💢 قصة و عبرة💢
كان هناك رجل بناء يعمل في إحدى الشركات لسنوات طويله، فبلغ به العمر أن أراد ان يقدم إستقالته ليتفرغ لعائلته.
فقال له رئيسه: سوف أقبل استقالتك بشرط أن تبني منزلا أخيرآ. فقبل الرجل البناء العرض على مضض، و أسرع في تخليص المنزل دون تركيز و إتقان.
ثم سلم مفاتيحه لرئيسه؛ فابتسم رئيسه و قال له: هذا المنزل هدية نهاية خدمتك للشركه طول السنوات الماضيه فصدم رجل البناء و ندم بشدة انه لم يتقن بناء منزل العمر.
الحکمة:
هكذا هي العبادة التى تكون على مضض و سرعة من غير اطمأنان و تركيز.
فأعلم أن عبادتك في النهايه لك و ليست لله.
«ترجمه»
مرد بنائی سال های زیادی در یکی از شرکت ها کار میکرد و سنش به مقداری رسید که خواست استعفایش را تقدیم کند تا درخدمت خانوادهاش باشد.
رئیسش گفت: استعفایت را می پذیرم بشرط اینکه آخرین منزل را بسازی. و مرد بناء شرط را با سختی و فشار پذیرفت و بدون دقت و محکم کاری به تمام کردن منزل شتافت.
سپس کلیدها را به رئیسش داد و رئیسش لبخندی زد و گفت: این منزل هدیه پایان خدمت تو در این شرکت است مرد بناء شوکه شد و از اینکه در خانه عمرش دقت نکرده بود بسیار پشیمان شد.
حکمت:
عبادتی که با فشار و شتاب باشد اینگونه هست نه آرامشی دارد و نه دقتی.
بدان که عبادتت در پایان برای توست نه برای خدا.
#قصص_قصیرة
#انجمن_علمی_زبان_و_ادبیات_عربی
#دانشگاه_لرستان
💢قصة وعبرة💢
رجل فقير .. زوجته تصنع الزبدة
وهو يبيعها في المدينة لإحدى البقالات
وكانت الزوجة تعمل الزبدة على شكل كرة ووزنها كيلو وهو يبيعها على صاحب البقالة ويشتري بثمنها حاجات البيت وفي أحد الايام شك صاحب المحل بالوزن .. فقام بوزن كل كرة من كرات الزبده فوجدها (900) جرام فغضب من الفقير وعندما حضر الفقير في اليوم التالي قابله بغضب وقال له لن أشتري منك ؛ لأنك تبيعني الزبدة على أنها كيلو ، ولكنها أقل من الكيلو بمئة جرام حينها حزن الفقير ونكس رأسه ثم قال نحن يا سيدي لا نملك ميزاناً، ولكني اشتريت منك كيلو من السكر! وجعلته لي مثقالاً ؛ كي أزن بها الزبدة.
مرد فقیری .. همسرش کره درست میکرد واو برای یکی از بقالی های شهر میفروخت
وهمسرش کره را دائره ای شکل در وزن یک کیلو درست میکرد واو میفروخت وبا پولش وسائل خانه را تهیه میکرد روزی صاحب مغازه در وزن شک کرد ...وهرکدام از کره ها را که وزن کرد (900) گرم بود از دست فقیر عصبانی شد وروز بعد هنگامی که فقیر آمد با او برخوردی با عصبانیت داشت وبه او گفت دیگه ازتو خرید نمی کنم چون تو کره را به عنوان یک کیلو می فروشی ولی صدگرم کمتر است، فقیر ناراحت شد وسرش را به زیر انداخت سپس گفت آقا ما ترازو نداریم ولی من یک کیلو شکر ازشما خریدم وآن را ترازو کردم تا با آن کره را وزن کنم...
#قصص_قصیرة
💢 القصة و عبره 💢
القصة: سحر الکلام
عندما عاد اديسون الصغير الى بيته، قال لأمه: هذه رسالة من ادارة المدرسة.
اغرورقت عیونها بالدمع و هى تقرأ لإبنها الصغير فحوى الرسالة، حيث قرأت له التالي :"إبنك عبقري و المدرسة صغيرة عليه و على قدراته، عليك أن تعلميه بالبيت".
مرت السنوات و توفيت أم أديسون الذي تحول الى أكبر مخترع بالتاريخ البشري
و في أحد الايام و هو يبحث بخزانة والدته، وجد رسالة كان نصها: "إبنك غبي جدا؛ فمن صباح الغد لن ندخله الى المدرسة"
بكى اديسون لساعات طويلة و بعدها كتب في دفتر مذكراته: اديسون كان طفلا غبيا ولكن بفضل والدته الرائعة تحول لعبقري.
الكلمة الطيبة و الرسائل الإيجابية لمن حولنا في غاية الأهمية.
ترجمه
✨جادوی سخن✨
وقتی ادیسون خردسال، به خانه بازگشت به مادرش گفت: این نامهی مدیریت مدرسه است.
