#رعیت_خان
#آتوسا
با بغض از اتاق اون بی ریخت خارج شدم.
از آدمهایی که از نقطه ضعف طرف مقابلشون استفاده میکنن تا به هدفشون برسن متنفر بودم !
نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو فکر، اگه بخوای مثبت فکر کنی بد هم نشد.
خودمم خسته شده بودم از این روزهای تکراری ، یه تنوع بد نبود.
اینجوری میتونستم جواب توهین های اون عجوزه هم بدم!
ولی یه ترسی تو دلم بود، اگه بدبختم کرد چی؟ هرکاری از آدمهای این عمارت بر میاد !
سری تکون دادم و سعی کردم فکرهای منفی رو از سرم دور کنم.
#ارباب_آرتا
صبح زودتر و سرحال تر از همیشه بیدار شدم...
یه دوش گرفتم و صورتم هم اصلاح کردم ، موهام و طبق عادت همیشه دادم بالا.
از بین لباسهام یه لباس گرمکن قهوهای برداشتم با یه شلوار جین مشکی !
با رضایت نگاهی از تو آینه به خودم انداختم.
یه دوش حسابی هم با ادکلن گرفتم و با رضایت دل از آینه کندم.
در اتاق رو باز کردم و وارد سالن شدم...
با دیدن دختر ظریفی که سینی به دست داره هلک و هلک از پلهها میاد بالا ابرویی بالا انداختم
دست به سینه بهش خیره شدم.
به بالای پلهها که رسید نفس عمیقی کشید و سرش رو آورد بالا، با دیدن من که آماده بالا پلهها ایستاده بودم تعجب کرد !
شوکه گفت:
_ارباب دیر رسیدم؟
_نه، صبحانه ام رو امروز پایین میخورم.
با غیض نگاهم کرد، میشد فهمید بخاطر اینکه سینی رو از این همه پله آورده بالا زورش گرفته !
شونهای بالا انداختم و رفتم پایین
وارد سالن غذاخوری شدم، لادن و عمه درحال خوردن بودن.
عادت نداشتم اول سلام کنم، بنابراین در سکوت پشت میز نشستم و بلند گفتم:
_صبحانه منو بیار اینجا.
#رعیت_خان
ناباور نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه با عصبانیت بلند شد رفت
بیخیال رو به آتوسا که نگاهش قفل رفتن آرشاویر بود، گفتم:
_فردا ساعت پنج صبح حرکت میکنیم، امشب وسایلت رو جمع کن.
مطیع سری تکون داد و با گفتن «بااجازه» از سالن خارج شد!
#آتوسا
خسته آبی به دست و صورتم زدم و رو به پری گفتم:
_بریم؟
آخرین ظرف هم تو یخچال گذاشت و سری تکون داد.
_آره بریم.
با پری از عمارت زدیم بیرون و پنج دقیقه بعد تو اتاق دلنشین خودمون بودیم
لباسام و برداشتم و وارد حموم شدم، بعد از تعویض لباس از حموم خارج شدم!
نیم نگاهی به پری که از خستگی حال عوض کردن لباسش رو نداشت کردم و آهسته مشغول جمع کردن لباسام شدم، دو دست لباس راحتی برای خواب، چندتا تونیک بلند و دوتا ساپورت برداشتم برای وقتهایی که اون کروکدیل خونه بود، شونه و مسواک و یه برق لب کافی بود!
باز نگاه دقیق دیگهای کردم مبادا چیزی جا بزارم
نه دیگه همه چیز کامل بود.
زیپ ساک کوچیکم و بستم و کنار تخت گذاشتم
با فکر اینکه پری خواب رفته لامپ و خاموش کردم و رفتم رو تخت آروم خزیدم زیر پتو.
_آتوسا؟
چرخیدم طرفش و مثل خودش آروم گفتم:
_جان؟
با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش رو بگیره گفت:
_دلم برات تنگ میشه بیشعور.
لبخند محوی رو لبم نشست، میشد این دختر و دوست نداشت؟
_عه نبینم آبغوره بگیریا، بابا سفر قندهار نمیرم که چند روز دیگه ور دل خودتم.
