#رعیت_خان
#نویسنده_سارا_بانو
#پارت_21
باشهای گفتم و کنارش نشستم.
تا شب بیکار همونجا نشسته بودم که و پری از همه چیز رو برام توضیح میداد.
پری نیم نگاهی به ساعت کوچیک تو آشپزخونه انداخت و گفت:
_بلند شو دیگه الان ارباب میاد، باید بری ازش کتش رو بگیری و یه قهوه ببری براش.
کلافه گفتم:
_مگه خودش فلجه؟ باید کتش هم ما در بیاریم؟
چشم غرهای بهم رفت و گفت:
_یواش، اگه اینجوری کنی دو روز نمیشه فلکت میکنن.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم.
یعنی اینقدر وحشتناک بودند؟
با صدای لیلا که خبر از اومدن ارباب میداد سر به زیر از آشپزخونه خارج شدم.
به سمت در ورودی رفتم و همونجور که پری گفته بود، بدون تماس دستم با بدنش کت رو در آوردم.
بدون هیچ حرفی سرش رو عین گاو انداخت پایین و رفت.
با حرص به مسیر رفتنش خیره شدم، یه تشکر بلد نبود؟
کتش رو تو مشتم فشردم و با اخمهای توهم رفتم سمت آشپزخونه.
بعد از آماده کردن قهوه و بعد از بالا رفتن از پلهها به سمت اتاقی که ته راه رو بود رفتم.
و تقهای به در زدم که صدای محکم و سردش بلند شد.
_بیا تو.
نفس عمیقی کشیدم و آروم وارد اتاق شدم.
_قهوهتون رو آوردم!
تیز نگاهم کرد و گفت:
_قهوهتون رو آوردم؟ چیزی رو جا ننداختی؟
گیج نگاهش کردم چی رو جا انداخته بودم؟ با یادآوری اینکع ارباب نگفتم لبم رو محکم گزیدم.
_قهوهتون رو آوردم ارباب.
سری تکون داد و گفت:
_بزارش برو.
چپ نگاهش کردم و بعد از گذاشتن قهوه و کتش، گفتم:
_با اجاره ارباب.
و از اتاق خارج شدم.
_مرتیکه جوری رفتار میکنه انگار نوکرشم.
_نیستی مگه؟
با شنیدن صدایی رنگم پرید، جرعت اینکه برگردم ببینم کیه رو نداشتم.
با قرار گرفتن یه نفر جلوم سرم رو آوردم بالا، با دیدن لباس فرمی که تنش بود نفس راحتی کشیدم.
_مگه با تو نیستم؟ این چه طرز صحب کردنه؟
مثل همیشه پرو زل زدم تو چشمهاش و گفتم:
_خودت هم یه خدمتکار بیش نیستی پس فاز سیندرلا برندار، حالا هم برو کنار وقت برای چرندیات تو ندارم.
بیتوجه به قیافه بهت زدهاش نیشخندی زدم و از کنارش رد شدم.