eitaa logo
رابطة الفردوس العلمية
181 دنبال‌کننده
388 عکس
56 ویدیو
54 فایل
كن عالماً بالأخبار و الإعلانات في القسم اللغة العربية و آدابها بجامعة أراك مع الفردوس. با فردوس از تازه‌ترین اخبار،اطلاعیه‌ها و رویدادهای گروه زبان و ادبیات عرب دانشگاه اراک آگاه شوید. ارتباط با ما: @Zahra_admin313 نشانی کانال تلگرام: @arabiarakun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙تا ز رویت گرفته‌ام روزه جز به یادت نکرده‌ام افطار چقدر سخت است که این عزیزترین عید را بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم… 🌱 @arabiarakun
1_987155297.m4a
788.6K
سلام صبحگاهی 🕊
4_5972330334950265008.mp3
4M
🌸«ما اجمل القلوب التى تتمنى الخير لغيرها..» 🌸 چه زیبا هستند قلب‌هایی که برایِ غیرِ خودشان آرزویِ خیر می‌کنند..❤️ 🎙: جمعی از دوستان 🌸تهیه و تنظیم: سرکار خانم عاطفه احمدی تلخابی https://eitaa.com/Radio_Deli 🆔@arabiarakun
با سلام خدمت اعضای محترم🌱 برنده مسابقه هفتگی انجمن علمی دانشجویی فردوس 《آقای جعفر حسینی》 هستند، به ایشان تبریک عرض میکنیم. برای دریافت هدیه به پی وی ادمین مراجعه کنند.👏🏼🌺 @Parisaamoradi
الحسود.mp3
1.3M
الحسود لا یسود حسود هرگز نیاسود 📚قصه شب(۱۰) 🎙سرکار خانم عاطفه احمدی تلخابی 📻 @arabiarakun
مردی در روستایی به « چشم زدن» معروف بود. روزی از روزها مرد حسود و فقیری خواست که برادر ثروتمندش را اذیّت کند. پس به سوی مردِ مشهور به «چشم زدن» رفت و به او گفت: از تو می خواهم که برادرم را چشم بزنی. آن مردِ مشهور به چشم زدن دارای بینایی ضعیفی بود. پس به مرد حسود گفت: باید مرا به جایی که برادرت هر روز از آنجا رد می شود ببری سپس در حالی که از دور می آید به او اشاره کن. سپس با هم بر سر راه ایستادند و وقتی برادر ثروتمند از دور آمد؛ مرد حسود گفت: « این همان برادرم است که دارد از دور می آید.» مردِ مشهور به چشم زدن، تعجّب کرد و گفت: وای! چشم تو خیلی قوی است!» و در همان لحظه برادر حسود بینایی اش را از دست داد. @arabiarakun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهل غزه میگن:برای اولین بار پس از ۱۹۰ روز جنگ صدای بمباران وصدای پهپادهای صهیونیستی متوقف شده یک ساعت شد وصدای بمباران نشنیدیم الحمد لله 🇮🇷🇵🇸✌️ 🇵🇸👨‍🎓اخبار غزه از زبان دانشجوی فلسطینی ساکن ایران @monem_ps 🇵🇸
سر در گِرُو یار بِدادی و شدی قاسم سردار، سر در گُمَم از دست بریده‌ت، چون میر علمدار... تاریخ دوباره شده تکرار چون مالک اشتر، رفته است... دگر قاسمِ سردار... وقت است بخوانید برایش: علمدار نیامد... سردار نیامد. جان داد و به جان علی و فاطمه پیوست. جانم به فدایش که جانان جهان بود... جانان جهان رفت، نیامد... علمدار نیامد مختار به پا خیز، وقت است زنی ضربه سختی بر دشمن نامرد بگذشت «بزن در رُویِ » دشمن بگذشت دگر وقت ترورها... که ایران شده است ملک سلیمان و سلیمانیِ ایران نَمُرده ست، ایران شده است پُر زِ سلیمانیِ سردار هر یک‌یک‌تان زود بِجُنبید، نخوابید، سلیمانی شوید، سخت بتازید... مختار شود هر نفر از ما و این وعدۀمان است... تلاویو شود حذف ز دنیا.... سردار، بردار سَرَت را و ببین کار تمام است... ویرانه شده کاخ ستم، وه چه سیاه است بر سرخی رویت که به‌سان رخ یار است، دگر کار تمام است... ”ن.محمدی”
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 🔴 جناب آقای حسام خالد مهدی علی العزاوی 🔸ارشد زبان و ادبیات عربی 🗓مورخ: سه شنبه ۱۴٠۳/٠۲/٠۴ 🕰ساعت: ۱۰ 🪧مکان: کتابخانه تخصصی الغدیر .............................................................. راهنما :جناب استاد دکتر محمد جرفی مشاور : جناب استاد دکتر اناری اساتید داور : 《جناب استاد دکتر احمد امید علی_جناب استاد دکتر مختاری》 🆔@arabiarakun
قصه شب.mp3
5.99M
الحمامتان 📚قصه شب(۱۰) 🎙سرکار خانوم زینب دشتبان زاده 📻 @arabiarakun
