هدایت شده از نوشتههای مهدی جمشیدی
با زبان و تبیین باید مردم را از منکرات دور نگه داشت؛ اما با «شیوع» منکرات و با «تظاهرِ» به آن باید مقابله کرد. اسلام، مرتکبِ منکر را نصیحت و هدایت میکند؛ اما «حد» هم برای او میگذارد. با صِرف زبان و توصیه نمیشود کاری کرد؛ «قدرت نظام» باید جلوِ سیرِ فحشا و فساد را بگیرد.
https://khl.ink/f/3076
🔴 اعتراف تلخ یک مهاجر از زندگی سگی در خارج از ایران
این اسکرینها رو با دقت ببینید و اون زندگیهای دروغینی که به شما میگن رو بریزید دور!
تقریباً همه براندازها وضعشون همینه؛ یه مشت مهاجر خسته از همهچی و همهجا که زندگی هر روز براشون سختتر میشه؛ چه از نظر مالی و چه از نظر روحی روانی ...
اینا همونان که خودشون هم میدونن که هیچ کشوری بدون بدبختی و مشکل نیست و هیچجا مثل ایران نمیشه، اما هیچوقت حاضر نیستن در جهت بهتر شدن اوضاع قدمی بردارن، و تا وقتی که تو ایرانن دائما در حال خود تحقیری هستن! /آدم
#تلنگر
@araf11
هدایت شده از مجـله نامیرا
🔰 آقای قاضی! به ما چه که باید بزاییم؟!
#گلآقا
آقای قاضی! شما، اینروزها خیلی مورد خطاب قرار میگیرید اما اینبار بگذارید من هم شما را مورد خطاب قرار دهم...
آقای قاضی!
کف خیابانهای همین تهران پوست بچه مردم را با ناخونگیر کندند و چنان او را زدند که تکههایی از مغزش را در دهانش یافتند... خون یکی دیگر از بچههای مردم را هم ریختند و نعشش را کشیدند و بالای سر جسدش هلهله کردند! وضع آنقدر فجیع بود که اجازه پخش فیلم شکنجهی بچههای مردم را هم ندادید... ای داد بیداد و ای داد بیدود! شما بهتر از ما دیدید که چه شد و بهتر از ما لمس کردهاید همه مسائلی که روی پوست جامعه هستند که قبلا زیر پوست بودهاند! آقا یا خانم قاضی! دادِ بیدود خیلی خطرناکتر است...
آقا یا خانم قاضی! ما و شما در پیچیدهترین پیچ تاریخیم و باید امید و ایمان داشته باشیم... ایمان قوی و امید زیاد، تا این پیچ را رد کنیم. نمیشود، والله نمیشود ما ایمان داشته باشیم و امید نه... نمیشود شما امید داشته باشید اما ایمان نه! خدا میداند که خودبَراندازی یعنی همین... به جان خودم یعنی همین... به لاک همان زنی که پوست آرمان را کند!
طوری نشود که بگوییم حالا که ایمان ندارید، امید هم نداشته باشید و از قول آن پیرمرد خراسانی بگوییم خودتان میدانید و مملکتتان... بگوییم اصلا ول کن! اصلا به ما چه!
به ما چه که لب مرز چه خبر است، سوریه و لبنان چه خبر است، به ما چه که مملکت کمبود بچه دارد و باید هی بزاییم... به ما چه که واکسن داخلی بزنیم و کالای داخلی بخریم... به ما چه که همیشه در صحنه باشیم و فتنهها را خاموش کنیم و در ایتا و در سروش و اینستاگرام جهاد تبیین کنیم؟
ما هم میتوانیم عکس شهدا را ببینیم و عکس شهدا عمل کنیم و حتی مثل شما با عملکردتان، عکس شهدا را زیر پا بگذاریم!
قاضی جان! ... اصل اول در صفحه اول قانون اساسی انقلابیگری، درج شده که او که تخصص ندارد و کاری را میپذیرد، بیتقواست! طبق این اصل شما فاقد تقوا و شعور و شجاعت هستید و اتفاقا این شما هستید که اول باید مورد جهاد تبیین قرار بگیرید تا شاید دوزاریتان بیفتد که بچههای مردم با سلاحِ سلاحورزیها، تیکه تیکه شدند و باید برای حفظ خودتان هم که شده، شجاعت به خرج دهید و جلوی این سلاح باستید...
