خدا میداند که امروز چند بار جوراب پشمی هایم را پا کردم و چند دقیقه بعد از پا در آوردمشان بیرون
چند بار ژاکت تن کردم ،پتو پیچیدم به خودم و چند مرتبه لباسهای چله ی تابستانی ام را پوشیدم...
هوا هم همین بود، باران میبارید سردتر که شد میل سپید پوش کردن زمین به سرش زد
دوباره انگار به دلش نچسبید و پشیمان شد و باز باران گرفت
از آن بارانهای فیلم های دهه شصتی ،پر و پیمان مداوم و شلنگ وار...
آدمیزاد هم همین است یک روزهایی بین ماندن و نماندن،رفتن و نرفتن ،شدن و نشدن می ماند.
اصلا نمیداند دقیقا چه مرگش شده ...
فقط تغییر میکند لحظه ای، ثانیه ای،انفجاری
این مردد ماندن هم بد سمی است.
اینکه بخواهی گرمت باشد یک چیز است و اینکه واقعا گرم شده باشی چیز دیگر...
اینکه بخواهی عاشق شوی یک درد است و اینکه واقعا عاشق شده باشی یک درد دیگر...
البته همیشه استثنا هم وجود دارد ،مثلا
اینکه بخواهی بروی و بخواهند که بروی هردو یک درد است، دردِ عمیقِ دوست داشته نشدن...
#آذین_جهانیان
@aramesh_allah🍃🌸