#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_9
با بدی بهم انداخت و محکم پرتم کرد اونطرف، از زور خشم و حس حقارتی که داشتم صورتم قرمز شده بود و نفس نفس میزدم.
چرا نتونستم مثل همیشه جلوش زبون درازی کنم؟
معمولا من هیچ وقت کم نمیآوردم و همیشه یه جوابی تو آستینم داشتم، ولی از ته دل اعتراف میکنم که اون لحظه با دیدن چشمهای وحشتناکش ترسیدم.
با صدای کوبیدن چیزی به خودم اومدم، نگاهی انداختم دیدم نیستش، ترسیده از جام بلند شدم!
نکنه اینجا ولم کنه بره؟
سریع از کلبه زدم بیرون.
با ترس به دور و اطراف کلبه نگاه کردم.
لعنتی نبود، عوضی ولم کرده بود رفته!
بغ کرده همونجا نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوم.
زیر لب زمزمه کردم.
_مردیکه عوضی ولم کرد رفت، چجور دلش اومد یه دختر ناناز و مظلوم و مهربون رو تنهایی ول کنه تو این جنگل ترسناک و بره آخه؟!
با صداش از پشت تقریبا قالب تهی کردم.
_آره بسکه مهربون و مظلوم بودی دلم نیومد ولت کنم برگشتم.
با خوشحالی از جام بلند شدم و برگشتم سمتش، بدون اینکه توجهای به اینکه حرفام رو شنیده کنم، گفتم:
_وای فکر ولم کردین رفتین!
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
_کمتر چرت بگو، بیا سریع حرکت کنیم.
لبو و لوچم آویزون شد، چقدر ضدحال بود اشغال!
جلوتر از من راه افتاده بود، سریع پا تند کردم و خودم رو رسوندم بهش، نیم نگاه زیر چشمی بهم انداخت که یه جوری شدم.
نمیدونم چرا یهو با فکر به اینکه دیگه نمیتونم ببینمش یجوریم شد.
احمقانه بود که تو این چند ساعت بهش عادت کرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با صدای آرومی گفتم:
_شما اینجا زندگی میکنید؟
نگاه دقیقی بهم انداخت و سر تکون داد!
انگار زبون نداره ایش.
ناخودآگاه با فکر اینکه بازم میتونم ببینمش لبخندی رو لبم نشست.
_راستی، شما پدر من رو از کجا میشناختید؟
پوفی کشید و کلافه گفت:
_چقدر حرف میزنی بچه!
لبهام آویزون شد، خب مگه تقصیر من بود دلم میخواست فقط باهاش صحبت کنم.
نگاهش که به قیافه آویزونم افتاد گفت:
_به نظرت چه کسایی همه اهالی روستا رو میشناسند؟
یکم فکر کردم و گفتم:
_خب اربابها و ارباب زادهها.
بعد گیج نگاهش کردم و گفتم:
_پس شما از کجا میشناسید!
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_10
پوکر نگاهم کرد.
_چقدر تو خنگی، همین الان جواب خودت رو دادیا؟
گیج بهش خیره شدم، یهو با یادآوری حرفم چشمهام گرد شد.
با تتهپته گفتم:
_ی...یعنی...!
پرید وسط حرفم و گفت:
_آره، حالا به عنوان یه ارباب بهت دستور میدم فکت رو ببند، سرم رو خوردی!
با چشمهای گرد و دهانی باز بهش زل زدم.
یعنی من یک روز کامل رو با ارباب سر کردم؟
شوکه سرجام ایستاده بودم به رفتن آرشاویر نگاه میکردم.
آرشاویر؟ فکر نکنم دیگه اجازه داشته باشم اینجوری باهاش صمیمی رفتار کنم!
اون همینجور داشت برای خودش میرفت و من شوکه به این فکر میکردم که دیگه حق ندارم بهش بگم آرشاویر.
غم بدی رو دلم سنگینی میکرد، منو چه به ارباب آخه، آتوسا این فکرهای چرت رو از سرت بیرون کن دختر.
_بیا دیگه چرا خشکت زده؟
به سختی به خودم تکونی دادم و رفتم سمتش و باهاش همگام شدم.
تقریبا یک ساعتی بود که داشتیم راه میرفتیم، دیگه نایی برام نمونده بود.
