eitaa logo
خدمتکار ارباب
15.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
#رمان_انلاین_رعیت_خان درحال تایپ... تبلیغات @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
پوکر نگاهم کرد. _چقدر تو خنگی، همین الان جواب خودت رو دادیا؟ گیج بهش خیره شدم، یهو با یادآوری حرفم چشم‌هام گرد شد. با تته‌پته گفتم: _ی...یعنی...! پرید وسط حرفم و گفت: _آره، حالا به عنوان یه ارباب بهت دستور میدم فکت رو ببند، سرم رو خوردی! با چشم‌های گرد و دهانی باز بهش زل زدم. یعنی من یک روز کامل رو با ارباب سر کردم؟ شوکه سرجام ایستاده بودم به رفتن آرشاویر نگاه می‌کردم. آرشاویر؟ فکر نکنم دیگه اجازه داشته باشم اینجوری باهاش صمیمی رفتار کنم! اون همینجور داشت برای خودش می‌رفت و من شوکه به این فکر می‌کردم که دیگه حق ندارم بهش بگم آرشاویر. غم بدی رو دلم سنگینی می‌کرد، منو چه به ارباب آخه، آتوسا این فکرهای چرت رو از سرت بیرون کن دختر. _بیا دیگه چرا خشکت زده؟ به سختی به خودم تکونی دادم و رفتم سمتش و باهاش هم‌گام شدم. تقریبا یک ساعتی بود که داشتیم راه می‌رفتیم، دیگه نایی برام نمونده بود. با نفس نفس نشستم رو زمین که توجه ارباب بهم جلب شد. _چرا نشستی دوباره، چقدر تنبلی دختر تا الان هزار بار هی استراحت کردی، اینجوری باشه تا شب هم راه رو پیدا نمی‌کنیم. دست به سینه نشستم و درمونده گفتم: _خسته شدم خب، یه کوچولو استراحت کنم فقط بعد دیگه قول میدم...! پرید وسط حرفم و با چشم غره گفت: _آره از همون قول‌هایی که قبلاً هم دادی! ریز خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم. نفس عمیقی کشید و اونم نشست کنارم و به درخت تکیه داد. با صورتی سرخ شده یکم ازش فاصله گرفتم. که برگشت سمتم و گفت: