eitaa logo
انوار الهی💥
297 دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
15.2هزار ویدیو
268 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود .. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو و له کنه .. دانشجوها، سرزنشم می‌کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم .. اساتید و ارشدها، نرفتنِ منو یه اهانت به خودشون تلقی کردن .. و هر چه قدر توضیح می‌دادم فایده‌ای نداشت .. نمی دونم نمی‌فهمیدن یا نمی‌خواستن متوجه بشن!! دانشگاه و بیمارستان .. هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی‌ها و تفکرات احمقانه نیست .. و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم!! هر چقدر هم راهکار برای این مشکل ارائه می‌کردم .. فایده‌ای نداشت .. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم .. شرایط سخت و وحشتناکی که هر حس زندگی وسط جهنم رو داشت!! وقتی برمی‌گشتم خونه .. تازه جنگ دیگه‌ای شروع می‌شد .. مثل مرده‌ها روی تخت می‌افتادم .. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم .. تمام فشارها و درگیری‌ها با من وارد خونه می‌شد و بدتر از همه شیطان، کوچک‌ترین لحظه‌ای رهام نمی‌کرد .. در دو جبهه می‌جنگیدم .. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می‌کرد .. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون .. سخت‌تر و وحشتناک بود .. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال‌ها رو ازم می‌گرفت .. دنیا هم با تمام جلوه‌اش .. جلوی چشمم بالا و پایین می‌رفت .. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می‌کردم ... حدود ساعت ۹ باهام گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم .. پشت در ایستادم .. چند لحظه چشم‌هام رو بستم .. بسم الله الرحمن الرحیم .. خدایا به فضل و امید .. در رو باز کردم و رفتم تو .. گوش تا گوش .. کل سالن کنفرانس از آدم بود .. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط .. تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حس دوم     درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم .. باورشون نمی‌شد می‌خوام برگردم ایران!! هر چند، حق داشتن .. نمی‌تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن .. گاهی اوقات، ازم دلبری نمی‌کرد .. اونقدر قوی که ته دلم می‌لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی‌زبانی به مادرم گفتم می‌خوام برگردم .. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه‌ست .. حالت صداش تغییر کرد!! توضیحش برام سخت بود .. - چرا مادر؟! اتفاقی افتاده؟ … + اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست، برا همین منم تصمیم گرفتم برگردم .. خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … - که گفت ..  پریدم وسط حرفش، بغض گلوم رو گرفت … من نمی‌دونم چرا بابا گفت بیام .. فقط می‌دونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم .. بارها نزدیک بود کل رو به باد بدم .. گرفت .. مامان نمی‌دونی چی کشیدم … من، تک و تنها، شدم …   توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می‌کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می‌کنم .. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.. - چطور تونستی بگی تک و تنها .. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ … غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن زنگ زد : دکتر تیم جراحی عمومی بود .. خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه : دانشگاه با تمام شرایط و درخواست‌های من موافقت کرده … برای چند لحظه حس عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می‌گفت اینقدر خوشحال نباش .. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه …    و حق، با حس دوم بود … ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