با نفس نفس نشستم رو زمین که توجه ارباب بهم جلب شد.
_چرا نشستی دوباره، چقدر تنبلی دختر تا الان هزار بار هی استراحت کردی، اینجوری باشه تا شب هم راه رو پیدا نمیکنیم.
دست به سینه نشستم و درمونده گفتم:
_خسته شدم خب، یه کوچولو استراحت کنم فقط بعد دیگه قول میدم...!
پرید وسط حرفم و با چشم غره گفت:
_آره از همون قولهایی که قبلاً هم دادی!
ریز خندیدم و شونهای بالا انداختم.
نفس عمیقی کشید و اونم نشست کنارم و به درخت تکیه داد.
با صورتی سرخ شده یکم ازش فاصله گرفتم.
که برگشت سمتم و گفت:
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_11
برگشت سمتم و گفت:
_اونقدر هم آش دهن سوزی نیستیها!
با خشم بهش نگاه کردم و گفتم:
_حق نداری اینجوری با من صحبت کنی فهمیدی؟
نیشخندی که زد بیشتر رفت رو مخم.
_مگه تو کی هستی؟
چشم غرهای بهش رفتم و دیگه جوابش رو ندادم.
اون حق نداشت با من اینجوری صحبت کنه، واقعاً لحن صحبت کردنش بد بود!
از همچین آدمهایی که به خودشون اجازه میدادن بقیه رو تحقیر کنن متنفر بودم.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صداش بلند شد.
_بسه دیگه هرچی استراحت کردی، بلندشو باید حرکت کنیم.
پوفی کشیدم و بیمیل بلند شدم.
تقریباً داشتم پشت سرش میدویدم، از بس تند راه میرفت.
بلاخره خودم رو بهش رسوندم و کلافه گفتم:
_ارباب یواشتر لطفاً، نفسم برید از بس دویدم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_کاش از اول گفته بودم اربابم، نیگا چه با ادب شده بچه.
از خجالت سرم رو تو یقم فرو کردم، مطمئنم الان لپام گل انداخته.
راست میگفت واقعا، تا قبل از اینکه بفهمم اربابه که خوب بلبل زبونی میکردم، الان دیگه جلوش موش شدم.
++++
تقریباً دو ساعتی میشد داشتیم راه میرفتیم، بعد از اون دیگه اجازه استراحت رو بهم نداد عوضی، البته حق هم داشت!
اخم ریزی کردم و گفتم:
_شما که اربابی نباید این جنگل رو حفظ باشی؟
بدون اینکه توجهای به حرفم کنه به راهش ادامه داد.
واقعا این رفتارش خیلی رو مخ بود.
سعی کردم دیگه باهاش صحبت نکنم تا اینجوری کنفم نکنه.
خسته سرم رو آوردم بالا که با دیدن جادهای که به روستا میرسید با خوشحالی جیغ بلندی کشیدم.
ارباب برگشت با اون نگاه سردش پوکر نگاهم کرد که ناخودآگاه نیشم بسته شد.
خوب بلد بود بزنه تو ذوق آدم!
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_12
لبخندی که با شادی رو لبم بود با یادآوری اینکه باید دوباره برگردم پیش همون دوتا عوضی محو شد!
مطمئنم رسیدم اون مرد مثلا پدر زندهام نمیزاره، از استرس دستهام میلرزید.
دوست نداشتم برم تو خونه، ولی جای دیگهای هم برای موندن نداشتم.
با استرس نفس عمیقی کشیدم، آروم باش آتوسا فوق فوقش دوتا سیلی میخوری!
با این حرفها میخواستم خودم رو آروم کنم ولی مگه میشد؟
از رفتن به اون خونه و زندگی کردن با اون دوتا موجود کثیف وحشت داشتم!
دیگه تقریباً رسیده بودیم به روستا، خونهی ماهم دقیقا وقتی وارد میشدی اول بود و هیچ راه فراری نداشتم.
_من دیگه نمیتونم تو روستا دنبال یه دختر بچه راه بیوفتم، خونتون رو بلدی کوچولو؟
اخمی کردم که با نیشخند لب زد:
_انگار حالا اخم میکنه خیلی باجذبه میشه، مثل بچهها میمونی دیگه!
نفسم رو با حرص دادم بیرون اومدم چیزی بهش بگم ولی دهنم رو بستم، هرچی بود بلاخره کمکم کرده بود و ارباب بود جرعت نداشتم چیزی بهش بگم.
_خیلی ممنون که کمکم کردید ارباب، بله راه خونه رو بلدم.
سری تکون داد و ریلکس راه افتاد رفت.
با دهن باز به رفتنش نگاه کردم، بیشعور یه خداحافظی هم نکرد!
آب دهنم رو بزور قورت دادم و با قدمهای آرومی راه افتادم سمت خونه.
با رسیدن به خونه، با تردید به در نگاه کردم.
ناچار دلم رو زدم به دریا و در زدم.
صدای نرگس که بلند شد چشمهام رو با ترس فشار دادم.
_اومدم..!
با باز شدن در آروم چشمهام رو باز کردم.
اولش شوکه نگاهم کرد، ولی کمکم اخماش رفت توهم بازوم رو محکم گرفت کشید داخل و گفت:
_کجا رفتی ذلیل مرده، بزار بابات بیاد آدمت میکنه حسابی به خونت تشنس.
با ترس نگاهش کردم و گفتم:
_غلط کردم نرگس، دیگه زبون درازی نمیکنم، نزار کتکم بزنه!
لبخند بدجنسی زد و گفت:
_به یه شرط؟
با تردید نگاهش کردم.
_چه شرطی؟
درحالی که میرفت داخل گفت:
_شب بابات اومد میگم، حالا هم گمشو بیا داخل که کلی کار داری!
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_13
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و پشت نرگس وارد خونه شدم.
از الان فهمیده بودم نرگس یه نقشه شوم توی سرش هست که اینقدر زود بیخیال من شد!
تو دلم دعا به خوشی تموم شه!
شب نرگس یه لحظه هم نزاشت بیکار بمونم و خوب از خجالتم در اومد.
با خستگی آخرین لباس هم آب کشیدم و ایستادم.
از بس سرپا نشسته بودم کمرم صاف نمیشد.
با سختی لباسها رو آویزون کردم و وارد خونه شدم.
از سرما موهای تنم سیخ شده بود، مطمئن بودم امشب از درد میمیرم!
دوساعت تو سرما اون بیرون لباس شستم باید هم منتظر یه سرماخوردگی توپ باشم.
تا اومدن بابا از استرس تموم ناخونام رو جویدم.
با شنیدن صدای در نرگس تشر زد.
_برو در رو برای بابات باز کن ببینم.
با پاهایی که میلرزید آروم رفتم بیرون.
در رو باز کردم و خودم پشت در پنهون شدم که صدای بابا بلند شد.
_نرگس بیا اینجا ببینم، این دخترهی خیره سر نیومد؟
لبخند تلخی رو لبم نشست، اگه من نیومده بودم اون اصلا دنبال من نمیومد؟
خب معلومه که نه، یک عمر بزور من رو تحمل میکرد حالا که با پاهای خودم گم شده بودم چرا باید میومد دنبالم!
نفس عمیقی کشیدم و از پشت در اومدم بیرون، و با گستاخی زدم به صورت مات و مهبوتش و گفتم:
_سلام بابا.
ناخودآگاه دستش رفت بالا و سیلی دردناکی رو گونم زد، از درد چشمام رو محکم روهم فشار دادم و هیچی نگفتم.
_به من نگو بابا احمق، تا الان کدوم گوری بودی هان؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم و سعی کردم جلوی زبونم رو بگیرم.
_من میخواستم برگردم ولی تو چنگل گم شده بودم بابا.
_درس عبرت شد برات.
با صدای نرگس با نفرت برگشتم سمت نرگس، عوضی مثلاً قول داده از دست بابا نجاتم میده.
بابا هم مثل نرگس بدون اینکه حالم رو بپرسه رفت داخل، آهی کشیدم و وارد خونه شدم.
با چشم ابرویی که نرگس اومد، رفتم تو آشپزخونه برای بابا چای آماده کنم.
با دیدن چای آماده نفس راحتی کشیدم و بعد از ریختن بردم برای بابا، هنوز نرسیده بودم بهشون که با شنیدن صداشون متوقف شدم.
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_14
_نمیدونم نرگس بخدا گیج شدم.
صدای خبیث نرگس که بلند شد نفسم کشیدن یادم رفت.