قاضی! ما امید داریم که ایمان شما برگردد و آدم شوید...
📌هشتگ #گلآقا را پیگیری کنید
(آقای قاضی! به ما چه که باید بزاییم؟!)
🆔 @namiramag 👈 عضویت
مطلب حقیر با عنوان تحمیل بی حجابی با تبلیغات.
در روزنامه ی ایران به چاپ شنبه
۱۴۰۲/۵/۲۱
اینبار با رویکردی کمال گرایانه، اصطلاح بی حجابی اجباری را مورد بررسی قرار داده ام.
#روزنامه
https://irannewspaper.ir/8253/6/65234
@araf11
هدایت شده از سَرْدَرْگُمْ|سیدمحسن حسینی
#آزادی
چرا بحث از آزادی مهم است؟!
الف
بحث از آزادی به گونهای بحث از هویت انسان است. بازگشت انسان به خویشتن است. چه بُعدی از وجود انسان است که در صورت رهایی، آزادی مطلق حاصل میشود؟! و چه نوعی از رهایی مساوی با اسارت است؟
ب
اسارتهای پنهان با شناخت از آزادی مشخص میشود. چه بسیار ملتهایی که با اسم آزادی اسیر شدند و هنوز که هنوز است، خوشحال «اسم آزادی» را فریاد میزنند؛ چه بسیار انسانها که ادعای آزادی دارند ولی اسیرند و محصور.
ج
آزادی مفهومی پایهای است که مکاتب را از هم متمایز میکند. هرکدام راهی برای رهایی پیشنهاد میکنند؛ ما برای رهایی کدام را انتخاب میکنیم؟
اگر شناخت دقیقی داشته باشیم تلاش هایمان در جهت رسیدن به قلهی رهایی هدر نخواهد رفت و با نقشهی راه حرکت خواهیم کرد.
"مصطفی حاجیوند"
@srdrgm
هدایت شده از دیدهبان اندیشه
💠 رابطه بیعت با انتخابات
✳️ شباهت: لزوم وفاداری
«بیعت»، به حاکم اسلامی، مشروعیّت نمیبخشد، بلکه جنبه مقبولیّت و کارآمدی داشته و اعلام وفاداری به کسی است که از جانب خداوند، مستقیم یا غیر مستقیم، به این مـنصب بـرگزیده شده است. در نظر برخی «رأی دادن» در جوامع امـروزی، شکل دیـگری از «بیعت» در گذشته است و میتواند هم به منزله «اعلام وفاداری» به کسی باشد که از سوی خـداوند، به طور مـستقیم یـا غیرمستقیم، به مقامی منصوب گشته و به اصطلاح امروزی، جنبه کارآمدی داشته باشد و هم میتواند به مثابه «نصب فـردی بـه حاکمیّت» بوده و بـه اصطلاح امروزی، جنبه مشروعیّتبخشی داشته باشد و بستگی به مبانی آن نظام سیاسی دارد که رأی و انـتخاب در آن پیشبینی شده است.
✴️ تفاوت: اجرای احکام الهی
تفاوت اساسی میان «بیعت» در نظام اسلامی و «انتخاب» در نظامهای دموکراتیک، این است که شخص منتخب، موظّف است تا خواستهها و تمایلات مردم را جامه عمل بپوشاند و مردم نیز تا وقتی از او حمایت میکنند که به ایـن امـر ملتزم باشد؛ درحالی که در یک نظام اسلامی، همه، پیرو قوانین شریعتاند و حاکم واجد شرایط رهبری، موظّف است تا در صورت فراهمشدن زمینه اجرای قوانین الهی، برای تحقّق آنها اقدام کند و نیاز به توضیح ندارد که اجرای احکام الهی، در ایـن بـینش، تأمین مصالح واقعی مردم را به دنبال دارد؛ هرچند، مردم آن را ندانند. شاید به همین جهت است که بیعت مردم با رسول خدا(ص)، بیعت با خداوند خوانده شـده است.
