🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت58
بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا...
روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر می گفتم!!
جرئت
نمی کردم نگاهم رو بچرخونم
-شوهرت خیلی مرد خوبیه ...
روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور
نمی کردم ...
تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه!
چشمهام رو که روی هم فشار میدادم باز کردم و به خاله لیلانگاه کردم ...
نزدیک یه تخته سنگی
بودوداشت با شلنگ آب میشستش...
حس میکردم نفس کم آوردم ...
از زیر مقنعه چنگ انداختم به
گلوم!
صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیک تر میشدن ولا اله الاالله می گفتن ...
صدای ضجه های بلند
گریه ....
بدنم رو سست تر می کرد!
در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت
چشمهام و روی هم فشار دادم...
معده ام شدید می سوخت و گوشهام از ترس سوت می کشید و
نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو!
-باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره...
با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند
...یه مامان بزرگِ پیر!
مثل مامان بزرگ من!...
خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن
_ نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته ...
بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و در حال ذکر...
خوش به حالش ...
اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم اینه که چطوری بریم...
همون طور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم
تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده بود ...
همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند!
-دیگه نگاه نکن!
نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد
- می خوای بری بیرون ؟
به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من!
موقع غسل دادن همیشه
قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به روح شون میرسه!
-یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونین؟!
خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون میکشید
- چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدمها کار مانیست ...
کار خدای بزرگ و بخشنده است.!
نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم ...
چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!....
بوی
صابون توی دماغم پیچید و با صدای شر شرآب توانم بیشتر تحلیل رفت ...
شروع کردم به قرآن
خوندن ...
آیت الکرسی خوندم،سوره های کوچیک ...
قلبم داشت آروم می گرفت...
فاتحه خوندم
برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم...
نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم،
بوی کافور حالم و بد کرد و چشمهام رو باز!
بدن دیگه کفن پیچ شده بودو خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند!
باصدای تحلیل رفته ای گفتم:
_خاله؟؟
نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کردو قلب من لرزید
_جانم؟حالت خوبه؟؟
خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت
_شماهم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟یامن دیگه خیلی...
نزاشت ادامه بدم
-منم ترسیدم دخترم...
خیلی هم ترسیدم ...
می دونی دلیل ترس همه ما از چیه؟
ترس از مرگ ...
ترس از مردن ...
ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون
اینجاست...
همه ما آخرین حماممون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم ....
واِلا مرده وحشت نداره...
اینجا وحشت نداره...
من هم کم کم این رو فهمیدم
صدام میلرزید:
-ولی من هنوزم از مرده میترسم..
لبخندی به صورتم پاشید
–پاشوبیا اینجا
با ترس آب دهنم و قورت دادم
- پاشو بیا ...
بیا ترست بریزه..
قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود!
-ببین ترس نداره ...
این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه ولی تو نترسیدی...
حالاچرا میترسی ...
این یه جسمه بی روحِ ...ترس نداره!
نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده،
مونده بود ...
اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه
مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
-ازش نترس ...
براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره!....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت59
بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد!
-حالت بهتره؟
سرتکون دادم که خاله لیلاروپوشش رو درآورد
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه روزاولی که من اومدم اینجاکمک کردم
شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت کردم !
با صدای لرزونی گفتم:
_چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرماونم یک غساله!من هم مثل تو میترسیدم خیلی
راستشوبخوای اول هم که
محمودآقااومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومدونمیخواستم قبول کنم ولی خب زمان ماهمه چی زوری بود حتی ازدواج!
بزرگتراباید میپسندیدن برای ما هم قرار نبودخواستگار دکتر مهندس بیاد!
کم کم همه چیز فرق کرد یه دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم ومنم مثل تو خواستم بیارتم اینجا واومدم از سر کنجکاوی ولی نمیدونم چیشد موندگار شدموهمون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم باخدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا
رحمتش کنه
همین زهرا خانوم بود این فکرکه اینکار فقط مخصوص مابدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون از بزرگی این کار برام گفت خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم
میدونی محیامردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره وحشت از مرگ!
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت
_ بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده!
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم
-وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم.راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره
مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن
تو وآقا امیرعلی بهم میاین...
باخجالت سرم رو زیر انداختم
-بفرما اونم آقا امیر علی!
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون
نفس عمیقی کشیدموهوای سردو وارد ریه هام کردم نگاهش نگران روی چشمهام بود
-خوبی؟
خودم هم نمی دونستم.فقط میدونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم
خاله لیلا جای من جواب داد
- خوبه مادرشیرزنیه برای خودش
امیرعلی بالبخند از خاله تشکر کرد
- خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیاجان
بغض کرده بودم نمی دونم چرا
بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم!
نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی
بزرگ بوداونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم باتمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم.