اخمهام و کشیدم توهم و با حرص گفتم:
_در ضمن نمیخوام برم خوش گذرونی که میرم کلفتی این گوریل و کنم.
صدای تک خندهاش که به گوشم رسید لبخندم عمیقتر شد
_دیوونهای دیگه چکارت کنم.
با صدایی که دیگه کمکم از بیخوابی داشت خمار میشد بی زدم:
_بوسم کن.
چشمهام رفت رو هم و دیگه متوجه نشدم چی گفت.
#رعیت_خان
#آتوسا
بعد از کلی تأکید کردن و توضیح دادن بلاخره راضی شد و رفت.
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم:
_خدا به من صبر بده، به این دیلاق عقل مرسی...
صبح که وقت نشد حموم کنم ولی الان حموم نکنم نمیشه
غیر از اتاقی که واسه من بود سه تا در دیگه هم بود، همشون رو یکی یکی باز کردم...
اولی یه اتاق ساده مشکی بود که از قاب عکسی که بالای تختش بود فهمیدم اتاق آرتاس، دومی دستشویی بود، و بلاخره در سومی حموم بود.
بعد از یک حموم کامل که حسابی خودم رو گربه شور کرده بودم با پوشیدن حوله تنپوش از حموم خارج شدم.
وارد اتاق خودم شدم و یه تونیک تقریباً بلند تا روی زانو بنفش رنگ با ساپورت پوشیدم !
سرسری موهام و شونه کردم و محکم بالا سرم بستم.
وارد آشپزخونه شدم و متفکر در یخچال رو باز کردم.
چی درست کنم حالا؟
نچی کردم و در یخچال رو بستم، با هزار زور و زحمت از تو کابینت برنج پیدا کردم.
و سه تا استکان به قابلمه ریختم و بعد از انجام عملیات لازم گذاشتم تا خوب پخته بشه...
واسه خورشتم یه بسته گوشت مرغ برداشتم و مشغول پختنش شدم؛
خسته از آشپزخونه خارج شدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت یازده رسیده بودیم و الان ساعت نزدیکای یک بود.
با صدای تیکی که نشون از اومدن آرتا میداد به سمت در ورودی حرکت کردم، با دیدن چهره خسته و توهمش ابروهام بالا پرید.
_سلام خسته نباشی.
مرسی ای زمزمه کرد و بعد از دادن کتش به دستم رفت!
#پارت_بعدی_کانال_جدیدمون_👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/302186527C561b633322
#رعیت_خان
دقیقا نیم ساعت بعد جلوی خونه احمدی بودم.
متوجه ماشین آراد شدم، همونطور که گفته بودم تو فاصله دوری ازم تو ماشین نشسته بود.
دستم رو گذاشتم رو زنگ و سه بار پشت هم فشار دادم، صدای نازک خانومی از توی آیفون بلند شد:
_بله؟
_منزل رحیم احمدی؟
_بله همینجاست، شما؟
نفسم رو آسوده دادم بیرون و گفتم:
_خودشون خونه هستند؟ اگه هستند بگید آرتا دم دره یه سر بیاد بیرون.
تردید رو توی صداش حس میکردم، با مکث گفت:
_بله الان میگم بیاد.
تکیهام رو دادم به دیوار، یهو تصویر آتوسا اومد جلو چشمم.
یعنی الان تو چه حالیه؟ دارن اذیتش میکنن؟
یاد زبون درازیهاش افتادم لبخند تلخی رو لبم نشست، مطمئن بودم در برابرشون سکوت نمیکنه و بلاخره نیش خودشو میزنه.
خدایا خودت مراقبش باش!
#آتوسا
_نمیخوای حرف بزنی نه؟
ترسم رو پشت جسارت نگاهم پنهان کردم و بیخیال گفتم:
_نچ، قصد حرف زدن ندارم.
خسته لگدی زیر سینی غذایی که جلوم بود زد و از اتاق خارج شد.
_وحشی، چرا غذام رو ریختی؟
صداش از پشت در به گوشم رسید، با حرص بلند گفت:
_تا وقتی حرف نزنی خبری از غذا و آب نیست، حالا خود دانی!