📖نشریه دیدهبان شماره 27
#انتخابات
#بیعت
#دموکراسی
🆔 @Didebane_Andisheh
📝روایتنویسی و هشدار جدی آوینی
شهید آوینی در کتاب فتح خون، مستقیم یا غیر مستقیم، نکتهی مهمی را یادآور شده است و آن، سوء استفادهی حاکمان مکتب شیطان از فاصلهی زمانی نسل جدید با وقایع مهم و انسان سازانهی تاریخ است. فاصلهای که برای آنان میتواند بستری را در جهت بیان روایتهای تحریف شده و غلط با پوشش حقیقتگویی و واقعیتنمایی ایجاد کند.
این که مثلا پنجاه سالههای سال ۶۰ و ۶۱ پیامبر را درک نکرده بودند و اوج جوانیشان در زمان حکومت امام علی(ع) و بعد معاویه(عليه اللعنة) سپری شده و تصور غالبشان از اسلام خوانش اموی آن بوده است، به خاطر عدم دستیابی به روایتهای درست است. این نشان میدهد که چه بسا شکلدهندگان جریان منع نقل حدیث و سپس تجویز جعل حدیث، نگاهی بس دقیق به اهمیت روایتها داشتهاند.
همین مسائل و ممانعتها از روایتگری سبب میشود که فردی چون مروان بن حکم، دروغی بزرگ را با یک روایتگری شیک و مجلسی که گویی عین واقعیت میدرخشد، برای مردمش قرائت کند.
به راستی این روایتگری چیست که بیان نکردنش به جبههی حق صدماتی جبرانناپذیر وارد میکند؟
کاش آوینی را امروز داشتیم و هزاران حرف ناب درباره روایتِ تاریخ و شهادتِ تاریخ!
#اعراف
#تلنگر
@araf11
📝روایت دیگر چه صیغه ای است؟
روایت صیغه جمعی است که هم میتواند غائب باشد و هم مخاطب. هم میتواند مونث باشد و هم مذکر!
روایت، آن سخن و نوشته ای است که هم میتواند رویا هایمان را بسازد و هم میتواند ما را از خواب های شیرینمان بیدار کند تا خوراک کابوس های ابدی مان نماید.
حکایت امروز ما با حکایت دیروز ما، اگر یک فرق اساسی داشته باشد همین توجه جامعه به خرده روایت هایی است که اتفاقاتش یا رخ داده است یا در صدد رخ دادن است. مخصوصا جامعه ای که دیگر برای ارسال نامه ها و یا شنیدن سخنرانی ها، نیازمند طی مسافت در راهی سوزان و بی آب و علف نیست چراکه مسافتِ موجود، در ذهن او پیموده میشود.
حال حساب کن که جنس روایت ها یک مدل و تعدادشان به اندازه ی ستارگان کهکشان راه شیری، میلیون ها میلیون باشد. آیا در مواجهه ی انسان با آن همه روایت یک دست، یقینی برایش حاصل نمیشود؟
اگر همه ی آن روایت ها دلالت بر سیاهی شب داشته باشد حال آنکه عقل سلیم و چشمان بینا روشنایی روز را گواهی میدهد، انسان روایت زده، تشخیص درستی میدهد؟
راویان روایت های هویت کُش، همه ی توان و همه ی افرادشان را چه در حضور و چه در غیبت بسیج میکنند، تا قرائت انسانی زندگی را حیوانی جلوه دهند و این فقط کاریست که از عهده ی صیغه ی روایت بر می آید .
به راستی که چقدر فهم دانش روایت و به کارگرفتن آن میتواند ما را به نجات از ورطه ی هلاکت هویت هایمان، نزدیک کند!
#اعراف
#تلنگر
#دل_نوشته
@araf11
📝از مافیای فرهنگی تا اقتصاد هالیوودی
امروز با یکی از استاید برجسته ی نویسندگی، درباره ی چگونگی استفاده از اتفاق ها در تولید روایت ها گپ و گفتی داشتیم.
ایشان از بن بست هایی گفت، که یک نویسنده در آغاز دست به قلم شدنش گرفتار آن میشود . بن بست هایی که هیچ نوسینده ای در مواجه با آنها راه گریزی ندارد!
