#روایت_اربعین
🔹موکب مشتومال!
🔸خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکب مشتومال.
یک موکب نسبتا بزرگ با دستگاه مخصوص ماساژ و جوانانی که با جان و دل با دستان نازنینشان خستگی را از تن زوار حضرت میزدودند. روی یکی از تشکها دراز کشیدم و پسر جوانی که حدودا ۲۰سال یا کمتر داشت، ماساژ را شروع کرد. کاملا مخلصانه کارش را انجام میداد و لبخند میزد.
🔸جورابهایم پاره شده بودند و منتظر فرصت بودم که بدوزمشان. در کولهام جوراب اضافی داشتم ولی هنوز زود بود از آنها استفاده کنم.
وقتی به پاهایم رسید و دید جورابها پاره شده اند، به دوستش گفت برایم جوراب بیاورد ولی او که سرش شلوغ بود توجهی نکرد. من هم به عربی دستوپا شکسته سعی کردم او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده.
🔸بعد از مشتومال در حال خروج بودیم که سروکلهی همان پسر پیدا شد و به من اشاره کرد بنشینم و پاهایم را دراز کنم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. چارهای نبود. دراز کشیدم، خواستم جورابهایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بیریا جورابهای کثیف و خاکخورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پاهای گرد و غبار آلودم را تمیز کرد، که حتی خودم با چندش به آنها دست میزدم...
جورابهای نو را هم به پایم کرد و با لبخند و بیهیچ حرف اضافه رفت. خیلی شوکه شده بودم، ولی آنقدر سریع رفت که وقت نکردم جورابهای قبلی را از او بگیرم که بدوزم.
🔸دو هدیهی شکیل از ایران با خودم برده بودم؛ عطرهایی که از حرم امامرضا(ع) خریده بودم و بسیار خوشبو بودند. آنها را برای خودم خرید بودم و با تمنا خود را متقاعد کرده بودم که هدیه دهم!
بیدرنگ به سمت محل اسکان رفتم و هدیه را به همراه پوستر ضریح امامرضا(ع) برداشتم و برگشتم.
🔸هدیه را به پسر دادیم. مهرش عجیب بر دلم نشست. میخواستم زار زار گریه کنم. من که کسی نبودم ولی امامحسین(ع) به بهترین شکل از میهمانش پذیرایی میکرد. ببینید امامحسین(ع) چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که از خود گذشته بودند و بوی بد و کثیفی برایشان اهمیتی نداشت. آنها از عشق حضرت سر مست بودند.
روایت #ارسالی: رضا محمدی
🆔@ArbaeenIR
#روایت_اربعین
🔹بهترین میزبان
🔸به یاد ماندنی ترین مهمانی عمرم بود! بالاخره دعوت شده بودم.
چه پذیرایی، چه احترامی، چه جمعیتی... چه دست و دلباز بود صاحب مجلس و چه مهربان!
با لبخند از تکتک مهمانهایش پذیرایی میکرد حتی آخر مجلس کسی دست خالی برنگشت.
هرکس هر آنچه میخواست گفت و صاحب مجلس با مهربانی، بیشتر از آنچه که میخواست را به او میداد و با لبخند بدرقهشان میکرد. حتی مطمنم گفت باز هم منتظر آنهاست که بیایند!
🔸اما خداحافظی از آن مجلس چقدر برای ما مهمانها سخت بود.
آنهمه مهربانی، آنهمه لطف، آنهمه بخشش را چگونه میشد راحت گذاشت و رفت؟ حتی با اینکه میدانستیم دستانمان پر است و دست خالی برنمیگردیم. اما آرامش صاحبخانه و خانهاش چیز دیگری بود...
🔸باید قبول میکردیم همهی مهمانیها تمام میشود. ساعتی بیشتر یا کمتر. اصلا دنیایش همین است روزی هم باید اینجا را ترک کنیم و به خانهی اصلی برگردیم. کاش در آن لحظه هم دست پر باشیم.
موقع خداحافظی به دستان کریم صاحب مجلس نگاه کردیم. با چشمانی خیس و بغضی در گلو. اما دلی آرام. و صاحب مجلس با همان لبخند مهربانش راهیمان کرد...
روایت #ارسالی: ریحانه سادات رفیعی
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اربعین
🔹اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم
این دیگر روضه نیست..
🔸برای کمک به زوار راهی اربعین شده بودم. در موکبی به درمان جراحت پاهای خسته مشغول بودیم؛ دختربچهای معصوم به همراه مادرش وارد شد.
🔸یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روی پتو. همین که خواستم پماد گیاهی را روی پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد.
برای اینکه هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد. مادرش آمد کنارش نشست.
پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشاره کردم به دختربچه.
با لهجه غلیظ عربی گفت: «رقیه…»
🔸دستم یک لحظه روی پاهایش ایستاد، اشکم بود که سرازیر شده بود. دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال»
دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد به گریه کردن. خانمهای دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکی چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند به گریه کردن.
🔸من پاهایش را ماساژ میدادم و گریه میکردم. مچ پایش را با دستهایم گرفتم، خیلی لاغر بود…
کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچکتر بود…
ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد میکند نه؟ خیلی پیاده آمدی؟ اذیت شدی عزیزم؟
از تاریکی نترسی عزیزم اینجا خرابه نیست… اینجا همه دوستت دارند.»
من میگفتم و گریه میکردم.
مادرش هم شاید فقط به خاطر این صحنه اشک میریخت وگرنه فارسی متوجه نمیشد.
🔸ازم پرسید :«شسمک؟»
گفتم: «زینب»
باز هم صدای گریه همه بلند شد...
روایت #ارسالی: زینب حسنزاده
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اربعین
🔹هر کس سهم خودش را دارد
🔸رسیده بودیم کربلا. هنوز چهار روز به اربعین مانده بود و از درودیوار شهر زائر میریخت. به سمت محل اقامتمان رفتیم.
خانه محل اقامت ما با همه ساختمانهای آن کوچه فرق داشت. وارد که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجهمان را جلب میکرد. کلیددارمان گفت که عکسهای کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقیها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم.
🔸موقع رفتن به حرم، جمعیت موج میزد. هیچ راهی برای رفتن نبود. روی پلههای باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که #اربعین وقت زیارت نیست و یکریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم.
🔸با ناامیدی برگشتم تا به نیت همهجای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. از همان بلندی پلهها، درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز میکردند! شبیه درهای طلاکوب حرم امام رضا(ع). در باز شد. جمعیت زیادی رو به یک سو در تلاطم بودند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود... همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم..!
روایت #ارسالی: ساجده شاکری
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اربعین
🔹جوشکاری به سبک اربعین!
🔸مدتها قبل، به دختر خانومی علاقهمند شده بودم.
با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به اجبار خداحافظی کردیم.
🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیادهروی برنامهریزی کردند. دلم میخواست با رفقای خودم راهی شوم اما میدانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم.
🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بینالحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم.
🔸در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته او شده است. میگفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی.
🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین!
عروس، همان فردی بود که مدتها قبل به او علاقهمند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.
🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمیدانستم!
سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد.
روایت #ارسالی: محمدرضا باباجانی
🆔@ArbaeenIR
🔰 میزبان زُوّار برادر
#روایت_اربعین
🔸میگویند کرامت امام حسن(علیهالسلام) خیلی زیاد است.
اصلاً هر موقع کسی از امام حسین چیزی میخواسته، امام میپرسیدند: «آیا به نزد برادرم رفتهای؟» و اگر طرف میگفته نه، میگفتند: «اول نزد او برو و بعد بیا پیش من.»
آنقدر که او کریم است و آنقدر که آداب کوچک و بزرگتری در این خاندان معنا دارد... .
🔸حالا پیرمرد بیزبان دستمالبهسر، خرماهای باغی را که نذر امام حسن کرده بود، در طریقالحسین به دست و دهان زوار برادر کوچکتر میگذاشت و اگر کم برمیداشتی، نمیگذاشت بروی تا اینکه یک کیسه خرما به دستت بدهد.
