روز چهارم
شفاخانهی مولا
نانهای گرد فانتزی که در عراق به آنان سمّون میگفتند، یکی یکی داخل کیسههای زرد و آبی بسته بندی میشدند. تعداد زیادی در داخل جعبههای نقرهای رنگ بود که وقتی بازشان میکردم، بوی خوش شیرینی به مشامم میرسید. انگار که وارد قنادی شدم
رو به سید کردم و گفتم: خدا را شکر! چه کسی فکرش را میکرد که امروز در مضیف عتبه امام علی(ع) مشغول باشیم!؟
ابویوسف برای هر کدام از بچهها کار مشخصی تدارک دیده بود. همهی افرادی که کار میکردند، باید یک کلاه و دستکش میپوشیدند تا کار، بهداشتی باشد. ابتدا سید، جعفر و من هر کدام ۲۵ عدد نان را بسته بندی میکردیم. سپس مشغول جابجا کردن جعبهها به داخل وانت بزرگی شدیم که از مضیف تا حرم درحال رفت و آمد بود.
یک مرد مسن از خادمان آنجا، برای ما که فقط همان یک شب را توفیق خدمت گذاری داشتیم، ظرفی از آب و آبمیوههای خنک برای دوستان آورد تا هنگام کار گلویی تازه کنند.
وقتی سمونهای نرم و تازه را که بستهبندی میکردم، دلشکسته با خودم گفتم: یعنی چه تعداد قرار است با خوردن این نانها شفا پیداکنند؟ به راستی اینجا مضیف سلطان نجف است یا شفاخانه حضرت پدر؟
بعد از نماز مغرب و عشاء، گوشه ای از آشپزخانه نشستیم تا بر سر سفرهی امیرالمومنین(ع) غذای تبرکی بخوریم. سیب زمینی سرخ شده، چیزی مثل کُپه و یک سیخ جوجه! دیدن دستانی که بعد از سه ساعت از دستکش خارج میشدند شگفت زدهام کرد. شیار به شیار انگشتان برجسته شده بود و دستان به شکلی بخار پز شده رنگ عوض کرده بود.
مدتی بعد از شام که وانت بستهبندی نانها را جابجا میکرد، با ابویوسف گپی زدیم. او از آب و هوای گرم قم میگفت و مانیز تایید کردیم.
دیدن بحر نجف با نخلهای درهم تنیده در کنارش، از حیاط مضیف که مشرف بر آن بود، میتوانست منظره دلچسبی برای استراحتی کوتاه مدت رقم بزند ولی افسوس که تاریکی شب، بر مناظر زیبای شهر نجف پرده انداخته بود.
ابو یوسف گفته بود که تا ساعت ده شب کار طول میکشد ولی ما قرار داشتیم و باید نیم ساعت زودتر میرفتیم. به حمامی که داخل قسمتی از حیاط مضیف بود رفتیم تا عرق خستگی را از تن و بدنمان بشوریم.
دیگر وقت تنگ بود.
جعفر با خادمان مضیف خداحافظی کرد و با خود کیسهای پر از خوراکی را که ابویوسف به او داده بود، آورد.
سید، جعفر و من با تمامی خاطرات شیرینی که با عنایت امیرالمومنین رقم خورد، از مضیف خارج شدیم. کمی خستگی دست و پایمان را درگیر کرده بود که آنهم فدای سر مولا.
🖋علی عسگری
#اعراف
@araf11
هدایت شده از مدرسه علوم انسانی اسلامی آیه
💬 نوشتن، اکسیژن است و نویسندگی نان شب
📢 درباره فرهنگ، ادبیات و جامعه؛ هم بخوانید و هم بنویسید.
✔️ اینجا؛ مخاطبانمان را به نوشتن ترغیب میکنیم، به دانایی و آگاهی، به زندگی...
🌻نخبگان، استادان و دوستانتان را به #نویسندگان_حوزوی دعوت کنید.👇
https://eitaa.com/joinchat/3834314754C58903f67c6
✍️شما هم، صفحه داشته باشید، فکر بکرِتان را بنویسید، بازنشر دغدغههای شما با ما💐
روز پنجم
روح الله
عرفت الله بفسخ العزائم!
