأمور شده بودیم رقابیه نام داشت. منطقه ای با تپه های رملی که فاصله زیادی با دشمن داشت. اما تبادل آتش - خصوصاً کاتیوشا و خمسه خمسه - آن قدر زیاد بود که مرتب تلفات می دادیم. چند شب قبل از عملیات فتح المبین دشمن تک سنگینی در اکثر مناطق عملیاتی کرده بود که باعث شد میدانهای مین برای عملیات باز شوند. آن شب و شب عملیات را در منطقه بودیم. دیدن شهدا و زخمی هایی که به عقب می بردند دوباره حالم را بد می‌کرد. باز هم خودم را جای زخمی ها فرض می کردم و سعی می‌کردم خودم را برای هر پیش آمدی آماده کنم. آنجا یک رزمنده معروف ترک زبان به نام صمد را دیدیم که به خاطر مصاحبه های شیرینش با صدا و سیما معروف شده بود. از او فیلم گرفتیم و مصاحبه کردیم. صمد با لهجه شیرین و آب و تاب بخصوصی وقایع جنگ را تعریف می‌کرد و همین باعث معروف شدن و محبوبیتش شده بود. روزهای بعد به دلیل احتمال تک، دشمن از قسمت دیگری به منطقه رقابیه اعزام شدیم در همان منطقه از رادیو، پیام امام خمینی قدس سره الشريف به مناسبت این عملیات بزرگ پخش شد. ایشان فرمودند: من بر دست و بازوان شما رزمندگان بوسه می زنم و بر این بوسه افتخار می‌کنم... اشک در چشمان رزمندگان حلقه زده بود و همه متأثر از این پیام شده بودند. در یکی از صحنه های نبرد با رزمنده ی کم سن و سالی مصاحبه کردیم که می گفتند با دست خالی چند عراقی را اسیر کرده بود. حاصل کارگروه چهل نفره ما فیلم چهل شاهد بود که هنوز هم خیلی از فیلم های تولیدی این گروه اکران عمومی نشده است. در این عملیات تعدادی از فیلم بردارها به خیل شهدا پیوستند. از بچه های مسجد جواد الائمه علیه السلام هم در این عملیات پنج نفر شهید شدند که جسد مطهرشان مدتی در بیابان ماند و بعد چند روز بازگردانده شد. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
🍂 🔻 یازده / ۹ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چهل شاهد عملیات فتح المبین اواخر اسفن
✅ یازده / ۱۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بالأخره مأموریت گروه چهل شاهد تمام شد و به اهواز برگشتم. می دانستم همه چیز رو شده و خانواده ام از جبهه رفتنم باخبر شده‌اند. وقتی وارد خانه شدم دست پدرم را بوسیدم. پدر آن لحظه به روی خودش نیاورد ولی بعدها یک بار با مهربانی گفت: «احمد! تو که می‌خواستی بری جبهه بهتر بود راستش رو می‌گفتی! فروردین سال ۶۱ قرار شد گروه چهل شاهد به دیدار حضرت امام خمینی قدس سره الشريف مشرف شوند. از این بهتر نمی شد، خیلی خوشحال بودیم. رفتم پیش خانواده و گفتم قراره بریم تهران دیدار حضرت امام» گفتند: «دروغ می‌گی، بازم میخوای گفته بری جبهه! هر چه قسم خوردم باور نکردند. با دروغی که برای رفتن به جبهه گفته بودم حکم چوپان دروغگو را برایشان داشتم. گفتم یکی بیاد ببینه که من سوار قطار می‌شم. ولی فایده ای نداشت و آنها قبول نکردند خلاصه بی اجازه آنها آمدم ایستگاه قطار. بچه ها سوار شده بودند و قطار داشت راه می افتاد. من هنوز سوار نشده بودم یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم مغزم سوت کشید. پدر بزرگم با آن سن و سالش با لباس عربی آمده بود راه آهن. او پایش را کرده بود توی یک کفش که منم می‌خوام با تو بیام «تهران» فرصت بحث نبود قطار در حال سرعت گرفتن بود. سریع دستش را گرفتم و سوارش کردم. رفتیم داخل کوپه پیش بچه ها آنها با اشاره چشم پرسیدند: «این کیه؟» گفتم: «پدر بزرگمه اومده تا مطمئن بشه میریم تهران». آن وقت‌ها برای یک کوپه چهارتخته شش تا بلیط می فروختند و باید یک نفر در محل چمدانها و دیگری روی زمین می‌خوابید. پدربزرگم بلیط نداشت. به خاطر همین توی کوپه اصلاً جایی برای او نبود حالا پول جریمه اش به کنار هوا خیلی گرم بود. پدر بزرگ به شدت نفس نفس می‌زد. نگران سلامتیش بودم. تصمیم گرفتم برگردم اولین ایستگاهی که قطار ایستاد و فکر کنم ایستگاه هفت تپه بود پیاده شدیم. پرسیدم چطور می‌شود به اهواز برگشت؟ گفتند یا باید منتظر قطاری بشوید که چند ساعت دیگر می‌رسد یا بروید سر جاده و با ماشین عبوری به اهواز برگردید. فاصله مان تا جاده حدوداً پانصد متری می‌شد. پدر بزرگ را راضی کردم تا سر جاده را پیاده بیاید. آن جا هم مدتی معطل شدیم تا بالاخره یک ماشین ما را سوار کرد و برگشتیم اهواز. با این اتفاقات تازه خانواده فهمیده بودند موضوع دیدار حضرت امام صحت داشت و من دروغ نگفته بودم. گفتند: «خُب چرا برگشتید؟ می رفتید حرم حضرت معصومه سلام الله عليها هم زیارتی می‌کردید و بعد برمی گشتید» به هر جهت پدر بزرگ را تحویل خانواده دادم و این بار با خیال راحت و رضایت خانواده مجدداً بلیط تهیه کردم و خودم را به بچه ها رساندم. در تهران چند برنامه برای ما در نظر گرفته بودند که یکی از آنها حضور در یکی از مساجد تهران و ذکر خاطرات عملیات بود. من هم آن شب برخی خاطراتم را برای مردم تعریف کردم. اولین باری بود که در حضور این همه آدم سخنرانی می‌کردم. آن موقع هنوز وضعیت حجاب برخی خیابانهای بالا شهر تهران خراب بود و خانم‌های بی حجاب توی خیابانها دیده می‌شدند. یک روز هم که بچه ها این صحنه را مشاهده کردند، تاب نیاوردند و شروع کردند به دادن شعار "مرگ بر بی حجاب". بالأخره روز موعود فرا رسید. باورم نمی‌شد که روزی بتوانم از نزدیک امام را ببینم. در تمام مدتی که در حال بازرسی بودیم فقط به این فکر می کردم که لحظه دیدار چگونه است و چه حالی به من دست خواهد داد. با خودم گفتم ما که فقط دو سه سالی است اسم حضرت امام را شنیده ایم؛ واقعاً این چه جذبه و کششی است که خداوند نصیب دلهای نورانی می‌کند که به چشم برهم زدنی عاشقشان می‌شوی و حاضری تمام هستی و دارایی ات را فدای‌شان کنی. اگر حضرت امام که در برابر مقام حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه الشریف مثل قطره ای از یک دریاست، این گونه است پس خود آقا چه جذبه ای دارد و اگر ایشان را ببینیم چه ها می‌شود. هنوز که هنوز است وقتی دعا می‌کنم می‌گویم خدایا تو دیدی که ما چگونه تمام هستی‌مان را فدای حضرت امام قدس سره الشريف کردیم پس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف ما را بفرست! به خودت قسم که در یاری اش کوتاهی نمی کنیم. بازرسی تمام شد و وارد حسینیه جماران شدیم. باورم نمی شد جماران این قدر کوچک باشد. آن گونه که تلویزیون نشان می‌داد به نظر خیلی بزرگتر می آمد. به سکویی که حضرت امام آنجا می نشستند نزدیک تر شدم. خیلی منتظر ماندیم. بالأخره انتظار به پایان رسید. با ورود حضرت امام همگی از جا کنده شدیم. از آن به بعد فقط سعی می‌کردم حتی برای لحظه ای پلک نزنم تا چشمانم بیشتر به تماشا و زیارت این بهترین انسان بنشیند. . 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅ یازده / ۱۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بالأخره مأموریت گروه چهل شاهد تمام شد و
✅یازده / ۱۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مامور خدا عملیات بیت المقدس هنوز چند هفته ای از پایان عملیات فتح المبین نگذشته بود که زمزمه دیگری به گوش رسید. این بار قرار بود خرمشهر آزاد شود. بچه های گردان جمع شدند. گروه چهل شاهد اصرار کردند که به خاطر تجربه فیلم برداری‌ام از عملیات قبلی همراه آنها برای ثبت زیبایی‌ها و عظمت ایثار و رشادت رزمندگان بروم می‌گفتند نیرو برای جنگیدن به اندازه کافی هست اما کسی که به فیلم برداری آشنا باشه نیست و اینکه تو دوره فیلم برداری دیدی و از این جور حرفها... بالأخره راضی شدم به عنوان فیلم بردار با آنها بروم. مطابق معمول، هر تیم به منطقه ای اعزام می‌شد. تیم ما هم ابتدا از جاده اهواز به طرف سوسنگرد حرکت