_خب مگه میخوان چکارش کنن، در ضمن الان دیگه آتوسا بزرگ شده باید روی پای خودش بایسته، ارباب هم که گفته میتونی برای جبران کردن خسارتهایی که به محصولات زدی دخترت رو بفرستی تو عمارت کار کنه، دیگه مشکلت چیه؟
با جون و دل منتظر جواب بابا بودم و همهی وجودم گوش شده بود.
_زن، آتوسا هنوز بچهاس!
با جواب بابا لبخندی رو لبم نشست و مطمئن شدم بابا نمیزاره من برم تو عمارت کار کنم.
بیخیال وارد شدم و با لبخند چای رو جلوشون گذاشتم.
نگاهم خورد به نرگس که کلافه داشت به بابا نگاه میکرد.
نیشخندی بهش زدم و رفتم تو اتاق.
آروم گوشه اتاق تو خودم جمع شدم و سرم رو گذاشتم رو پاهام، خسته شده بودم.
من با شونزده سال سن از زندگی خسته شده بودم، یهو به ذهنم خورد شاید اگه برم تو عمارت از دست نرگس و آزار و اذیتهاش راحت بشم.
ولی سریع به خودم و افکارم تشر زدم، نه آتوسا بری اونجا هم باید بدتر از اینجا مثل سگ کار کنی.
ولی دیگه کسی بهم گیر نمیده!
نمیدونم گیج شده بودم به کل، پوفی کشیدم و بلند شدم.
بعد از پهن کردم جام سریع دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم که موفق هم شدم.
***
صبح برای اولین بار با صدای بابا بیدار شدم.
_آتوسا، آتوسا بلند شو باید بری.
با شنیدن جمله آخرش چشمام رو باز کردم و مثل جت نشستم.
شوکه نگاهش کردم!
_برم؟ کجا؟
حس کردم نگاهش رو ازم دزدید.
_ارباب خواسته چند وقتی بری تو عمارت کار کنی، گفته دوماه براش کار کنی اگه کارت خوب بود برای ادامه تحصیل تورو میفرسته شهر.
با چشمهایی که از شادی برق میزد بهش زل زدم.
_واقعا؟ راست میگی بابا؟
نفس عمیقی کشید و پشتش رو کرد بهم و گفت:
_اره زودتر وسایلت رو جمع کن تا ده دقیقه دیگه پایین باش.
بعد از اتاق خارج شد.
همیشه آرزوم این بود که برم شهر برای ادامه تحصیل و حالا که شرایطش پیش اومده بود، با ذوق بلند شدم و مشغول جمع کردن لباسهام شدم.
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_15
با خوشحالی ساک لباسام رو گرفتم دستم و اومدم برم بیرون که یه صدای تو گوشم زنگ خورد.
شوکه ایستادم سرجام، تازه یاد حرفهای نرگس و بابا افتاده بودم.
خدای من!
بابا چجوری راضی شد من رو بفرسته تو اون عمارت و همچنین دروغی بهم بگه؟
با ترس گوشه دیوار تو خودم جمع شدم.
حالا چجوری خودم نجات بدم؟
اونقدر ترسیده بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید.
چند دقیقهای همونجا خشک شده نشسته بودم که با شنیدن صدای پایی ترسیده سرم رو بلند کردم.
با دیدن بابا بغض کرده بهش خیره شدم.
_چکار میکنی دختر، یک ساعته معطل تو هستن!
با صدای لرزونی گفتم:
_بابا نزار من رو ببرن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چرا؟ مگه همیشه دوست نداشتی برای ادامه تحصیل بری شهر؟
بغ کرده نگاهش کردم و گفتم:
_بابا من میدونم!
بهت زده نگاهم کرد.
_چی رو میدونی بچه؟
اون لحظه به این فکر کردم چرا بابا حتی یک بار هم به من نگفت دخترم، عزیزم، خوشگلم؟
چرا من همیشه به رابطهی دوستهام با پدرهاشون حسادت کردم؟
چرا من همیشه از محبتهای پدرانه دریغ بودم؟
_من میدونم که شما در اضای خسارتی که به محصولات زدین میخواین من رو بفرستید عمارت اون ارباب!
بدون ذرهای پشیمونی و شرمندگی زل زد تو چشمهای اشکیم و گفت:
_بلندشو آماده شو، اینقدر هم زر زر نکن.