دستم مشت شد، لعنتی وقتی چیزی نمیدونم چی رو بهتون بگم؟
چیشد که پیش خودشون فکر کردن من از همه کارهای آرتا خبر دارم؟
نگاهم رو با دقت دور تا دور اتاق چرخوندم، حتما باید یه راهی باشه واسه نجات پیدا کردن!!!
دستهام رو از پشت صندلی بسته بودن، ولی نه اونقدر که دردم بیاد.
چندبار محکم دستم رو تکون دادم، که در کمال شگفتی حس کردم بندش شلتر شد.
خوشحالی جیغ آرومی کشیدم و بیشتر تلاش کردم و حرکت دستهام رو تندتر کردم...
از سوزش دستم اشک تو چشمام جمع شد؛
بازم دست نکشیدم و بلاخره بعد از کلی جون کندن بند از دور دستم آزاد شد.
با استرس طناب دور پاهام هم باز کردم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم.
خب حالا چکار کنم؟
یهو یاد اون فیلم جنگ جنگی که با آرتا دیدیم افتادم، با ذوق بشکنی زدم و دست به کار شدم.
#رعیت_خان
ناخودآگاه به این فکر کردم چقد خوبه با همچین چیزای کوچیکی انقد ذوق میکنه!.
_پاشو برو بخواب صبح زود باید بیدار شی.
بلند شد و با نیش بازش سریع گفت:
_چشممم
چشم غزهای بهش رفتم، جوجه رو نگاه چطور حرفش رو به کرسی میشونه...
بچه بود ولی سیاستش رو داشت عوضی
هرچند اگه خودم نمیخواستم شرط گذاشتنش هم کاری رو پیش نمیبرد.
فقط چون یکم دلم سوخت براش...
بدون اینکه بفهمم تمام مدت خیرهاش بودم، دستپاچه شده گفت:
_چیزه من برم بخوابم دیگه، کاری نداری؟
لبخندی که رو لبم نشست بیشتر شبیه نیشخند بود تا لبخند.
_من الان دقیقا چه کاری میتونم با تو داشته باشم؟
نمیدونم چه فکری تو اون ذهن کوچولوش میچرخید که لپهاش سرخ سرخ شده بود!
بدون اینکه جوابمو بده راهش رو کشید و رفت تو اتاقش.
باورم نمیشد کل روز ذهنم و کارم درگیر یه الف بچه بوده باشه.
با نگاهی به ساعت که از دو نیمه شب گذشته بود به قصد خواب به اتاقم رفتم.
#آتوسا
صبح سرحالتر از همیشه بیدار شدم.
وارد روشویی شدم و بعد از انجام کارهای لازم همونجا موهام رو شونه کردم و محکم گوجهای بستم اذیتم نکنه.
از روشویی زدم بیرون و بعد از برداشتن یه مانتو طوسی مشکی و شلوار مشکی پارچهای که نرگس واسم دوخته بود مشغول پوشیدن شدم.
از تو آینه نگاهی به سر و وضعم انداختم، با دیدن لبهای خشک و بی رنگم پوفی کشیدم
درحال حاضر جز برق لب چیزی در بسات نداشتم پس به همون افاقه کردم.
#رعیت_خان
#آتوسا
با خارج شدن سارا از سالن نگاه پر خشمم برگشت سمت آراد شوکه شده.
با قاطعیت میتونستم بگم اون یه عوضی به تمام معنا بود!
یه عوضی دخترباز...
وگرنه چه کسی بود سارا رو ببینه و دلش برای خانومی و متانتش نره؟
با یاد نگاه غمگینش دلم گرفت.
چطوری دلش اومد جلوی این همه آدم تحقیرش کنه؟
ولی خودمونیما عجب حرکتی زد، قشنگ حرفای آراد رو به کتفش گرفت و گذاشت رفت.
_بیا بشین.
با شنیدن صدای کلافه آرتا نگاهم چرخید طرفش و آروم کنارش نشستم.
از توی صورتش نمیشد چیزی رو تشخیص داد ولی صداش کلافه به نظر میومد.
ناخودآگاه دهن باز کردم و آروم گفتم:
_از آراد متنفرم، ولی به کارما ایمان دارم.
سنگینی نگاهش رو احساس کردم ولی ذرهای نگاهم رو از روی آراد تکون ندادم.