بنا بود دیشب بعد از کار در مضیف، استراحت کنیم تا
صبح به سمت مشایه برویم. احتمال طی کردن مسیر نجف به کربلا در بین مسیرهای دیگر بیشتر بود ولی از دست رفتن زمان، بچهها را به گرفتن جلسات مکرر و صحبت درمورد کم و کیف باقی مسیرها وادار کرد.
نسوختن سیخ و کباب باهم، چاره را در انتخاب بین دو مسیر حله به کربلا و یا اسکندریه به کربلا میدید.
اصغر که در این سفر با او آشنا شده بودم، نتیجه تحقیق میدانی خود را از گاراژ انتهایی شارع الرسول گفت و ما را مجاب کرد تا طریق اسکندریه به کربلا را انتخاب کنیم.
یکسری از بچههای عرب زبان مقیم ایران، که با امین در قم آشنایی داشتند، تماس گرفتند و میخواستند با او همسفر شوند. همین هم اتفاق افتاد. بچههایی که هر کدام از کشورهای مختلفی مثل عراق، لبنان، عربستان، سوریه و بحرین بودند.
تعداد زیاد دوستانیکه به ما ملحق شدند، امین و اصغر را مجاب کرد تا دو ون برای سفر به اسکندریه تهیه کنند.
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشاء، از نجف حرکت کردیم و نزدیک یازده شب به اسکندریه رسیدیم.
ابتدای مسیر، زائران را تفتیش مختصری میکردند و سپس مواکب، با پذیراییهای متنوع خود به استقبال سالکان طریق الحسین، میآمدند.
یکی بلند میگفت: مای بارد. پشت سرش، دختری ۶ساله با طبقی پر از خرماهای درشت، ایستاده بود. دیگری ساندویچ فلافل توزیع میکرد و موکب بعدیش با آب پرتقالهای تگری گلوی زائران را تازه میکرد.
بهراستی این حسین کیست که عالم هر آنچه در اختیار دارد، برای انتشار مکتب و مرامش، در خدمت به زائران قرار میدهد؟
حقیقتا که جهان مدرن از درک این سخاوت و ایثار، عاجز است. چرا که اساس سلطه گری به قیمت پایمال شدن هویت انسانها، با ایثار و سخاوت که احیاگر انسانیت هستند، تضاد عجیبی دارد. تضادی که هگلیسم از همزیست کردن آن دو باهم، ناکام مانده است.
اینجا بود که با چشم خود دیدم زیست مسالمت آمیز تفکر حسینی با تفکر یزیدی دروغی بیش نیست؛ مگر آنکه با عنایت فرزند زهرا(س) از حیوانیت به انسانیت رهسپار شویم که این سلوک، در سفر اربعین راحتتر حاصل میشود.
اربعین امام حسین(ع) مصداق بارز تغییر نگرشها نسبت به انسان است. زنی که آمال خود را در تنانگی میبیند زیر علم سید الشهداء خواهد فهمید که کمالش در زنانگی اوست نه در تنانگیش! مردی که هم و غمش در به دست آوردن زر و زور دنیاست، در سفر اربعین راحتتر میفهمد که همه چیز در ید قدرت حق تعالی است و اوست که روزی را با فضل و عدالتش تقسیم میکند.
قدم به قدم با عارفان شب زنده دار، نسیم خنک مشایه را استشمام میکردم که با یکی از دوستان عرب زبان عراقی به نام روح الله که امین را میشناخت، چندلحظهای همراه و همصحبت شدم. نوجوان بود و شیفتهی اربعین.
نمیدانم گفتو گویمان در کجا سیر میکرد که برایش از انقلاب اسلامی و اندیشمندانش گفتم. از مکتب حق و باطل و امتدادش تاکنون که همیشه در جدال با هم بودند.
وقتی با او صحبت میکردم، نگاه خریدارش را دیدم که دائما از من سوال میپرسید. از امام حسین گفتم که همیشه مکتبش برای آنان که سودشان در تولید حماقت برای مردم جامعه است، یک تهدید به حساب میآید. چه میخواهد یزید باشد یا متوکل. چه صدام باشد یا داعش. همگی ثمرهی خبیثهی استکبار هستند.
اسم متوکل را نشنیده بود!
عجیب بود! از من پرسید متوکل چه کرده است و چه زمانی بوده است؟ سیر تا پیاز ماجرای متوکل را برایش شرح دادم.
وقتی روحالله را که جوان عراقیِ مقیم ایران بود با آن حال و هوای پرسشگرانه دیدم و فهمیدم که روح پاک و نورانیش چقدر مشتاق شنیدن چهرهی جدیدی از مکتب اسلام است، دلم به حال جوانان و نوجوانان خودمان سوخت که بدون پرسش، تراکم اطلاعات کانالیزه شده در مجازی را حقیقت خوانده و از آن به عنوان یک مدرک بر علیه واقعیت استفاده میکنند.
جوان عراقی که توقع میرفت بخاطر تعصبش برای اهل بیت، متوکل را بشناسد، توانست تصورات من از تعصبات دینی عراقیها را بر هم زند!
با خودم گفتم نکند حتی دینداران ایرانی نیز تمامی دانسته هایشان فقط در پنج تن و معاویه و شمر و یزید خلاصه میشود؟
نکند دین داری برای مردم به یک عادت زیبا و مخدری برای فراموشی روزمرگیشان تبدیل شده باشد؟
صحبت کردن و تند راه رفتن، نفسهایم را به شماره انداخت اما گپ و گفتمان قطع نمیشد.
وقتی روح الله در میان صحبتم فرقی بین یزید و آمریکا ندید، لبخندی از رضایت بر چهرهی گندم گونش، نقش بست.
شاید با این نگاهِ زنجیروار، یکی از حلقههای مفقودهی ذهنش را به دست آورده بود.
نمیدانم چه بگویم! گویا وظیفهی روح الله آن بود تا مرا به وضع دینداری و فهم مردم از دین و مبانی آن، هشدار دهد. روح الله ناخواسته مرا در فکر فرو برد. فکری که یک سوال را چند بار تکرار میکرد: مردم دیندار هستند یا دین مدار؟
راستی چرا روحالله ها همیشه اهل تلنگر هستند؟ از خمینی گرفته تا عجمیان و این نوجوان عراقی حقیقت جو...
🖋علی عسگری
#اعراف
@araf11
روز ششم
رویای نیمه شب در مشایه
نزدیک ظهر بود و خورشید هوای خرما پزان در سر داشت. درون موکبی رفتیم تا مدتی استراحت کنیم. چفیهام را بر روی صورتم انداخته بودم تا باد کولر را کمتر حس کنم. زیر تارو پود چفیه، موکب را نگاه میکردم که ناگاه، لهجهی شیرین یزدی یکی از زائران توجه من را به خود جلب کرد. زیر چفیه، جوانی عینکی را دیدم که با پدر خود صحبت میکرد. صدای پدر را شنیدم ولی به چهرهاش نگاهی نکردم.
چشمانم را بستم تا دوباره بخوابم. مدتی گذشت که دیدم صاحب موکب، بلند میگوید: طعام زایر!
باید زائران از خواب بیدار میشدند.
آخَر نهار در صبح؟! عجیب بود!
ساعت ده و نیم صبح چه کسی نهار نوش جان میکرد!؟ اهمیت ندادم و قصد خواب کردم اما دیگر فایدهای نداشت. بر جایم نشستم و سرم را برگرداندم. جوان یزدی را دیدم که کنار پیرمردی خوابیده بود. پیرمرد که دستش را چون بالشی زیر سرش گذاشته، غرق خواب رفته بود.
چهرهی آن پیر خسته، برایم خیلی آشنا بود. کمی فکر کردم، معما آسان تر میشد؛
لهجهی یزدی جوان خوابیده کنار پیرمرد،
صورت خود او و...
آری خودش بود! خود خودش! صاحب پرفروش ترین رمان فارسی کشور، مظفر سالاری!
خیلی بی آلایش استراحت کرده بود. توقع داشتم با عمامه و قبا و عبایش بیاید ولی گویا برای طی طریق، بدون آنها راحتتر بود.
دوباره سرم را بر روی بالش گذاشتم و بی تفاوت به سفرهی پهن شده، چشمانم را بستم.
نزدیک اذان ظهر بود. جعفر و سید از خواب بیدار شدند. به طرفشان رفتم تا حوصلهی سر رفته را در صحبت با آنان بر طرف کنم.
"مظفر سالاری کی هست؟"
جعفر ابتدا با بیتفاوتی پرسید اما وقتی متوجه شد که او کیست، دیگر بیتفاوت نبود. چشمانش از پشت عینک میدرخشید. پیشنهاد داد تا با او سخنی بگویم.
نویسندهی رمان شیرین دعبل و زلفا، کنار فرزندش نشسته بود. از یک طرف دلم میخواست به سمتش بروم تا کمی با او همکلام شوم و از طرف دیگر هم شک کوچکی در دلم باقی مانده بود که نکند او فقط شبیهش باشد؟!
دل به دریا زدم و به سمت کسی رفتم که با کتابهایش، تنهایی دلم را تسکین میداد.
_ببخشید شما آقای سالاری هستید؟
سرش را بالا آورد و با لبخند جواب داد: بله من سالاریام.
ذوق زده شده بودم. اجازه گرفتم تا چند دقیقهای وقتش را بگیرم. با روی گشاده پذیرفت. اسمم را پرسید و گفت که چطور مرا شناختید؟
من هم برایش از کلاسهای آموزش داستانی که در ایتا و اینستگرام گذاشته بود گفتم. از قلمش که خدای صحنهپردازی است. از شخصیت های درجه یک داستانش که همیشه حرف برای گفتن دارند. خوشحال شد وقتی شنید اهل نوشتن هستم. این بار او میخواست از من بشنود و این یعنی حاج آقای سالاری چقدر متواضع بود. من که تهی از تجربه بودم، همچون شاگردی دو زانو کنار استاد نشستم و ویژگیهای یک داستان نویسی خوب را از او پرسیدم. با دقت و ملایمت نکات مهم را گفت. از اینکه صحنه پردازی خیلی اهمیت دارد و مخاطب را بر سر شوق میآورد. یا که از تعلیق گفت و معتقد بود، اول داستان با تعلیق باشد بهتر است، تا مخاطب داستان را رها نکند.
گرما گرم صحبت بودیم که دستهی عزاداری پر شور تعدادی جوان عراقی، استاد را متوجه خود کرد. چشمان استاد دنبالهی دسته را گرفت. گویی همان لحظه میخواست چیزی از آن بنویسد. با کمی مکث، نگاهش را به سمت من برگرداند و صحبتش را ادامه داد. نیم ساعتی باهم گپ زدیم و بعد وقت اذان ظهر شد. آماده شدم تا وضو بگیرم.
نماز ظهر و عصر را پشت سر استاد خواندم. سپس برای بار دوم، سفرهی نهار را پهن کردند!
این بار با دوستان بر سر سفره نشستیم و نهاری خوردیم. نمیدانم خورشتی که برنج را زینت داده بود چه بود ولی هرچه که بود طعم دلنشین فلفل دلمهای مرا از خود بی خود میکرد.
هیچکدام از همسفران قصد قدم زدن در گرمای ۶۰ درجه را نداشتند. بعد از نهار دوباره استراحتی کردیم تا ساعت ۷ عصر.
یکیاز میزبانان موکب که جوانی حدود ۳۰ سال بود، از امین خواست تا قبل از رفتنمان، زیارت عاشورایی بخواند. امین زیارت عاشورا را با چند بیت روضه خواند تا بیش از پیش دلهای کاروان را مشتاق وصال کند.
هوا خنک شده بود...
