اربعیننوشتهای یک مادر _ قسمت چهارم
پشت دیوار حرم امام علی خوابیده بودیم. برای نماز صبح اونقدر هوا شرجی بود که سریع نماز خوندیم و زدیم به جااده...
طرفای غروب هوا خاکی شد و در کسری از ثانیه گردبادی به غایت دهشتناک که ما درست توی مرکزش قرار داشتیم و افتادیم #در_چشم_باد هرچند هیچکدوممون نه پارسا پیروزفر بود و نه حتی چشم رنگی 😅
اول گفتیم اصول ایمنی میگه امنترین جا در مواقع گردباد همون مرکزشه پس نشستیم وسط جاده ولی با شروع و شدت گرفتن بارون و باد مجبور شدیم بریم سمت یه موکب که داربستاش کم باشه تا درصورت فروریختنش خیلی آسیب نبینیم. بقیه مردم رو هم به همون موکب راهنمایی کردیم.
برزنت های سقف موکب به شدت تکون میخوردم و صدای وحشتناکی تولید میکردن
مبینا به شدت جیغ میزد و گریه میکرد و با فریاد میگفت: من می ترسسسسم 😱
بغلش کرده بودم و سعی داشتم با تمام حس مادرونهم بهش ثابت کنم کنار ما امنیت داره. گفتم: نترس مامان بغل خودمی، بابایی هست، امام حسین مراقبمونه، خدا هم مراقب همه ست.
گریه ش اروم نمیشد و باد و بارون هم!
دیگه اعتمادی به عمودهای موکب نبود و هرچی موکبدارا تلاش میکردن بگیرنشون بازم به شدت تکون میخوردن و اون وسط روضه عمود و ترس اهل خیمه بغضمو ترکوند... یا ابالفضل شد ذکر لبم... مردها جمعیت رو به سمت موکب روبرویی که تمام فلزی بود و استقامت بیشتری داشت راهنمایی کردن و باز هم جیغهای مبینا... موکب جدید دیگه سقفش تکون نمیخورد. مبینا اروم شد و شروع کرد به رجز خوندن و شیطنت
تازه داشت خیالم راحت میشد و کوثر و مبینا رو کنار کالسکه اسرا نشونده بودم و اومدم کمرمو کشش بدم که نگاهم به سقف افتاد... سقفی که با کلی کتری بزرگ که از لوله به هم وصل شده بودن تزئین شده بود. گفتم واااای باد و بارون نکشدمون اینا بیوفتن رو سرمون که ضربه مغزی رو شاخشه!! 😨😱😱 خواستم بچه ها رو جابهجا کنم ولی خب جا نبود پس پریدم تو بغل خدا🙏🙏 بارون آروم شد، باد هم ایستاد، تازه داشت صدای همهمه مردم بلند میشد که موکبدارا با لهجه عربی گفتن: الله صلی علی محمد و آلی محمد و این یعنی مهمونی تموم شد پاشید برید خونهتون 😁 چنان سریع به خشک کردن زمین و روشن کردن آتیش چایی اقدام کردن که معلوم بود هرچقدرم بگیم من که جیک و جیک میکنم برات بذارم برم؟؟؟ فایده نداره😅
خداییش چنان مدیریت بحران کردن که ۱۰دقیقه بعد اوضاع عادی شد. رونوشت به دولت😉
این میون بالا پایین پریدنای شاد مبینا دیدن داشت. با خوشحالی میدویید و میگفت باید از من تشکر کنید من بارونو بند آوردم! 😮 و کاشف به عمل اومد که ایشون در دلشون دعا فرمودن که خدایا بارون زود بند بیار!!
✍ زهرا آراستهنیا
#اربعین
#اربعین_خانوادگی
#اربعیننوشتهای_یک_مادر
@arastehnia