#انگیزشی
در درون همۀ ما یک "منه برنده" و یک "منه بازنده" وجود داره.
همیشه به ندای منه برنده ت گوش کن!
وقتی هیچ کس باورت نداره.
خودت رو باوار داشته باش
بذار منه برنده کارش رو بکنه
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
#انگیزشی
چه خوشبخت هستند
آنانی که به پای هم پیر
می شوند ، نه به دست هم
باور کنیم دنیا کوتاه است
کمی مهربانتر زندگی کنیم
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
#انگیزشی
هر آنچه را که در زندگی از خود ساطع کنید همان به سوی شما باز می گردد
مثبت بفرستید ،
مثبت دریافت میکنید.
منفی بفرستید ،
منفی دریافت میکنید..
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
هدایت شده از {❤عاشق آرامش اسمتم خدا❤}
دوستان!
اگه به آمار 400 برسیم، پی دی اف کتاب
🌸سلام برابراهیم ۱🌸
رو میزارم توی کانال.
💕🌈💕🌈💕🌈💕
زیادمون کنید😍☺️
۷ آبان ۱۳۹۹
2633409.mp3
7.28M
💠 تبت یدا تبت ابی لهب وتب
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🔰 در پی اهانت رئیس جمهور فرانسه به ساحت مقدس #پیامبر_اعظم (ص)
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کرونا
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
#لبیک_یا_رسول_الله
📖 ...وَالَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ
📣 برای آنها که رسول خدا را آزار دهند، عذابی دردناک مهیاست.
فرازی از آیه ۶۱ سوره مبارکه توبه
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
۷ آبان ۱۳۹۹
۷ آبان ۱۳۹۹
animation.gif
1.59M
#ثواب_یهویی
اسکرین شات بگیرید، هر شهید که اومد ۱۴ صلوات بهش هدیه کنید.
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
دل را بہ هـواے
دلبرے خوش ڪردیم
سر را بہ هـواے
سرورے خوش ڪردیم
پا را بہ رڪاب
صفدرے خوش ڪردیم
جان را بہ فداے
رهـبرے خوش ڪردیم
#حضرت_دلبر
#فدایی_داری_آقا_جان
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹
۷ آبان ۱۳۹۹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@aramesh_allah🍃🌸
۷ آبان ۱۳۹۹