معتقد بود، مثلا کسی که میخواهد از دفاع مقدس بنویسد یا از عملیات های مختلف روایتی بیافریند، باید تاریخ معاصر و قرار دادهای خفت بار عصر قاجار چون ترکمنچای را مطالعه کرده باشد تا از حماسه ی کربلای ۵ روایتی جانانه خلق کند.
وقتی چهره ی استاد را همزمان با توصیه هایش تطبیق میدادم، گویی تجربه ی عمری نویسندگی را در مقابل خود مجسم میدیدم.
تجربه ای که در دلش، قصه ای پر غصه بود. غصه هایی از جنس کتاب خواندن و چگونه کتابخوان نمودن!
استاد میگفت برای کتابخوان نمودن مردم نباید آنرا ترویج کنیم! باید نوشتن را ترویج کنیم.
با شنیدن این جمله، شگفت زده شدم. آخر چگونه ترویج به نوشتن، کتابخوانی را نتیجه میدهد؟!
استاد جوابش را میدانست. او راه حل را در دل همان بن بست ها میدانست. بن بست هایی که برای رد شدن از آنان، نویسنده ها را به مطالعه درباره ی خلاء های دانشی به وجود آمده، تشویق میکرد و این یعنی کمک به کتابخوانی مردم و سطح علم آموزی یک جامعه.
این یعنی نخبگانی شدن جامعه از طفولیت تا کهولت!
استاد افسوس میخورد. نگاهش را به بین من و صندلی کنارش حرکت میداد.
دستانش را درهم فشرد و از وجود مافیایی سخن گفت که اجازه ی ترویج نویسندگی را نمیداد!
او میگفت ترویج کتابخوانی بدون آنکه قبلش ضرورت کتاب خواندن پیش آید،تولید حماقت را گسترش میدهد و جامعه را برده میکند.
برده ی سرمایه داران.
او ضرورت سازی کتابخوانی را زمانی محقق میدانست که جامعه دست به قلم شده باشد.
استاد هالیوود را مثال زد. ابرو هایش درهم رفت و با قسم جلاله، گفت: والله هالییود میتواند فیلمی از کتابخوانی بسازد تا جهانی را تشویق به مطالعه کند ولی این کار را انجام نمیدهد. چون اگر چنین کند، نانش آجر میشود!
راست میگفت. سرمایه دارانی که انسان را ماشین و ابزار تولید ثروت خویش میدانند، چگونه برای رسد فکری آنها تلاش میکند؟
ای کاش تریبون هایی را که به سفسطه کنندگان مجازی داده اند تا انسان ها را در میان انگیزه های شهرت آلودشان کانالیزه کنند، به امثال این استاد گرانقدر میدادند تاکمی صدای حق شنیده شود.
#اعراف
@araf11
📝مربی آموزشگاه
نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده!
با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم میکرد.
روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود.
کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح میداد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ میگفت این چراغ هر وقت روشن شود، یعنی یکی از سنسور های ماشین دچار اشکال شده است. مثلا سنسور اکسیژن ماشین یا سنسور باتری. سپس کمی مکث کرد و در حالیکه به آینه ی سمت راستش نگاهی میانداخت تا سبیل استالینی اش را مرتب کند، به کنایه گفت: در کشور شما ماشین ها سنسور منسور حالیشون نمیشه؛ فقط خارجیا...!
اینبار عرق و سرفه هر دو باهم کلافه ام کرده بودند. مضاعف بر اینها غیرت ملی من در نقطه ی جوش بود.
جنس صحبت های آقای مربی، از جنس سخنان وطن فروشانی بود که دَم به دقیقه تا حرف کم می آورند، وطنشان را به ناکجا آباد نسیه میدهند.
یک ساعت از آموزش کاربرد قطعات گذشت. برگه ی آیین نامه را برایم باز کرد تا چند تبصره بخواند.
رسید به این بند از آیین نامه که مربی و هنرجو حق ندارند تا با یکدیگر بحث سیاسی و اعتقادی کنند!
عجیب بود.
تا همین چند لحظه ی قبل، سیاسی ترین جمله اش را از اول ملاقاتمان تا همان لحظه نثارم کرده بود و اکنون صحبت از اجرای قانون آیین نامه میکرد!