دو کبوتر در صحرائی زندگی میکردند که یکی از آنها کوچک و دیگری بزرگتر بود. کبوتر کوچک گفت: بیا با هم به پشت آن کوه که آنجاست برویم. کبوتر بزرگ گفت: نه، مسیر طولانی است و آنجا هم خطرناک است. کبوتر کوچک گفت: تو ترسو هستی؛ من تصمیم دارم که به آنجا بروم، جهان بزرگ است... کبوتر بزرگ گفت: تو در این سفر خسته خواهی شد، خطرات این سفر بسیار است. ما اکنون در آسایش و راحتی زندگی میکنیم و خداوند به ما نان و آب و همچنین آزادی بخشیده است. پس برای چه میخواهی به مکانی دیگر کوچ کنی؟ کبوتر کوچک گفت: من شنیده ام که سفر کردن تجارب زیادی را به همراه می آورد و بزرگان و عالمان، سفر را ستوده اند. کبوتر بزرگ گفت: سفر خوب است اما برای حیوانات دیگر، نه برای ما. کبوتر کوچک گفت: نه، نباید از سفر ترسید! من سفر را دوست میدارم.من تصمیم به رفتن دارم و اینک خواهم رفت. کبوتر بزرگ گفت: نصیحت من در تو اثری ندارد، پشیمان که شدی بازخواهی گشت. کبوتر کوچک به سوی کوه رفت و کبوتر بزرگ هم به سمت خانه روانه شد. کبوتر کوچک به مزرعه ای زیبا که در کنار کوه بود رسید و تصمیم گرفت بر روی شاخه ای از درختی بزرگ بخوابد. هوا سرد بود. کبوتر نگاهی به پیرامون خود کرد. مکان مناسبی را برای استراحت نیافت و در نهایت به زیر برگی از آن درخت پناه برد. با خودش گفت: برای چه نصیحت دوستم را قبول نکردم. اما مشکلی نیست، هوا که دائما سرد نمیماند... هنگامی که خورشید طلوع کرد، کبوتر در حالی که غمگین بود بر روی شاخه ای نشست؛ او ترسیده بود. با خودش گفت: آیا به خانه بازگردم؟ اما نه... من تصمیم به سفر گرفته ام. ناگهان عقابی آمد و قصد شکار کبوتر را کرد. کبوتر وحشت زده شد و سخنان دوستش را به خاطر آورد و گفت: وای بر من؛ ای کاش عاقل بودم. در همان لحظه عقاب دیگری را دید. عقاب دوم به سرعت خودش را به شاخه درخت رساند و با خود گفت: این صبحانه من است و قصد شکار کبوتر را نمود. همین که خواست کبوتر را شکار کند، عقاب اول زودتر از او اقدام به شکار کبوتر کرد. عقاب دوم عصبانی شد و به عقاب اول گفت: از اینجا برو. عقاب اول گفت: من زودتر او را دیدم، عصبانی نباش. سپس هر دو عقاب به نبرد پرداختند. هنگامی که کبوتر این صحنه را مشاهده نمود، یاد خدا کرد، به زیر تخته سنگی پناه برد و خودش را از آنها پنهان نمود و از شدت ترس از آنجا خارج نشد. او تا صبح همانجا ماند و بسیار دوستش را یاد میکرد. صبح هنگام از آنجا بیرون آمد و در جستجوی غذا پرواز کرد. در همین حین کبوتری را دید که بر زمین نشسته است. با دقت نگریست و در آنجا غذایی را یافت. کبوتر کوچک به شدت گرسنه بود. نزدیک کبوتری که آنجا بود آمد و شروع به خوردن غذا کرد. زمانی که دانه را خورد، دانست که این دام صیاد است اما دیر شده بود و او در تور صیاد افتاد و بسیار غمگین شد. کبوتر کوچک به کبوتر دیگر گفت: ما هر دو کبوتریم. هنگامی که دیدم تو اینجا هستی من نیز آمدم اما در دام صیاد افتادم. برای چه مرا از این دام آگاه نکردی؟ کبوتر گفت: اولا، درست است؛ من هم مثل تو کبوترم اما من غذایم را از این راه به دست می آورم. دوما، خداوند دو چشم به تو داده است، چطور دانه را دیدی اما دام را ندیدی؟ سوما، من نیز تنها هستم. چهارما، برای تو نامه نفرستاده ام که بیایی و از غذا میل کنی. کبوتر کوچک گفت: راست میگویی، از تو سپاسگزارم. حال رهایی در چیست؟ کبوتر دیگر گفت: تو بسیار ساده لوحی و من نیز نمیتوانم فرار کنم. پس برای چه چنین سوالی میکنی؟ کبوتر کوچک از کبوتر ناامید شد اما هنوز امید به رهایی داشت و با خود گفت: من هر کاری برای آزاد شدن از این دام انجام میدهم. سپس تور را با منقارش پاره کرد و به سمت آسمان پرواز کرد. او بار دیگر نجات یافت. قصد رفتن به خانه را کرد. در مسیر به مزرعه ای رسید. بر روی دیواری نشست و مزرعه را تماشا میکرد. در این زمان کودکی آمد و چشمش به کبوتر افتاد. سنگی برداشت و به سوی کبوتر پرتاب کرد. کبوتر در اثر برخورد سنگ سقوط کرد و درون چاهی افتاد. کودک همین که دید کبوتر به چاه افتاده از او ناامید شد و رفت. کبوتر تا شب در چاه ماند. با خود گفت: این مجازات من است. من نصیحت دوستم را گوش نکردم. خودش را به دهانه چاه رساند و به سمت خانه پرواز کرد. هنگامی که به خانه رسید، کبوتر بزرگ صدای او را شنید و از دیدار او خوشحال شد. اما او را غمگین یافت و از او پرسید: چه شده است؟ کبوتر کوچک گفت: شنیده بودم که در سفر تجربه های زیادی وجود دارد و گمان میکردم که مکان های دیگر بهتر از مکان ماست اما دانستم که بزرگترین نعمت، دیدار دوستان است. @arabiarakun