با گفتن این حرف بدون اینکه دیگه توجهای به حال زار من کنه از اتاق خارج شد.
با گریه ساکم رو برداشتم و بعد از نگاه کوتاهی از اتاق خارج شدم.
با چشمهای اشکی به گوشهگوشه خونه نگاه کردم، دلم برای این اتاق کوچیک که داخلش فقط غصه خوردم هم تنگ میشد.
بلاخره از خونه دل کندم و وارد حیاط شدم.
نگاهم افتاد به درخت و گلهای توی باغچه، چونم شروع کرد به لرزیدن.
یعنی نرگس بهشون میرسه؟
سری تکون دادم و از خیاط زدم بیرون.
خدمتکار ارباب
#رعیت_خان #نویسنده_سارا_بانو #آتوسا تقریبا تو خواب هفت پادشاه بودم و داشتم خوابهای قشنگ قشنگ می
همه خوش اومدین پارت اول رمان #رعیت_خان 👆
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_16
با خارج شدنم نگاهم افتاد به دوتا مرد کت و شلواری گنده، درمونده به بابا زل زدم.
با دیدن نگاهم، نگاهش رو دزدید.
نیشخندی زدم، پس شرمنده هم بود جالبه!
اشکهای روی صورتم رو پاک کردم و بدون نگاه کردن به بابا و نرگس رفتم سمت اون دوتا مرد، که در عقب رو برام باز کردن.
یکیشون اومد ساکم رو بگیره که سریع ساک رو چسبوندم به خودم و سوار ماشین شدم.
با حرکت کردن ماشین نگاهم رو دوختم به بابا که غمگین داشت نگاهم میکرد، کم کم از دیدم محو شدن.
سیل اشکهام دوباره راه افتاد، مگه من چند سالم بود؟
مامان کاش بودی!
کاش بودی می دیدی عشقت داره بلا سر دختر یکی یدونهات میاره!
کاش بودی و جلوی بابا رو میگرفتی!
تقریباً صدای گریهام بلند شده بود و هقهقم ماشین رو برداشته بود.
صدای خشن یکیشون بلند شد:
_دهنت رو میبندی یا ببندیم برات؟
با معصومیت نگاهش کردم و سعی کردم جلوی گریهام رو بگیرم.
ولی نمیشد، همیشه گریهام با صدای بلند بود.
و هیچکس هم نبود بهم اخطار بده چون گریههام فقط توی اتاق سرباز میکرد!
وقتی دید صدام داره هی بلندتر میشه چنان دادی زد که درجا خفه خون گرفتم.
_مگه نگفتم خفه شو!
رنگ از روم پرید، آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سریع اشک هام رو پاک کردم.
معلوم بود شوخی ندارن پس سعی کردم مثل بچه آدم بشینم.
با توقف ماشین سرم رو بلند کردم.
_پیاده شو.
لبم رو با زبون تر کردم و آروم پیاده شدم.
با دیدن عمارت بزرگ دوبروم با دهان باز زل زدم بهش.
خدای من، درست مثل قصر بود.
مات و مبهوت عمارت بودم که با شنیدن صدای خشنی شوکه سرم رو بلند کردم و زل زدم بهش.
_کجا بودین یه ساعته؟ گمشین برین اون دخترهی خیره سر بندازید بیرون!
یکیشون با ترس سرش رو انداخت پایین و گفت:
_ببخشید ارباب، رفته بودیم دنبال دختری که باباتون گفته بود.
و با دست به من اشاره کرد.
آرشاویر ابرویی بالا انداخت و رد انگشت اون مرد و گرفت که رسید به من، خشک و بیهیچ حسی نگاهم کرد.
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_17
یهو به خودش اومد و اخمهاش رفت توهم.
رو کرد به اون مرد و گفت:
_اونی که پدرم میگفت اینه؟
با حرص نگاهش کردم، یجوری میگفت اینه، انگار داره در مورد یک کالا صحبت میکنه!
با اخمهای توهم گفتم:
_تا صبح قراره اینجا وایستم؟
برگشت نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.
_هر چیزی که من گفتم رو باید انجام بدی، اینجا هیچی دست خودت نیست بچه جون، حالیته؟
با بهت زل زدم بهش، اصلا شباهتی به اون پسر تو جنگل نداشت.