سکوت کردم تا آموزش رانندگی به حاشیه نرود. باخودم گفتم بالاخره مشکل وجود دارد هم اقتصادی و هم جَوّی. هم تورم است و هم توهم!
از روی صندلی راننده بلند شد و گفت نوبت تو است. بیا بشین اینجا.
نشستم و فنون روشن کردن ماشین را یکی یکی گفت.
دو روزی آهسته آهسته تمرین میکردیم تا اینکه روز چهارم فرارسید.
در میانه ی گاز و ترمز گرفتن هایم، به ابروهای درهمش و سبیل های استالینی اش که چهره اش را خشن تر کرده بود نگاهی انداختم.
همینکه آخرین پُک از سیگارش را کشید، سرم داد زد: چرا شما آخوندا میخواید با حقیقت مقابله کنید؟ چرا نمیخواید بفهمید که حجاب اجباری نیست؟
هزاران چرای دیگر را ردیف کرد درحالیکه دو دستی فرمان را چسبیده بودم و دائما به آینه ی چپ و راست نگاه میکردم تا زیرگذر پیامبر اعظم را با سلامتی عبور کنم!
بوی تند سیگار و صدای خراشیده ی مربی، کمی سرم را به درد آورده بود. صبوری کردم تا حداقل جوابی به او بدهم. یکی یکی میگفتم ولی او زیر بار نمیرفت!
از الزام میگفتم نه اجبار و او به قول خودش از خمینی و وعده های عملی نشده اش میگفت!
وارد بازی کثیفی شده بودم که هم بی قانونی بود و هم بی نتیجه!
بی قانونی بود چون آیین نامه را زیر پا گذاشته بودیم و بی نتیجه بود چون مربی اهل گفت و گو نبود!
اجازه نمیداد تا سخنم تمام بشود. مثل پرنده ای شاخه به شاخه میپرید تا بحث را عوض کند.
خداحافظی کردم.
از درون و بیرون خسته شدم. نه از اینکه جواب هایش را کامل ندادم. نه! خسته شدم از ادعای مدعیان دلسوز کشور که به وقتش از بی قانونی هایشان رونمایی میشود.
فرقی نمیکرد که مدیر فلان کارخانه ماشین سازی باشد یا یک مربی رانندگی! هر دو بی قانونی میکردند و نتیجه ی کارشان تلخ شدن واقعیات شیرینی بود که تنها مشکلشان روایت نشدن شان بود.
واقعیت هایی که اگر روایت نشوند، سر درد می آفرینند.
#اعراف
@araf11
May 11
📝تمدیدی ها
"نگران نباش جوون. مشکل تو هم حل میشه."
راننده ی اسنپ از اول مسیر تا رسیدن به مقصد، دلگرمی میداد. با یک چشمش منو از تو آینه نگاه میکرد و با چشم دیگرش، جاده رو.
ساعت ۶:۳۰ صبح لبخند ملیحی روی صورتش نقش بسته بود.
شب قبل، مسئول ثبت نام بهم گفته بود تا فردا بیشتر فرصت ندارم. یا گذرنامه رو باید اوکی کنم یا قید اربعین با سید و بچه های دیگه رو بزنم.
نگاه التیام بخش و پر مهر پیر مرد که با تیبای نقره ایش سوارم کرده بود، مسکّن خوبی بود.
از ماشینش که پیاده شدم رفتم سمت در اداره گذر نامه که یکی گفت :
"آهای کجا میری؟ کی بهت گفته بری اونجا"
یک سرباز با کلاه یه وری، چشمای ریز شده و پوتینای کثیف! اونم اول صبح گیر داده بود به من!
نمیدونم چی شد که سفره ی دل بیقرارمو برای ریخت بی ریختش باز کردم.
زل زدم به چشماش و همینطور که با دکمه ی کیفم بازی بازی میکردم گفتم:" عزیز! چند روزه که گذرنامه زیارتی ثبت نام کردم. گفته بودن سه تا پنج روز میرسه ولی نرسیده!"
"....... زدن! اینهمه جمعیت آخه کدوم...... سه روزه گذر داده؟ اونم نزدیک اربعین؟!"
