eitaa logo
💖 آرام جـانـمـ 💖
6.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
459 ویدیو
7 فایل
هر روز۲الی۴تا پارت داریم🥰❣ کانالو به دوستاتون معرفی کنید🥀❣
مشاهده در ایتا
دانلود
در این شب بالاترین آرزویم✨ براتون این است حاجت دلتون✨ با حکمت خدا یکی باشه✨
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۲ شاید بعد از شنیدن حرفهای مهسا ، بیشتر از قبل به فکر فرو رفته بودم... مگر میشود م
#۶۰۳ کنار چای ساز ایستاده ام و فنجان ها را برای خوردن صبحانه پر میکنم... ساعت هفت صبح است و معراج از دیشب گفته بود که صبح زود میرود و نیازی نیست من هم ، همراهش به شرکت بیایم... گفته بود کارش در شرکت تمام شود ، میرود خارج شهر و میتوانم برای شام منتظرش بمانم... این حالش را دوست نداشتم... نگاهی که سعی داشت چیزی را از درونش پس بزند... او از چیزی عصبی بود... شاید هم غمگین... آنقدر حرفهایش را در دلش نگه میداشت که کم کم به خودم و قدرت زنانه ام شک میکردم... اینکه نمیتوانم مورد اعتمادش قرار گیرم... شاید اینکه من را آنقدر نازک نارنجی میدید که نمیخواست درد هایش را میانمان تقسیم کند... دلم شور میزد... گواه خوبی نمیداد... هنوز هم فکرهای دیشب دست از سرم برنداشته اند... همیشه او را آنقدر گرم و پر از عطش دیده بودم که... نابلد بودم...از رابطه های زناشویی در حد کمترین اطلاعات،میدانستم... اما حرف های مهسا ، مرا بدجور در فکر فرو برده بود... چرا نمیتوانستم او را آرام کنم...؟ توانایی اش را نداشتم یا آنقدر کنارش سرخ و سفید شده بودم که از من نا امید شده بود...؟ آه خدا... باید کاری میکردم!... سینی را که سمت میز میبرم ، سر و کله ی او هم با حوله ی کوچکی که روی موهایش انداخته ، پیدا میشود:صبح بخیر عروسک!... درحال خشک کردن گوشهایش است که سرش را برای بوسیدنم خم میکند... برخلاف تصورم ، هدف بوسه اش فقط کنار گونه ام میشود... خبری از بوسه های داغ همیشگی نیست و باید حال اکنونش را هم پای خستگی میگذاشتم...؟ چرا اینقدر روی حرکاتش زوم کرده بودم...؟ پشت میز مینشیند و حوله را دور گردنش سر میدهد:امروزم میری خونه ی عمه ت...؟ دستم برای کشیدن صندلی جلو میرود که همانجا ایست میکند:چطور...؟ نگاه کوتاه و پر محبتی از پایین به چشمانم می اندازد و فنجان چایش را برمیدارد:همینطوری...تو خونه تنهایی حوصلت سر نمیره...؟ یعنی دیگر نسبت به حضور سپهر در آنجا حساس نبود...؟ ترسی در دلم مینشیند و او با اشاره ی نگاه میپرسد چرا نمینشینم... بزاق دهانم را قورت میدهم و پشت میز مینشینم:مگه آدم خونه ی خودش حوصله ش سر میره...؟ لقمه ی آماده ای که دستش است پایین می آید و نگاهش ستاره باران میشود... برق امیدی در دلم میتابد و لبخند کنج لبم جا میگیرد... او اما با همان نگاه براق مرا همراه با صندلی پایه بلندم ،کنار خودش میکشد و با بازوهایش احاطه ام میکند... چشمانش هزار بار میگویند که مرا دوست دارد... و لبهایش...روی گوشم مینشینند:من قربون خودت و خونه ت برم...خب...؟