چهرهش هنوز بهت زده بود و متفکر و ساکت نشسته بود!
نیشخندی به حال و روزش زدم، امیدوارم بدتر از اینها بشه حالش، درست مثل قلب شکستهی سارا...
بیحال برگشتم سمت آرتا و آهسته گفتم:
_کی این مهمونی مزخرف تموم میشه؟
انگار خودش هم دیگه زیاد مایل نبود تو مهمونی بمونه که بلافاصله گفت:
_مهم نیست، پاشو بریم.
طبق گفتهی آراد متوجه شده بودم که از مهمونی خوشش نمیاد.
منم از خدا خواسته از جام بلند شدم.
برخلاف تصورم بدون اینکه به سمت آراد بره برای خداحافظی مستقیم سمت در خروجی رفت!
با لبخندی از رضایت پشت سرش از خونه بیرون زدم.
سوار ماشین که شدیم صورتم توهم رفت و با انزجار گفتم:
_یعنی دوباره باید برگردیم پیش اون عجوزه؟
به خوبی متوجه شد منظورم کیه و شونهای بالا انداخت و بیخیال گفت:
_اینطور که معلومه آره.
ناراحت پوفی کشیدم و محو دیدن بیرون تو دلم گفتم: یعنی الان سارا در چه حالیه؟
حقیقتا تو نگاه اول شدیداً ازش خوشم اومده بود.
آهی کشیدم و تو دلم دعا کردم حالش خوب باشه هرچند میدونستم غیرممکن بود.
خسته وارد خونه شدم و در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم
البته اتاق مشترکم با لادن!
آروم در رو باز کردم و وارد شدم، برخلاف تصورم غرق در خواب دیدمش، خداروشکری گفتم و در رو آهسته بستم.
بعد از تعویض لباسم به همون آرومی از اتاق خارج شدم!
با اینکه روز خیلی پرکاری داشتم ولی اصلا خواب به چشمام نمیومد.
با دیدن آرتا لم داده روی مبل که فیلم نگاه میکرد لبخند ذوقیای زدم کنارش نشستم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_چرا نخوابیدی؟
_خوابم نیومد، چه فیلمیه؟
ظرف پفکش رو گرفت طرفم و گفت:
_طنز، قشنگه.
یه مشت پفک برداشتم و مشغول دیدن فیلم شدم
خدمتکار ارباب
#رعیت_خان نگاه عصبی بهش کردم -اینو نگو بگو خوبی بهت نیومده مشخصه از ته روستا بیای ور دل ارباب روس
#رعیت_خان
چشماشرو بست و فین-فینی کرد.
با حالت غمگینی سفارش داد و کنارم نشست.
با اوردن غذاها اروم سینی سمت خودش کشید و قاشقی پر کرد و تو دهنش گذاشت.
- میخای تا اخر غذات به من نگاه کنی؟
- قشنگ میخوری!!
- چون تو گفتی کوفتم شد.
#آتوسا
دست به سینه نشستم.
ارتا نگاهی به چشمهام کرد.
- من میخورم تو نگاه کن
- برو بابا اورانگوتان
- میل خودته میتونی غذای خودت رو هم بخوری!
نگاهی به غذا خوردنش انداختم.
مثل من وحشی مانند نمیخورد برخلاف این که پسر بود ولی با ظرافت تمام، قاشقش رو پر میکرد و داخل دهنش میذاشت.
- النگوهات نشکنه جناب!
عصبی سر بلند کرد.
از بین دندون های کلیدشدهش غرید:
- این جزو اداب غذاخوردنه...
تو هم باید همینطوری غذاتو بخوری!
با ناراحتی، آروم زمزمه کردم:
- من خدمتکاری بیش نیستم!
کسی به طریقه غذا خوردنم نگاه نمیکنه.
