طنز_جبهه
#قسمتآخر
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم 😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند. 😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂 😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا. 😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂 😂 😂
#پایان
منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
به یاد شهدا وبچهای جبهه وجنگ صلوات.
@aramesh_allah🍃🌸
هدایت شده از {❤عاشق آرامش اسمتم خدا❤}
‼️‼️توجه‼️‼️توجه‼️‼️
🔹به درخواست بسیاری از اعضای کانال تصمیم به بارگذاری چند رمان گرفتیم..
🔸در این نظرسنجی شرکت کنید و رمان مورد علاقه ی خودتان را انتخاب کنید.
💠EitaaBot.ir/poll/5cs
💠لینک نظرسنجی رمان⇧⇧⇧
لازم به ذکر است↯
★شما میتوانید ۱ یا ۲ گزینه را انتخاب کنید★
{❤عاشق آرامش اسمتم خدا❤}
‼️‼️توجه‼️‼️توجه‼️‼️ 🔹به درخواست بسیاری از اعضای کانال تصمیم به بارگذاری چند رمان گرفتیم.. 🔸در این
‼️تا ساعت ۲۰ امشب فرصت دارید👆🏻
🎀و ساعت ۲۱ اولین پارت رمان برگزیده گذاشته میشود🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناهڪاریم و امیدوار
به چشم پوشیت...
@aramesh_allah🍃🌸
....mp3
5.83M
از این که بی وفایم،
خیلی
دلم
گرفته...
@aramesh_allah🍃🌸
به آنهايي كه دوستشان دارید
بي بهانه بگویید: دوســتت دارم
در بزنید و بگویید
در این دنیاي شلوغ
سنجاقشان کرده اید به دلتان!
بگویید فرصت با هم بودنمان ،
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست!
@aramesh_allah🍃🌸
#تزریق_انرژی 😍
یک چای داغ بريز داخل زيباترين استکان که داری ،
يک دانه شيرينی هم بگذار کنارش و به خودت بگو :
بفرماييد عزیزم،چايتان سرد نشود .. گاهی به خودت و زندگی ات عِشق بورز
سن و سالت مشکل عشق نيست
زمان نمی تواند بلور اصل را کِدر کند
مگر آنکه تو پيوسته برق انداختن آن را از ياد برده باشی .. برای خودت دعا کن که آرام باشی صَبور باشی .. مهم نيست که آخرين زلزله ی زندگی ات چند ريشتر بود ،
مهم نيست که در آن زلزله چه چيزهايی را از دست دادی! مهم اين است که دوباره از نو بسازی زندگی ات و باورت را ...
🌈🌸✂️🦊🦋🌸🎨🦄🌿📷💈🌺❣
@aramesh_allah 🍃🌸
از کسی پرسیدند
کدامین "خصلت"
از "خدای" خود را "دوست" داری؟!
"گفت"
همین" بس" که میدانم
او می تواند "مچم" را بگیرد
ولی "دستم" را می گرد
@aramesh_allah 🍃🌸
{❤عاشق آرامش اسمتم خدا❤}
‼️‼️توجه‼️‼️توجه‼️‼️ 🔹به درخواست بسیاری از اعضای کانال تصمیم به بارگذاری چند رمان گرفتیم.. 🔸در این
داستان کوتاه شبی در سوریه برگزیده شد😍😍😍
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت...
#قسمت_اول
💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق #دفاع از حرم، در خاک #سوریه برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم.
حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با #تکفیری ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند.
💠درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور #تروریستی در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود.
چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است!
در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه #اهل_سنت نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست.
فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: «برو بیرون حرومزاده تکفیری!»
در برابر حالت مظلوم و وحشت زدهاش نمیدانستم چه کنم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@aramesh_allah🍃🌸