کرد و بعد از حمیدیه به طرف جنوب غربی رفتیم تا رسیدیم به جایی که کرخه کور می شد و معروف بود به کرخه نور. نام آن منطقه طراح بود. شب عملیات آنجا بودیم. عجب شبی بود! به نظرم بیشتر از بچه های عمل کننده روی سر ما آتش ریختند. آن چنان حجم آتش توپخانه دشمن زیاد بود که امکان بیرون آمدن از سنگر غیر ممکن می نمود. فاصله ما با عراقیها زیاد نبود و حتی بچه ها توانسته بودند از داخل یک کانال به عراقی ها نزدیک شده و عملیات کنند ولی متأسفانه صبح فهميديم عملیات شان شکست سنگینی خورده و اکثر بچه ها شهید و زخمی شده اند. بچه های مستقر در خط حسابی پکر بودند. ما صبح به بچه ها ملحق شدیم و از صحنه های شهادت بسیجی‌ها فیلم گرفتیم. دشت پر بود از پیکر مطهر بچه هایی که کربلایی شده بودند! صحنه های دل خراشی که بعضی از آنها هیچ وقت از تلویزیون پخش نشد. چند روز بعد محل مأموریت ما عوض شد و به انرژی اتمی در جاده اهواز آبادان رفتیم. همان جایی که قرار بود زمان شاه غربی‌ها برای ما تأسیسات انرژی اتمی بسازند ولی با پیروزی انقلاب کار را نیمه کاره رها کردند و رفتند. آنجا معلوم شد مأموریت، فتح خرمشهر است و به دلیل عظمت عملیات، کلیه تیم ها باید در محورهای عملیاتی منتهی به خرمشهر مستقر می‌شدند. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. بعد از نماز با مجید خمبی شوشتری به خط مقدم اعزام شدم. دشمن آتش شدیدی می‌ریخت. بلافاصله به یکی از سنگرهای دیده‌بانی رفتیم تا اوضاع را برانداز کنیم. فاصله تا دشمن یکی دو کیلومتری می‌شد. کمی از وضعیت منطقه فیلم گرفتیم. هر حلقه فیلم فقط برای سه دقیقه فیلم برداری کافی بود. کوله پشتی ام پر بود از فیلم اما باید بیشتر فیلمها را برای شب عملیات نگه می‌داشتیم. کنار سنگر ما یک پی‌ام پی ارتشی به خاکریز چسبیده بود و چند سرباز زیر آن استراحت می‌کردند فاصله نوک پی‌ام پی و سرخاک ریز کمتر از یک متر بود. توی سنگر نشسته بودیم که یک گلوله خمپاره دقیقاً از لبه خاک ریز رفت زیر پی ام پی و با صدای مهیبی منفجر شد. صحنه دردناکی شده بود. همگی آن سربازها به شکل دل خراش و مظلومانه‌ای به شهادت رسیده بودند. پیکر مطهر آنها را از زیر پی‌ام پی بیرون کشیدیم. یکی از آنها مثل یک چوب کاملاً خشک شده بود و یک دستش هم از کتف کنده شده بود. با خودم فکر می‌کردم که چطور این خمپاره رفت زیر پی ام پی و منفجر شد ولی به ما که کنار آن بودیم هیچ آسیبی نرسید. گویا این خمپاره مأموریتی داشت که ما جزو مأموریتش نبودیم...... کم کم داشت شب می‌شد. آنجا سنگری برای استراحت نبود. برای استراحت یک خط به عقب برگشتیم. تمام شب حالم بد بود و تب داشتم. مجید هم تمام شب بالای سرم مریض داری می‌کرد. صبح که شد حالم بدتر شده بود. مرا به اورژانس منتقل کردند. دکتر گفت که گرمازدگی است. تزریق سرم هم افاقه نکرد و با تزریق غلط یک آنتی بیوتیک توی بغل مجید بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم روی تخت در حال انتقال به بیمارستان پشت خط بودم. مجید هم خداحافظی کرد و خودش رفت تا به عملیات فتح خرمشهر برسد و من از این عملیات هم جا ماندم. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
آنتی نفوذ @Mohsen5541
✅یازده / ۱۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ مامور خدا عملیات بیت المقدس هنوز چند هف