خدمتکار ارباب
#رعیت_خان -یعنی من خوشگلم؟ ابروش بالا پرید -شاید اینم بد نبود برای شروع یک عشق شاید این عشق یک ط
#رعیت_خان
-این به تو ربطی نداره
-ربط داره داداش
پوزخندی زد
-عشق باعث شده از همه کارات جا بمونی این نیم وجبی جتی تا دستشوییت هم با خودت ببری
-هیچ عشقی نیست مؤظفم نیستم به تو جواب پس بدم
-اکی داداش بزرگتر هر جور میدونی ولی تصمیمت بگیر یا عمارت یا تهران چون این عمارت بدون تو و بدون دخالت من با طویله فرقی نداره
و از بغلم گذشت
این طوری فایده نداشت
رفتارم با اتوسا باعث سو تفاهم همه شده بود باید درست میشد
به سرعت داخل عمارت شدم و سمت اتاقم رفتم
-چرا انقد دیر اومدی فکر کردی من مسخرتم یابو
دلیل اینهمه گستاخی بها دادن به این موجود بود
-برو بیرون میخوام بخوابم
-ولی تو...
-بعدا صحبت میکنیم برو
#آتوسا
با برخورد سرد ارتا غمگین بیرون رفتم
و نگاهم به پری افتاد که گوشه اشپزخونه نشسته بود و غمگین اشک گوشه چشمشو پاک میکرد
با مشت محکم پشت کمرش زدم
-آخ وحشی نکن خب
اشکش بیشتر شدت گرفت
-یعنی میگی اینهمه گریه برای ضربه من به کمرته؟
سری تکون داد
-ایا گوشای من مخملیه یا تو فکر کردی خودت باهوشی اسکول خانم
-شوخی نکن اتوسا حوصله ندارم
اشارهای به اتاق ارشاویر کردم
-بخاطر اون بی مغز؟
-درست صحبت کن راجبش
احمقی نثارش کردم
-باور کن رفیق اون ادما نمیفهمن احساسات چیه
-تو عاشق نشدی نمیدونی چیه پس نظری نده اتوسا
عصبی نگاهش کردم
-از ادمایی که فقط به خودشون حق میدن خوشم نمیاد.
خدمتکار ارباب
#رعیت_خان -اجازه نداری وارد اینجا بشی مرتیکه شاید سر من روسری نباشه تو جای من میری جهنم؟ -خیلی و
#رعیت_خان
-ولی اول از همه باید انسان باشید
و دستمالش انداخت و از کنارم رد شد
-لعنتی
از اشپزخونه بیرون رفتم
-پری حواست به اینجا باشه حداقل تا یک هفته باید برم
-ولی....
-ولی اما نداره مراقب دوستتم باش دلم نمیخواد از عمارت فرار کنه
سریع از کنارش گذشتم
سمت ماشینم رفتم
#آتوسا
-هی اتوسا بلند شو دیگه چخبرته چرا انقد عصبی شدی
-چون اون عوضیا فک میکنن خونشون از طلاست اون مثل خوک کثیفه
-هیش ساکت یکبار بهت گفتم دیوار موش داره موشم گوش داره
-مهم نیست برام میرم فوقش پیش اون عجوزه
-پری خودت یکبار حرف میزنی بعد حرفت نقض میکنی خیلی جالبی
-نقض منم دلایلی داره تو نمیدونی
-دلایلت عشق مثل من هر دومون درگیر عشق مضخرفی هستیم باید درست بشیم
-سعیمو میکنم
-سعیمونو میکنیم
دستم توی دستش گرفت
توی بغلش فشردم
بوسه ای روی سرم گذاشت
-خیلی دوست دارم پری
-منم توی وحشی دوست دارم
خدمتکار ارباب
#رعیت_خان -پس حرف کی قبوله؟ حرف زور خودت؟ کی میخای بفهمی اون ادمی که ذهنته من نیستم -برای من امر
#رعیت_خان
نگرانش بودم ولی باید میفهمید درافتادن با من عاقبتش چیه!