اعصاب درست درمونی نداشت. شایدم حق با اون بود.
نمیدونم!
منو راهنمایی کرد تا برم پشت ساختمون.
مثل همیشه یک صف طولانی برای زائران!
"آقا ببخشید! شما برای گذر اومدید؟"
۱۸ سالش بود. برگشت طرف منو از زیارت اولی بودنش بهم گفت. منم مفصل داشتم باهاش درد و دل میکردم که یکی زد رو شونم:
"داداش اگه میخوای استعلام بگیری باید بری اونجا."
اوه اوه! جمعیت پشت جمعیت.
رفتم سمت دو تا غرفه که با اسپیس درست شده بود.
یکی به گذرش برچسب میزد تا امسال تمدیدی بگیره و یکی دیگه استعلام میگرفت.
"یعنی دو روز دیگه میاد؟"
"قول نمیدم مادر جان، ولی احتمال داره."
یک پیر زن با عینک ته استکانی روی چشماش، مثل من منتظر گذرنامه زیارتیش بود. میگفت هنوز نرسیده دستش. پلیسم حوالش داد به دو روز بعد.
صف استعلام طولانی نبود.
نوبت من شد ولی یک هفته باید صبر میکردم تا چاپ بشه!
این یعنی خداحافظی با کاروان اربعین.
مرد قد بلندی که چند تا ریش حنایی بین صورتش هارمونی جالبی رقم زده بود بهم گفت:" منتظر چی هستی برو برچسب بزن و تمدید کن. واقعا یک هفته میخوای صبر کنی؟"
سرمو بالا گرفتم تا خوب ببینمش. کمرمو صاف کردم و پرسیدم:" منافاتی نداره؟"
پوزخندی زدو سرش رو به علامت نه، تکون داد.
نگاه کردم دیدم توی این مدت صف برچسبیا خلوت شده.
"به جمع تمدیدی ها خوش اومدی."
پلیس اداره بود که با لبخندش منو به سمت کربلا بدرقه میکرد.
فکر نمیکردم اینقدر سریع کارم راه بیافته.
پایان شب سیاه من، با برچسب تمدید، سپید شد.
حالا دیگه میتونستم به کاروان عشاق سلام کنم.
#اعراف
@araf11
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 محکم #مثل_مصطفی
👈 گزارشی از مراسم رونمایی تقریظ رهبر انقلاب بر کتابهای شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
🔹 قرار بود اولین مراسم تجلیل از فعالان مساجد سراسر کشور با رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر دو کتاب «سرباز روز نهم» و «اسم تو مصطفاست» در مسجد جمکران و با حضور رئیس جمهور برگزار شود. خودم را به محل برنامه رساندم و وارد شبستان امام علی(ع) مسجد شدم. تصاویر شهید مصطفی صدرزاده، دور تا دور شبستان را آذین بسته بود؛ با دیدن عکسهای سید ابراهیم (نام جهادی شهید صدرزاده) آن هم در مسجدی که عاشقان کربلا، برای گرفتن امضای حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف پای شهادتنامههایشان، خاکش را توتیای چشمانشان میکنند، حسی از افتخار و حماسه در وجودم موج میزد.
🔹 با پخش مداحی «من ایرانمو تو عراقی» همهمه حضار کمتر شد. عکاسها سخت مشغول کارشان بودند و سعی میکردند سوژهای از دستشان در نرود. بخش جالب ماجرا تعدادی از جوانان حاضر در شبستان بودند و پلاکاردهایی با مضمون «محکم مثل مصطفی» که هر چند دقیقه یکبار، آنرا بالای سر میآوردند.
🔹 نقطه شروع رسمی برنامه قرائت قرآن بود. فروغی از قاریان ممتاز کشور، پشت تریبون رفت: ان الذین قالو ربنا الله ثم استقاموا (آیه ۳۰ سوره ی فصلت) به راستی مصطفی صدرزاده را میتوان مصداق بارز یک جوان مؤمن خداباور دانست. مجاهدی که توحید را محور زندگی خود قرار داده بود و در راه نشر حقیقت، استقامت کرد و در راه شهادت، شهیدانه زیست تا مردگان اندیشه را حیات تفکر ببخشد.
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/53642