eitaa logo
انوار الهی💥
282 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق کتاب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب‌هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!! حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :( حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم! منم که همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره‌اش رفت توی هم ... همین‌طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی . . یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد -می‌خوای بازم درس بخونی؟! از ام گرفته بود ... باورم نمی‌شد !! یه لحظه به خودم اومدم .. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ + نگران زینب نباش بخوای کمکت می‌کنم ایستاده توی در ، ماتم برد .. چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم گریه‌ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده‌های زینب، کل خونه رو برداشته بود . . خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پرونده‌ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد .. اما باد، رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه ... . ✍نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی .... ــــــــــــــــــــــــــــــ به این میگن مَرد! @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۲۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد پرید... لب‌هاش می‌لرزید ... چشم‌هاش پر از شده بود ... اما من بی‌اختیار از گریه می‌کردم ... از خوشحالیِ زنده بودن علی ... فقط گریه می‌کردم ... این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه‌های شیرین ... جاش رو به شوم‌ترین لحظه‌های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه‌گرها اومدن تو ... منو آورده بودن تا چشم‌های علی شکنجه کنن ... علی هیچ‌طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این جدیدشون بود ... اونها منو جلوی چشم‌های علی شکنجه می‌کردن ... و اون ضجه میزد و فریاد می‌کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی‌شد ... با وجود، خودم رو کنترل می‌کردم ... می‌ترسیدم ... می‌ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم‌هام به علی التماس می‌کردم ... و ته دلم خدا خدا می‌گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات‌مون ... به خدا التماس می‌کردم به علی کمک کنه ... التماس می‌کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می‌کردم که ... بوی گوشت بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