اون آروم و خونسرد کجا و این پسر اخمو و عصبی کجا، یه لحظه فکر کردم شاید برادر دوقلو باشن.
با صداش از فکر در اومدم.
_سریع برید داخل، تا آرشاویر نیومده اون دختر رو از خونه پرتش کنید بیرون.
همچین سرم رو با شوک آوردم بالا که به وضوح صدای رگ به رگ شدن مهرههای کردنم رو احساس کردم.
پس درست حدس زدم.
این آقای گند اخلاق آرشاویر نبود.
فکر کنم برادر دوقلوش بود.
با خودم فکر کرده بودم من رو شناخته و اینجوری باهام رفتار کرد.
_هی تو دختر؟
نگاهم چرخوندم روش و بیصدا کنجکاو نگاهش کردم.
یهو نگاهش طوفانی شد و با خشم از میون دندونهای قفل شدهاش غرید:
_وقتی صدات میکنم مثل آدم باید بگی، بله ارباب، دفعه آخرت باشه مثل بز زل میزنی به من!
با چشمهای گرد نگاهش کردم، من باید هر روز با این گند اخلاق سر و کله بزنم؟
_نشنیدم؟
گیج نگاهش کردم و گفتم:
_منکه چیزی نگفتم شما بشنوی!
حس کردم لبهاش کش اومد و خنده روی صورتش پدیدار شد چند بار پلک زدم.
که فهمیدم توهمی بیش نبود!
_نشنیدم بگی چشم؟
آب دهنم رو با ترس قورت دادم، مثل اینکه شوخی نداشت واقعاً.
_چشم.
نیشخندی زد و گفت:
_چشم ارباب، تکرار کن یاد بگیری!
کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
_چشم ارباب.
با رضایت سری تکون داد و گفت:
_دنبالم بیا.
#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_18
با ژست خاصی یه دستش رو کرد داخل جیبش و راه افتاد.
از پشت شروع کردم به برانداز کردنش.
یه سر و گردن از آرشاویر بلندتر بود و البته هیکلیتر.
برعکس آرشاویر چشم و ابروهاش مشکی بود.
حتی به نظرم در همه مورد از آرشاویر خیلی جذابتر بود.
اصلا من چرا دارم اونارو مقایسه میکنم؟
خدا ببخشه به صاحبشون!
_پری، پری؟
ماشالا چه صدایی داره، این باید بره موذن بشه.
یه لحظه با فکر کردن بهش خندم گرفت.
با صدای نازک و ظریفی سریع لبخندم رو جمع کردم تا نگن دیوونس.
_بله ارباب!
نگاهم خورد به دختر قد بلند و لاغری، قیافه بامزهای داشت.
_این رو ببر تو آشپزخونه یه کاری براش پیدا کن، داخل اتاق خودت هم که یک تخت خالی شد جای خوابش هم نشونش بده.
مطیع یکم خم شد و گفت:
_چشم ارباب.
سری تکون داد و بدون حرفی از عمارت خارج شد.
بیشعور حرف زدن بلد نبود همش این و اون میکرد!
با حرص زیر لب گفتم:
_بری برنگردی گودزیلا.
با صدای هین ریزی سرم رو آوردم بالا، که همون دختره سریع دستش رو گذاشت رو دهنم گفت:
_دیوار موش داره موش هم گوش داره، اینجا همه برای اینکه چیزی گیرشون بیاد خبرچینی میکنن، حواست به حرفایی که میزنی باشه دخترجون.
با تعجب نگاهش کردم، یعنی اینقدر اوضاع اینجا خراب بود.
سری تکون دادم و گفتم:
_اسمم آتوساس میتونی آتی هم صدام بزنی، فقط با این و اون و دخترجون باهام صحبت نکنید بدم میاد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
_چشم، اسم منم پریعه!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
_خداروشکر هم اتاقی هستیم!
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه محکم زد تو صورتش و گفت:
_وای به کل یادم رفت، زود بیا بریم پیش خیاط بگیم برات لباس فرم بدوزن.
با تعجب نگاهش کردم، گفتم:
_لباس فرم؟ مگه مدرسهاس؟
درحالی که دستم رو میکشید گفت:
_بیا حالا، تا شب همهی قوانین اینجا رو برات میگم.