🖋 علی عسگری
#اعراف
@araf11
هدایت شده از مدرسه تولید محتوا
#روایت_اربعین
💢قاب رضایت
✍️مصطفی گودرزی
▪️دستی را بر شانهام احساس کردم
▪️برگشتم، مردی گندم گون، با قدی بلند اما خسته انگشتانش را به شکل یک مستطیل گرفته و بعد اشاره به خودش کرد
▪️فهمیدم که میخواهد میان مسافران اربعین ثبت شود
▪️لنز را به سمتش گرفتم و قاب را بستم
▪️لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست و برق چشمانش بیشتر مرا به خود کشاند که نشان از رضایت بود
▪️حضورش را، من نه، که عزیزترین میزبان مسیر ثبت کرده بود؛ حسین...
👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava
📚خبرنامه کتاب و کتابخوانی
📚دریافت رایگان آثار مکتوب
📚مهمترین محورها ::👇::
📚علوم انسانی، اجتماعی و ارتباطات
ارتباط:
@asmanabi14
✔️ دوستی با «دوستانِ کتاب» دریچهای به سوی زندگی اندیشمندانه
https://eitaa.com/joinchat/504889710C40f1629af6
اعراف
📚خبرنامه کتاب و کتابخوانی 📚دریافت رایگان آثار مکتوب 📚مهمترین محورها ::👇:: 📚علوم انسانی، اجتماعی
کانال دوستان کتاب را دنبال کنید
روز هفتم
فاخلع نعلیک
به پایان راه نزدیک میشدیم. قرار بود ۳۰۰ عمود مانده به کربلا، دوباره دور هم جمع شویم تا برای قرار بعدی محلی تعیین کنیم، اما زانویهای جعفر به او اجازه ادامه ی مسیر را نمیداد و دوتا از تاولهای من هم زخمباز کرده بود و میسوخت. تصمیم گرفتیم تا مسیر باقیمانده را با اتوبوس واحدهای عراق برویم. نفری نیم دینار دادند. انتهای اتوبوس تعدادی جوان عراقی باهم گپ میزدند. فهمیده بودند ما ایرانی هستیم. در بین ما، جعفر فقط عربی فصیح بلد بود. نمیفهمیدم گویش عراقیها چه ارتباطی با عربی فصیح داشت که جعفر متوجه صحبتشان میشد!
البته جعفر بعدها میگفت صحبت با عراقیهای مقیم ایران به فهم او کمک زیادی کرده است.
جعفر و دوستان، تا انتهای مسیر انواع و اقسام کلمات مختلف را باهم به فارسی و عربی ترجمه میکردند.
حال و هوای عجیبی در اتوبوس بود. همه میخواستند به یکجا بروند و آن کربلا بود. هیچگاه بشر با هم بر سر یک مسئله به تفاهم نرسیده بود مگر شر بودن ظلم و خیر بودن عدل؛ و کربلا که تجسم جدال بین تمام ظلم و تمام عدل است، به مأمنی برای تحقق آرمانهای مظلومین جهان بدل گشته است. همین مساله، مکتب حسین فاطمه(ع) را به تنها مکتب پایا و پویا مبدل کرده تا پیروانش سعادتمندان عالم بشریت باشند و خائنین به آن روسیاهان عالم خلقت.
ازدحام بسیار بود. قدمها، میلی متری پیموده میشد.
صدای تپش قلبم لحظه به لحظه بیشتر میشد.
بعد از دو بار تفتیش، وارد شارع بغداد شدیم. خستگی امانمان را بریده بود ولی ندیدن حرم بعد از یکسال، سوز دردهایمان را کمتر و کمتر میکرد.
فاخلع نعلیک انک بالوادی المقدس طوی...
چه گنبد و گلدستهای! چه هیبتی! گویا خود علمدار قد علم کرده است. مکین و مکان چه به هم میآیند!
آرام به سمت حرم قمر بنی هاشم(ع) حرکت میکردیم. اشک در چشمان منتظران حلقه زده بود. السلام علیک یابن امیر المومنین در بالای باب الحسین، نقش بسته بود. با رؤیت حرم حضرت ماه آرامشی عجیب در قلبم ساکن شد.
کربلا تنها مقصدیاست که پایانی برای آن ترسیم نشده ؛ چراکه همیشه برای حق طلبان و عدالتخواهان نقطهی آغازین حرکت به سوی تحولی عظیم در جهان هستی بوده است.
🖋علی عسگری
#اعراف
@araf11