چادرش بوی گلاب میداد عمیق نفس
کشیدم
- برای امروز ممنونم
-من که کاری نکردم من ممنونم عزیزم
حالاهم دیگه برین میدونم چه حالی داری
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم به محض راه افتادن ماشین شیشه رو پایین کشیدم!
-چیکار میکنی محیا هوا سرده سرمامیخوری!
صدام می لرزید سریع گفتم:
بزار باشه امیرعلی خواهش میکنم
هوا خوبه
نگران گفت:_مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم
همه تصویرایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخوردبوی کافور هنوز تو بینیم بوداشکهام ریخت!
امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد
-ببینمت محیا،چرا گریه می کنی؟
گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند
- امیرعلی مثل مامان بزرگ بود
-چی؟؟کی محیا؟!
حالم خوب نبودمیخواستم حرف بزنم ولی نمیشد،نفس بلندی کشیدم
-بوی کافورهنوزتوی سرمه چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلیو میشنیدم
ترس به جونم افتاده بود.
خاله راست میگفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است
همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم!
_میترسم امیرعلی
از مردن میترسم،من نمی خوام
بمیرم
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید
- محیا چی داری میگی؟
یک دستش نوازشگونه کشیده میشد روی سرم
_آروم باش...آروم...!نمیتونستم آروم بشم
-اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی ؟تو کفنم کنی؟قول بده امیرعلی!
وحشت زده نگام کرد:
– چی می گی محیاخدا نکنه بس کن
حالم خوب نبوددستهاش و گرفتم والتماس کردم
_قول بده،خواهش
میکنم توباشی دیگه نمی ترسم
برام قرآن بخون باشه!
نگاهش کلافه بود و نگران
فشار ارومی به دستم آورد:
تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم،غلط کردم آوردمت جون من آروم باش!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت 60
گریه ام کمتر شد
-بهتری خانومم ؟!
با صدای دورگه ای گفتم:
_خوبم
آروم من و از خودش جدا کرد
– ببین با چشمهات چیکار کردی؟
دست کشید روی گونه هام و اشکهام و پاک کرد
_آخه با این حال و روزت چطوری ببرمت خونمون
...جواب مامانم و چی بدم ؟
بازم تکرار کردم
-خوبم !
پوفی کرد
- معلومه ...یه دقیقه بشین الان میام
با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم ...
دیگه توانی تو بدنم نمونده بود!
- بچرخ صورتت رو آب بزنم!!
نگاه گیجم رو دوختم به امیر علی که در سمت من رو باز کرده بود و با یک شیشه آب معدنی منتظر
نگاهم می کرد
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم ...
مشت پر آب امیرعلی نشست روی صورتم
...سردی آب شکه ام کرد و نفسم رفت
-یخ زدم امیر علی!
دستش مثل یک نوازش کشیده میشد روی صورتم
-از عمد آب سرد گرفتم ...حالت و بهتر میکنه!
دوباره مشتش رو پر آب کردو به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دست هام ... باد سردی که به صورت خیسم می خورد حالم و بهتر میکردمثل یک شک بود برام که احتیاج داشتم بهش!
-بهترشدی ؟
با تشکرو یک لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم :
آره خوبم
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین
-نه می خوام کنارت باشم
لبخندی به صورتم پاشیدو بابستن در؛ ماشین و دور زدو پشت فرمون نشست
سرم حسابی بی هوا بود و امیر علی زیر چشمی نگاهش به من...چشمهام رو با انگشت اشاره و
شصتم فشار دادم
– میشه سرم و بزارم روی پات؟؟!
با تعجب نگاهم کرد
- اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم و روی پاش گذاشتم ...
-اینجا اذیت میشی محیا بهت گفتم برو عقب
صدام بازم لرزید توجه نکردم به حرفش
-پات اذیت میشه؟
- نه چشمهات و ببند ...سرت درد می کنه؟
فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شد...
عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد
– گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم:
_بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده
یک تای ابروش و داد باالا
– خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم
–هیچی ...
عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ...
امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم
-جون محیا بی خیال شو..
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق
- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من
نمی تونی
سرگیجه داشتم ...
چشمهام رو فشار دادم روی هم...
هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی
کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
-چی شده محیا؟؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به روی کفنم بتکانید خاک قالی کربلا
تربت خاک حسین دنیا دنیا ارزش دارد 💔
صل الله علیک یا ابا عبدالله الحسین
#دلتنگ_حرم
أشکۍالفرَاقإلك،أنامشتاقإلك..
ازجداییپیشتگلایہمیکنم،دلمبراتتنگشده💔:)
#آقایاباعبــداللّٰــہ'!
به آقای بهجت گفت :
نفسم خیلی اذیت میکنه.. چی کار کنم ؟
گفتند : شکایتش ُ پیش ِ
امام زمان (عـج) کن!
#مھدویت💔