❣ 🔹آیا لحظه های فراق و دوری امام زمان برایتان سخت می گذرد؟!؟! اگر اینطور نباشید، اگر در فراق امام زمان سختی نکشید و غیبت برایتان عادت شود دچار غفلتید. 🔷از عادت کردن به فراق امام زمان بیرون بیایید، این مساله خیلی مهم است. حاج آقا زعفری زاده ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند: ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن ميزند، كه شايد نجات يابد. و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود. و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند. پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی كرد، فرشته‌ای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد: اين هديه‌ای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود. منبع.احياءالعلوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای دیروز و امروز، خدای فردایت هم هست؛ نگران فردایت نباش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح سه شنبه تون معطر به ذکر 💙شریف صلوات بر حضرت محمد ص 🌸و خاندان پاک و مطهرش 💙🍃 الّلهُمَّ 🌸🍃 صَلِّ 💙 🍃 علی 🌸 🍃 مُحَمَّدٍ 💙🍃 وَآل 🌸 🍃 مُحَمَّد 💙🍃وَعَجِّل 🌸🍃 فَرَجَهُم
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۳ کنار چای ساز ایستاده ام و فنجان ها را برای خوردن صبحانه پر میکنم... ساعت هفت صبح
#۶۰۴ نفسم را آهسته پس میزنم و لبهایم را کنار شقیقه اش میچسبانم:خدا نکنه... بوسه ی کش دارش تا امتداد گونه ام پیش می آید و زمزمه میکند:پس مواظب خودت باش...درو هم از داخل قفل کن...باشه...؟ او از چیزی نگران است... چانه ام را بالا میدهم تا چشمانش را ببینم...میخواهم دلیل نگرانی اش را بفهمم... در چشمانش که نگاه میکنم ، بوسه ای روی پیشانی ام میکارد و آهسته فاصله میگیرد... _معراج...؟ میخواهد همه چیز را عادی جلوه دهد که لقمه ی قبلی اش را برمیدارد و در دهان میگذارد:جون...؟ سر خم میکنم تا نگاهم کند:چیزی شده...؟ در جواب سؤالم فقط سکوت میکند... لقمه اش را میجود و بعد...خیره نگاهم میکند... _چرا به من نمیگی چی شده...؟چرا درداتو تنهایی به دوش میکشی...؟ لبهایش تکانی میخورند و حالت مصنوعی قبلش ، جایش را به کلافگی عمیقی میدهد... پشتش را به صندلی تکان میدهد و پلک باز میکند:چیزی نیست که حل کردنش از دست تو بربیاد...شنیدنش فقط اذیتت میکنه!... جلو میروم و دستی که روی میز است را میفشارم:کی گفته...؟حداقلش میتونم آرومت کنم...شاید اینو هم تو من نمیبینی...ها...؟ دستی که روی دستش گذاشته ام را میکشد تا در آغوشش بیفتم...سرم روی سینه اش قرار میگیرد و انگشتهای دست مخالفش ، به نوازش موهایم میروند:خودت نمیدونی...تو حتی با نگاه کردنت هم منو آروم میکنی... بینی اش کنار گردنم مینشیند و پچ میزند:فقط اینجا باش...دوسم داشته باش...مال من باش فقط...جایی نرو... دست آزادم را دور شانه اش قفل میکنم و از ته دل ، عطرش را نفس میکشم:هیچ جا نمیرم...تا ابد همینجام...تو بغلت... ****
8686.mp3
1.54M
🎼داستان تکان دهنده "برخورد عجیب زن آلمانی با یک " جمع شدن شیرفروش های آلمان 🎤 حاج آقای دارستانی 🍃پیشنهاد ویژه برای دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانی که هر موقع به زیارت امام حسین علیه السلام میرفت و سلام می کرد جواب سلام امام حسین علیه السلام را می شنید.