خودم میرسوندمش خونشون تا از زیرش درنره
نیم ساعتی بود که منتظر بودم خبری ازش نبود نگاهی به ساعتم کردم
-پس کجایی
#آتوسا
-میخوام برم پری
-نمیشههه پیدات میکنه
-مهم نیست بمیرم بهتره تا رفتن تو اون خونه
-وای نه تروخدا آتوسا
-فقط اگه ارتا اومد بگو ندیدیم خدافظ
و سمت جنگل دویدم بدون دقیقه ای مکث
انقد سریع میرفتم که مطمئن بودم دستش بهم نمیرسه
چقد بدبخت بودم که هیچ جا جایی نداشتم
با شنیدن صدای زوزه ای از ترس به خودم لرزیدم
سرجام ایستادم صدای تکون خوردن شاخه ها به هم میومد
-خبریه اینجا
نمیتونستم حتی جیغ بزنم چقد وضع بدی داشتم توی دستم گریه کردم
-کاش فرار نمیکردم
با نزدیک شدن گرگی بهم دستام لرزید و نفس عمیق کشیدم
-آتوسا آتوسا
با شنیدن صدای ارتا جون دوباره ای گرفتم
-کمککک کمککک کمکم کن
صدای قدمها تند تر شد
و گرگ چند قدمی من بود که نعره ای تو صورتم زد
دیگه نفهمیدم چیشد که با شدت روی زمین خوردم
#رعیت_خان
#آتوسا
با درد شدیدی بلند شدم چشمام میسوخت گلوم هم درد شدیدی داشت
-آتوسا
با شنیدن صدای ارتا چشمام تا اخرین حد باز کردم
-ارتا
-هیش
باید دلش به رحم میاوردم وگرنه چیزای بدی در انتظارم بود
-فکر کردی فرار از اینجا به همین راحتیاس مشخصه نه وقتی عمارت وسط جنگل چه فکری کردی یکبار داداشم نجاتت داد دفعه دیگه چی؟
-تو میخاستی بفرستیم پیش اون پدری که از ناپدری بدتره مادری که فقط اسم مادری روشه حتی رابطه خونی هم با من نداره
به سقف نگاهی انداخت هیچی نگفت
درد قفسه سینم شدید بود
-درد میکنه نفسم نمیاد بالا
-پرستار پرستار
دستم همچنان روی قفسه سینه ام گذاشته بودم
با اومدن پرستار و مسکنی که داخل سرمم ریخت دردم اروم گرفت
-همش ارزوی مرگ میکردم
-چرا؟
-بابام هیچوقت مامانم دوست نداشت این برای یک دختر خیلی غم انگیزه
خدمتکار ارباب
#رعیت_خان من مونده بودم و خروار ناراحتی هایی که همه کارکنا از من و ارشاویر داشتن -پری وایسا یک لح
#رعیت_خان
#آتوسا
دستم حلقه کردم با استرس بهش چشم دوختم
-چیشد
-هیچی
-خب حرکت کن
-منتظر پدرتم
با شنیدن اسم پدر سریع برگشتم عقب
-برای چی؟
-برای عقدت رضایت پدر لازمه
-نه توروخدا من از اون بدم میاد
-گفتم که لازمه
-با باز شدن در داخل شدن بابا
نفس عمیقی کشیدم
-سلام
-سلام بابا فدات بشم ارباب زاده گفته که چه خوب بودی این مدت و به حرفش گوش دادی
از حرفی که ارتا به پدرم زده بود کمی دلگرم شدم
-خب بسه دیگه همه راضین به این وصلت پس دوست ندارم حرف بدی تو روستا بپیچه
با لبخند رضایت بهش نگاهی کردم
-غلط میکنه هر کسی حرف بزنه
#رعیت_خان
اون اینجا چیکار میکرد
-چیزی شده ارتا
-نه چیزی نشده بریم عمارت
#آتوسا
با شنیدن حرف ارتا نگاهی به اطراف کردم دلم نمیومد بدون خوردن غذاهای خوشمزه اینجارو ترک کنم
-ارتا ضد حال نزن من گشنمه
-پری غذا درست کرده سریع باش
-یک کاسه ای زیر نیم کاسه اته
-نه میگم بریم
-چرا اروم صحبت میکنی اینجا که کسی خواب نیست
-واقعا احمقی
-من؟ احمق؟
بدون توجه به من دستش روی دستم گذاشت و کشیدش
-درد میگیره وحشی خودم میام
غزمیت اخرش نزاشت یک لقمه از این غذاهارو بخورم
خواستیم بیرون بریم که با صدای کسی عقب برگشتیم
-ارتا
یک دختر قد بلند و خوشگل که قابل مقایسه با زنای روستا نبود