مادر با خواندن مضمون نامه اشک در چشمانش جمع شد، وقتیکه متن ذیل را خواند "فرزندت نابغه است و مدرسه برای او و توانایی های او کم است و باید درخانه او را آموزش دهی."
سالها گذشت و مادر ادیسون که به بزرگترین مخترع تاریخ بشریت تبدیل شده بود، درگذشت و در یکی از روزها که در کمد مادرش جستجو می کرد نامه ای را یافت که متن آن این بود:"فرزند شما خنگ است و او را از فردا به مدرسه راه نمی دهیم."
ادیسون چندین ساعت گریه کرد سپس در دفتر خاطراتش نوشت: ادیسون بچهی خنگی بود ولی با لطف مادرش نابغه شد.
سخن خوب و نامه های مثبت برای اطرافیانمان در نهایت اهمیت است.
#قصص_قصیرة
💢 قصة و عبرة 💢
كانت بطة صغيره تسبح يوماً في النهر باحثة عن السمك و انقضى اليوم بأسره دون أن تعثر على سمكة واحدة حينما أقبل الليل شاهدت البطة القمر منعكساً على سطح الماء.
و اعتقدت أنه سمكة فغطست في الماء لتمسك به ورأتها البطات الأخريات فاندفعن ضاحكات منها.
و منذ ذلك اليوم غرقت البطة في الخجل
إلى حد أنها عندما ترى سمكة تحت الماء لا تحاول الإمساك بها خوفا من سخريه الاخريات منها ولم يمضِ وقت طويل حتى ماتت البطه جوعاً.
الحكمه :
لا تلتفت لكلام الناس وتتأثر بأقوالهم اصنع لنفسك شخصية مستقلة متيقنة بما تقوم به ولاتجعل رأسك كمقبض الباب يحركه كل أحد.
روزی اردک کوچکی در آب شنا می کرد ودر پی ماهی بود .تمام روز گذشت وحتی یک ماهی هم پیدا نکرد وقتی شب هنگام شد اردک ماه را منعکس بر سطح آب دید
وگمان برد که ماهی است پس در آب فرو رفت تا آن را بگیرد واردکهای دیگر اورا دیدند وبه شدت خندیدند
واز آن روز اردک غرق خجالت شد تاجایی که وقتی ماهی زیر آب میدید به خاطر ترس از مسخره کردن دیگران برای گرفتن آن تلاش نمی کرد .ومدت زیادی نگذشت که اردک از گرسنگی مرد
حکمت
به حرف مردم توجه نکن واز سخنشان تاثیر مگیر . برای خودت شخصیت مستقلی بساز که به آنچه انجام میدهد باور داشته باشد وسرت را مانند دستگیره درب مکن که هرکس آن را حرکت دهد.
#قصص_قصیرة
💢 قصة و عبرة 💢
في إحدى الجامعات سأل الدكتور طلابه:
إذا كان هناك ٤ عصافير على الشجرة وقرر ٣ منها الطيران، فكم بقي على الشجرة ؟
فأجاب الجميع "واحد"،
وفجأه اختلف معهم أحد الطلاب وقال الذي بقي "٤" عصافير، فكان الإنبهار..!!
فسأله الدكتور كيف ذلك؟
فقال: لقد قلت "قرروا" ولم تقل "طاروا" واتخاذ القرار لا يعني تنفيذه..!
وكانت الإجابة الصحيحة بالفعل..!!
هذه القصة تلخص حياة بعض الاشخاص تجد في حياتهم الكثير من الشعارات والكلمات الرنانة، تجدهم نجوماً في المجالس وبين الأصدقاء، لكنهم ليسوا كذلك في حياتهم الحقيقية..
الكثير يتكلم و القليل يفعل..!
فكونك (تقرر) شيء..
وكونك (تفعل) شئ آخر..
دریکی از دانشگاه ها استاد از دانشجویان پرسید
اگر ۴ گنجشک روی درخت باشد وسه تای آنها تصمیم پرواز بگیرد ،چند گنجشک روی درخت باقی می ماند؟
همه جواب دادند "یکی "
وناگهان یکی از دانشجویان بابقیه مخالف شد وگفت ۴ گنجشک ،که باعث تعجب وحیرت شد!!
استاد از او پرسید چه طور مگه ؟
گفت شما گفتی تصمیم گرفتند ونگفتی پریدند وتصمیم گیری به معنای انجام نیست
وجواب واقعا درست بود..
این داستان خلاصه زندگی خیلی هاست که در زندگیشان شعارها وکلمات موزونی میابی ودر میان جمع هاودوستان می درخشند ولی در زندگی واقعیشان اینگونه نیستند
بیشتر صحبت می کنند وکمتر عمل میکنند
پس اینکه تصمیم بگیری یک چیز هست
واینکه انجامش بدی یه چیز دیگه..
#قصص_قصیرة