❣ آقای من! بر منابر و معابرمان فریادت می‌زنیم تا بازگردی. اما غافلیم از اینکه، آن‌کَس که باید بازگردد شما نیستید؛ آن ما هستیم که باید به خودمان بازگردیم... مولاجان! از شما می‌خواهیم تا صدایمان را بشنوی و نظری با گوشهٔ چشمت بر ما افکنی. ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
بعد از رنج، بعد از شب، سپیده می‌زند و خورشید طلوع می‌کند. در لحظات تاریکی و رنج نگران نباش با آن مبارزه نکن مخواه که زودتر بگذرد، مجبورش نکن برود، فقط اجازه بده اتفاق بیفتد سخت است اما صبور باش به کائنات اعتماد کن به وقتش خودش خواهد رفت زندگی یک جریان است هیچ چیزی یکسان نمی‌ماند. به تو می‌گویم هیچ چیزی در زندگیت اشتباهی رخ نمی‌دهد همه چیز برای خوبی و خیریت تو رخ می‌دهد. حتی اگر ظاهری تلخ داشته باشد. اینگونه به زندگی نگاه کن و آن لحظه‌ای که خیلی دور نیست می‌آید که درد و رنج کاملاً ناپدید می‌شود.
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۴ نفسم را آهسته پس میزنم و لبهایم را کنار شقیقه اش میچسبانم:خدا نکنه... بوسه ی کش
#۶۰۵ معراج گفته بود از خانه خارج نشوم...اما من با کمی شیطنت ، از لابی خواسته بودم برایم تاکسی خبر کند... هنوز جهیزیه ام را تهیه نکرده بودم و حالا که تا شب وقت داشتم...میتوانستم وسایل دلخواهم را تهیه کنم... از آباژور های دوست داشتنی ام گرفته تا سرویس آشپزخانه ای که چندین میلیون خرج روی دستم گذاشته بودند... برخلاف نگرانی های معراج ، هیچ چیز نگران کننده ای مرا تهدید نمیکرد... حدس میزدم مرا از چه کسی محافظت میکرد... آن پیرمرد هیچ از من خوشش نمی آمد...همسرش هم...اما دلیل نگرانی های معراج را نمیفهمیدم...کاش حداقل همین را برایم توضیح میداد... همه ی وسایل را ساعت چهار عصر به خانه میبردند...و تا آن زمان ، میبایست سوپرایزی که برای امشب تدارک دیده بودم را برنامه ریزی میکردم ... ذخیره ی لباس خواب هایم برمیگشت به همان تاپ و شلوارک های گشادی که از قضا ، معراج عاشق تک تکشان بود... اما من نیاز داشتم که کمی از دخترانگی هایم فاصله بگیرم... میخواستم معراج زن بودنم را هم ببیند... امروز فعالیت زیادی در پی داشتم... از خرید لباس خواب گرفته تا مایحتاج شام و دسر... باید آرایشگاه میرفتم... از موعد پاکسازی صورت و اپیلاسیونم سه هفته میگذشت و دوست داشتم همه چیز برای امشب در عالی ترین نوع خودش باشد... امشب را برای همیشه در ذهنمان ثبت میکردم... حالا ساعت از هشت شب هم گذشته است... من حاضر و آماده روبه روی آینه قرار گرفته ام... لباسم را دوست دارم... آبی آسمانیست... همان رنگی که معراج یقین دارد با آن ، دیوانه کننده میشوم... آرایش صورتم مالیم است... موهایم فر درشت خورده اند... میدانم موی فر شده دوست دارد... ظرف و ظروف تازه را در تک تک کابینت ها چیده ام... گلیم فرش های عزیزم پهن شده اند و به خانه رنگ و لعاب داده اند... آباژور دوست داشتنی ام فضای صمیمانه تری برای پذیرایی ساخته است... بوی گردوی تفت داده شده و رب انار در خانه پیچیده است و کم مانده... به زودی معراج به خانه می آید....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️الهی 🌿در این عصر گرم شهریور ☕️تنور دلتون گرم 🌿زندگیتون سرشاراز آرامش ☕️لحظه هاتون بدون غم و 🌿چرخ روزگار به کامتون باشه ☕️🌿