✅یازده / ۱۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ همراه مجروحین به بیمارستانی در اهواز منتقل شدم. می‌خواستم سریع برگردم. سرم به دست حرکت کردم ولی دوباره از حال رفتم. با آن وضعیت نمی توانستم به جبهه برگردم، مجبور شدم بعد از مدتی که حالم جا آمد به خانه مان که در همان نزدیکی بود بروم. پدرم و دوستانش در محوطه چمن نشسته بودند. با دیدن من فکر کردند زخمی شده ام و همه به طرف من آمدند.... حالا دیگر صدای گوینده رادیو به گوش می‌رسید: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر، شهر خون آزاد شد... بدین ترتیب دو عملیات بزرگ را به عنوان فیلم بردار شرکت کردم ولی بعد از این دو عملیات از فیلم برداری خسته شدم. کمکم خردادماه از راه رسید و الحمد لله توانستم در امتحانات قبول شوم و مهرماه ۱۳۶۱ وارد کلاس سوم هنرستان شدم. حالا دیگر دوره عمومی به اتمام رسیده بود و من هم رشته برق را به عنوان رشته تخصصی برگزیده بودم. به این رشته از کودکی علاقمند بودم. هنوز چند هفته ای از مهرماه سال ۶۱ که باز هم بحث اعزام مطرح شد. این بار گردان نور یا همان گردان بچه های اهواز به منطقه طلائیه اعزام شدند. باز هم دیر جنبیده بودم و به اعزام نرسیدم. به مهدکودک ۴۰۰دستگاه، که معمولاً بچه ها قبل از اعزام آن جا جمع می شدند رفتم. چند نفر بیشتر آنجا نبودند، گفتند باید صبر کنید تا تعدادتان بیشتر شود. احمد ترکی از فرماندهان گردان هم آنجا بود. احمد به عنوان یک بسیجی معمولی آمده بود که اعزام شود. با او بودن خیلی لذت بخش بود. یک شب پیشنهاد کرد برویم بهشت شهدا، طبق معمول پشت یک وانت نشستیم و حرکت کردیم. در آن دوران اصولاً کمتر یادم هست مثل آدم حسابی‌ها سوار ماشین شده باشیم و اکثر پشت وانت جابجا می‌شدیم. آن شب با شهدا راز و نیازی داشتیم، وقتی به خودمان آمدیم شب از نیمه گذشته و همان وانتی که کمی قبل با ناشکری از آن یاد کردم هم رفته بود. حالا دیگر فقط دعا می کردیم. همان وانت یا حتی از آن قراضه تر هم پیدا شود و ما را به مقر برساند. احمد گفت سوره ای است که اگر آن را بخوانیم و نیت کنیم بلافاصله دعا مستجاب می شود. یادم نیست چه سوره ای بود ولی به محض اینکه آن سوره را خواندیم، بلافاصله نور چراغ یک ماشین که به طرفمان می‌آمد مشخص شد. باز هم یک وانت بود. مدتی بعد از لشکر آمدند و احمد ترکی را شناسایی کردند و بردند و شد معاون گردان نور. ما را هم فرستادند گردان عمار و هر چه اصرار کردیم به بچه های اهواز ملحق شویم قبول نکردند و گفتند گردان نور جا ندارد. در آن مأموریت با یک گروهان از بچه های اهواز به فرماندهی صادق نوری به گردانی از بچه های دزفول ملحق شدیم. مأموریت ما پدافند سد مرزی بین المللی در منطقه طلائیه بود. در این منطقه مرز بین المللی ۹۰ درجه می چرخید و ما دقیقاً روی زاویه قائمه مستقر بودیم. بچه های گردان نور هم در سمت چپ ما به فاصله چند کیلومتر مستقر بودند. در این منطقه فاصله ما با دشمن خیلی زیاد بود. شب اول که منطقه را تحویل گرفتیم باران می‌بارید و سنگرها هم سقف نداشتند. با بچه ها پلاستیک بزرگی جور کردیم و روی سقف سنگر را که تراورسی روی آن قرار داشت پوشاندیم برای اینکه باد نایلون را نبرد با کلوخ های بزرگ گلی روی نایلون و تراورس را محکم کردیم و با خیال راحت داخل سنگر خوابیدم. باد شدیدی می‌وزید. یک ساعت هم نخوابیده بودیم که ناگهان درد شدیدی تمام سرم را گرفت. سرم داشت می‌ترکید. اولش تصور کردم زخمی شده ام، اما هیچ جای سرم خون نمی آمد. دور و برم را نگاه کردم یک کلوخ از روی تراورس افتاده بود روی سرم. شانس آوردم که برای نگه داشتن نایلون از کلوخ استفاده کرده بودیم، چون اگر به جای کلوخ سنگ یا آهن بود خدا می‌داند آن شب چه به سرم می آمد. •┈••✾○✾••┈• 👇ادامه دارد 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅رئیس ستاد مشترک ارتش صدام: اینگونه ایران بهترین جنگنده‌های صدام را از او گرفت 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ حمله همزمان ۱۹۲ جنگنده به ایران!!! ⭕️ جزئیاتی از یورش وحشیانه رژیم بعث عراق به خاک ایران در ۳۱ شریور سال ۱۳۵۹ ⭕️ جواب کوبنده ایران به ادعای مالکیت صدام بر جزایر سه گانه ایرانی در اولین روز جنگ تحمیلی 📡 / عضویت👇 https://eitaa.com/antinofooz