eitaa logo
ᴀʀᴀᴍɪᴅᴇɢɪ|آرَمیدِگـۍ☁️•.°
62 دنبال‌کننده
284 عکس
19 ویدیو
0 فایل
💚|ـبِسم‌ِالله‌ِالـرَحمـٰن‌ِالرَحـیم~ -اینجا از تراوشاتِ شیارهای مغزها می‌خونید. آرَمیدگی: طمأنینه، آرام‌گرفتن🌱 زاده‌ے: ۱۵ـبهمن‌ ماهِ هزارو‌ چهارصدو یک @info_aramidegi 🗃 کپی؟ راضی‌ نیستیم، فوروارد لطفا(:🌻 📮:https://abzarek.ir/service-p/msg/1460500
مشاهده در ایتا
دانلود
ᴀʀᴀᴍɪᴅᴇɢɪ|آرَمیدِگـۍ☁️•.°
‌ ملانصرالدین در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد . زن ملا به او گفت كه بيرون
‌ مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»  مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. / aramiidegi
‌‌‌‌ یادتونه بچه بودیم یجایی‌مون می‌خورد به در، دیواری یا زخم می‌شد بعد می‌رفتیم پیش مامان‌ یا یه آدم بزرگِ مهربون و می‌گفتیم دردمون گرفته؟ بعد اونا یه بوسه میزدن جای درد. دردمون انگار کامل خوب میشد... - کاش الان هم جای دردمون با یه بوسه خوب می‌شد(:🍀 ‌
‌ «خانه دوست کجاست ؟!» در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: «نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است. می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد، پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد. در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی: کودکی می‌بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او می‌پرسی خانه دوست کجاست؟» - جناب سهراب سپهری /
ᴀʀᴀᴍɪᴅᴇɢɪ|آرَمیدِگـۍ☁️•.°
‌ مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ
‌ در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره‌ای جهنم را به نام فرد كرد و سند را به او داد. مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم، برويد و خوش باشيد! نام آن مرد مارتين لوتر بود... / aramiidegi
وجود عشق برایِ آن نیسـت تا مـا را خوشحـال کند ، من اعتقـاد دارم عشق‌وجود دارد تا به ما نشان دهد چقدر میتوانیم تحمل کنیم . ☁️🔗 .
‌ چارلی چاپلین میگه: زندگی نمایشی است ، که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد ! پس آواز بخوان ، اشک بریز ، بخند ... و با تمام وجود زندگی کن ! قبل از آنکه نمایش تو ، بدون هیچ تشویقی به پایان برسد ...! / aramiidegi
گاهی بگو بیشتر اما سکوت کن! بگذار بدانی که هنوز چشم هایت خواندنی اند! بگذار بدانی هنوز کسی هست که سکوتت را گوش دهد؟؟ / aramiidegi
ᴀʀᴀᴍɪᴅᴇɢɪ|آرَمیدِگـۍ☁️•.°
‌ در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از به
‌ تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه.  بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .  قاضی گفت: دزد همین است. و همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند : «پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد» / aramiidegi
‌ دوست‌داشتن زوری نیست! اختیاری‌ست، اِداری هم نیست. ساعت کار ندارد. شبانه روزی‌ست خواب و خوراک نمی‌شناسد شوخی نیست، جدی هم نیست ! یک بازی‌ست که بَلد بودن و قاعده‌ی خودش را خودش تعیین می‌کند . دوست‌داشتن یا هست یا نیست! حدِ وسط ندارد. - عباس‌معروفی /
‌ ذات همه‌یِ همه‌یِ انسان ها مثل الماس مــی‌مونه؛ حتـــی اگه بیوفته تویِ لجن هم بازم الماسه، یکم بشوریش پاکش کنــی الماسش رو پیدا میکنــی.. الماس وجودت رو پیــداش کن! حاج‌آقاعالی /
ᴀʀᴀᴍɪᴅᴇɢɪ|آرَمیدِگـۍ☁️•.°
‌ تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه.  بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز
‌ گویند انوشیروان روز نوروز مجلس عام داشت. دید که یکی از حاضران پنهانی جامی زرین در بغل نهاد. چشم پوشید و چیزی نگفت. چون مجلس تمام شد شراب دار گفت: هیچ کس بیرون نرود تا تجسس کنم که یک جام زر ناب گم شده... انوشیروان گفت: بگذار ،که آن کس که گرفت باز نخواهد داد و آنکس که دید سخن چینی نکند. بعد از چند روز آن شخص پیش انوشیروان آمد. جامه های نو پوشیده بود و کفشی نو در پای داشت. انوشیروان اشاره به جامه های وی کرد که اینها از آن است؟ مرد دامن از روی کفش برداشت و گفت این نیز از آن میباشد. انوشیروان بخندید و دانست که او به ضرورت گرفته است و پس بفرمود تا هزار مثقال زر به وی دادند.... بهارستان ؛جامی / aramiidegi
‌ نمیشه آدمارو وادار به وفاداری کرد؛ هیچکس نمیتونه بگه: چون من دوست دارم پس بمون. آدما به اندازه‌ی علاقه‌شون به تو وفاداریشونُ ثابت میکنن، اگر زندانیشونم کنی کسی که نخواد بمونه میره و‌ کسی که دوست داشته باشه، اون سر دنیاهم که باشی میاد و دستاتُ میگیره..!