❣ زمین و زمان در فراقت آشفته‌حال‌اند ما را چه شده که به نبودنت عادت کرده‌ایم؟ ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
❣ هرلحظہ بگو‌میان قُنوتت به صد نیاز عَجّل علی ظُهورک یافارسَ الحجاز هردم بگو به اشک روان ‌روبه آسمان عَجّل علی ظُهورک یاصاحِبَ الزمان ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
🖤 بر نيزه ماه و دست گل افشان باد بود وقت طلوع، زمزمه اش ان يكاد بود آنجا ميان دشنه ي ابن زيادها بر نيزه ها فرود كبوتر زياد بود "بر نيزه ها طلوع سر سر بدارها" صحرا شگفت در تب صبح معاد بود يارب سحر چه ولوله اي در ميان باغ در سوگ كشتگان شقايق نژاد بود؟! چاووش صبح محشر و يك قوم در خروش يك پرده از تجلّي زين العباد بود در هر بهار چشم به شطّ فرات داشت در باغ لاله، راوي فصل جهاد بود اين خطبه ها صحيفه ي سرخ قيام اوست بر شاميان ادامه ی ماه تمام اوست 🖤نثار روح پاک پنج صلوات🖤
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۵ معراج گفته بود از خانه خارج نشوم...اما من با کمی شیطنت ، از لابی خواسته بودم برای
#۶۰۶ معراج: نمیداند با چه سرعتی تا خود شمال میراند... داریوش این بار قبر خودش را بی شک کنده بود... اگر ماهان را پیدا نمیکرد ، با دستان خودش داریوش را زنده زند خاک میکرد... حالا میفهمید این همه تأخیر برای چه بوده... مطمئن است حتی هیچ پاسپورت قلابی ای درکار نبوده است... او تا حالا معراج را سر دوانده بود تا اسکندر و آن زن ،کارشان را پیش ببرند... هیچ بعید نبود حتی خود مجد هم خبری از این فرار داشته باشد... مشت های بی امان و گره خورده اش روی فرمان فرود می آیند و لعنت به این جاده ی پیچ در پیچ که همیشه شلوغ است... لابه لای رانندگی کردن ، فیلم هایی که داریوش از دوربین های مداربسته برایش فرستاده بود را هم نگاه میکرد... شصت کیلومتر مانده به رشت ، همان لحظه ای که متوجه خروج پنهانی ماهان از دروازه ی کوچک حیاط پشتی میشود ، تلفنش زنگ میخورد و کم مانده با این حال خراب و اعصاب متشنج ، ماشین را به ته دره بکشاند... شماره ی ناشناس هنوز هم زنگ میزند و معراج با حواسی که به جاده ی تاریک داده است ، دکمه ی برقراری تماس را از روی فرمان میکوبد.فقط اگر اشتباه گرفته باشد... _الو...؟ ولوم صدایش بالاست و جواب مخاطب آن ور خط ، دیر به گوش میرسد... _کی هستی بنال دیگههه...!؟ _داداش...؟ماهانم!... مردمکهای معراج با شنیدن صدای برادرش ، گشاد میشوند و برای لحظه ای کنترل فرمان را از دست میدهد... خودروی روبه رویی با یک بوق کشدار از حاشیه ی جاده به سرعت و گرد و خاک رد میشود و معراج میغرد:معلوم هست کدوم گوری هستی...؟چرا قایمکی... _معراج وقت ندارم...فقط گوش کن... ماهان نفس نفس میزند و معراج با تمام تمرکزش,،گوشهایش را به صدای او میدهد... _این داریوش حروم لقمه جاسوسه...وقتی پشت تلفن صحبت میکرد شنیدم...داشت به طرفش میگفت خیالش از بابت من راحت باشه...گفت تا فردا مأمورا ردشو میزنن...من همون لحظه یه کم پول از کشو برداشتم و زدم بیرون... معراج فورا فکری به ذهنش میرسد:ماهان همین الان گوشی رو قطع کن...یه جای امن بمون و نیم ساعت دیگه با اون یکی شمارم تماس بگیر...دارم میرسم!...
هرگز ارزوی افتادن کسی🌺 یا چیزی را نکردم🌺 اما حالا میگویم🌺 الهی بیفتد به زودی🌺 زیباترین اتفاق زندگیتون🌺 💐صبح اول هفته تون بخیر💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅شنبه های اُم البنینی 🗓بیست و ششم محرم ۱۴۰۰ کربلای معلی باب قبله ی حرم حضرت اباالفضل علیه السلام 👈سفره بابرکت حضرت ام البنین(سلام الله علیها) به نیابت از امام سجاد علیه السلام ❤برات مشرف شدن به کربلا در ۱۴۰۰ از حضرت اُم البنین بگیریم..❤ 🏴
4_5875076242255907440.mp3
18.03M
🎙سید رضا نریمانی 🎼 اشک ارثیه ی عشقه 💠 بسیار زیبا و دلنشین
4_5800741705665743421.mp3
8.39M
⚫️ عفوا یا حسین... 🎤 حاج عبدالرضا هلالی و محمد حسین پویانفر
💖 آرام جـانـمـ 💖
#عشق_آتشین #۶۰۶ معراج: نمیداند با چه سرعتی تا خود شمال میراند... داریوش این بار قبر خودش را بی
#۶۰۷ قبل از شنیدن هر حرفی از جانب او ، خودش تماس را قطع میکند... فقط یک روز مانده است... نمیتواند این ریسک را بکند و با شماره ی اصلی اش با او صحبت کند... او را جای امنی میبرد و بعد از آن ،توسط یک آدم مطمئن به مرز میفرستاد... دیگر راه های قانونی جوابگو نبودند... هر طور که شده باید او را میفرستاد. سرعتش را حتی از قبل هم بیشتر میکند... پشت سر هم نور بالا میزند و سبقت های وحشتناک میگیرد... اکنون و در این زمان ، هیچ چیز مهم تر از برادرش نبود... * تلفن مخصوصش زنگ میخورد و حالا او ، پشت ترافیک داخل شهر گیر افتاده است:الو...؟ _معراج داداش...؟کجایی...؟ معراج نگاهی به ساعت ماشین می اندازد.دوازده شب است:تو شهرم.بمون پشت رستوران اومدم... _یعنی چی کار آقاجونه...؟میخوای بگی دیر میجنبیدم به پلیس گزارشم میکرد...؟ معراج با کلافگی دستانش را از پیشانی تا چانه پایین میکشد...نمیداند چگونه توضیح دهد:اون زنه پرش میکنه!... ماهان گیج است...از جایش بلند شده و تا رو به روی معراج قدم برمیدارد.این سوییت کوچک را معراج در کوتاه ترین زمان پیدا کرده بود... ریش های بلندش برای تغییر چهره است و موهایش را مرتب به یک طرف شانه کرده... پیراهن یقه دیپلمات و شلوار پارچه ایی اش ظاهر بامزه ای از او ساخته بود... _کدوم زنه...؟ از گوشه ی چشم به صورت ماهان نگاه میکند و میخواهد کلمه ی درخور آن زن را پیدا کند... _مامانت!... حالا که مأوایی درکار نیست ، مانیا فقط مادر ماهان است!... ماهان چشم درشت میکند و باید هم متعجب شود...اول زندان و بعد هم ویلایی که کم از حبس نداشت... جایی که نمیتوانست برود... با کسی هم نمیتوانست تماس بگیرد... از کجا خبر دار شود که مادر عزیز دردانه اش برگشته...؟ ابروهایش در هم میشود:چرا برگشته...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️☀️☁️ 🌸ســـــــلام😊☕️ 🌸صـبـح زیـبـاتـون بـخـیر 🌸روزتون سرشار از انرژی مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس بخاطر پروردگارت شـکیـبایی کن گذشـتن از خیلـی چـیزا تو زندگی سـخته❗️ سخت تریـنش جاییه کـه : "مجبور" به کنار گذاشتن باشی با همـه حرف دلـهـا با همـه بـُــغـضهـا : هـمه چی رو بسـپاریـم به خودش 💞حـس خوبیه وقتی بتونی اونقدر توکلت رو بالا ببری که دلت شوره هیـچی رو نزنه خدایا 🙏 شـکرت که دارمـت