🔸میگویند کریمها از دادن بیشتر خوشحال میشوند تا گرفتن. هرجا کریم دیدید، زیاد از او بخواهید. از کریم اهلبیت بیشتر...
#کریم_اهل_بیت
#معز_المومنین
🆔@ArbaeenIR
📅 ۴۲ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
تو کیستی که به یادت پس از هزاران سال
جهان قیامتی از جنس اربعین دارد...
《مهران موسوی آشنا》
🔻#روایت_اربعین
🔹نظریه حُسن همجواری!
شنیده بودم که زن و شوهر در پس سالها از لحاظ چهره کمی شبیه به هم میشوند.
نمیدانم چقدر صحت داشت. دلایل علمی پشتیبانیاش میکرد یا نه. ولی حسن همجواری را همیشه قبول داشتم.
پدرم خیلی شبیه به مادرم شده و مادرم شبیه پدرم. سی سال همنشینی قطعا تاثیر خودش را میگذارد.
بین آن همه آدم که اربعین کربلا بودند، سخت بود با نگاه اول حدس بزنی که چه کسی ایرانی است و چه کسی عراقی.
یکی از آقایانی که در موکب مشغول کاربود، نظرم را جلب کرد. صدایش زدم و به زبان عربی گفتم «هل اِلتقاط مِنکُم صوره؟»
با سر تایید کرد. کمی هم گنگ به نظر میآمد. عربی گفتم «شوف هُناک» نگاه کرد. عکسهایم که تمام شد با لهجهی همدانی گفت: «دمت گرم داداش!»
خندهام گرفته بود از باب تلاشم برای عربی صحبتکردن و عکسالعمل محمد طاهر!
پیش خودم دوباره نظریه حسن همجواری را دوره کردم. این سالهای سفر به عراق ما را خیلی شبیه به هم کرده…
🖊محمدطه امیری
🆔@ArbaeenIR
📅 ۴۱ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
با هر قدم کنار قدمهای خواهرت
اشکم چکید و دفتر غم لالهزار شد
《محمدمهدی عبداللهی》
🔻#روایت_اربعین
🔹کاش صدایم نمیزدی عمه!
🔸بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمیشد.
نیت کردم که اگر قسمت بشود و بروم، به نیابت از سهسالهی شما قدم برمیدارم.
🔸بالاخره راهی شدیم. روز اول پیادهروی برادرزاده کوچکم، محمد، از گرما خسته شده بود. من هم بهخاطر اینکه از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن؛ از برادرم جدا شدم و با محمد چند تا عمود را دویدم که ناغافل گم شدیم.
تاریکی بود و غریبی. محمد مدام مرا «عمه» صدا میکرد. در صورتی که مواقع عادی مرا به اسم کوچکم صدا میزند...
خانم و آقایی ایرانی کمکم کردند و با همراهیشان برادرم را پیدا کردم.
🔸همانجا بود که با خودم گفتم شاید باید من عمه میشدم و همراه برادرزادهام سفر اربعین را تجربه میکردم!
گریه امانم را بریده بود. نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب...
🖊محدثه محمدی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۴۰ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
عشق است کربلای تو لبیک یاحسین
جان و تنم فدای تو لبیک یاحسین
《محمدمهدی سیار》
🔻#روایت_اربعین
🔹هر لحظه هوای زائرانش را دارد
🔸کف پاهایم کلا تاول زده بود. فقط میتوانم بگویم به زور راه میرفتم. بعضی مواقع اشکم جاری میشد. با خانواده خواهرم همراه بودیم. آنها اصلا مرا درک نمیکردند. فقط به حضرت رقیه(سلاماللهعلیها) فکر میکردم و اشک میریختم. تا اینکه به موکب امام رضا(علیهالسلام) رسیدیم.
آنجا رفتم برای پانسمان تاولها. گفتند فعلا آب نخور که دوباره تاولها پر نشود. تازه یاد تشنگی اسرا هم یادم افتادم. اصلا چیز دیگری برایم مهم نبود. فقط آرزو داشتم به کربلا برسم.
در دلم با او حرف میزدم: چه کنم آقا جان؟! دیگر نمیتوانم راه بروم...
بهخاطر این از خانواده خواهرم جدا شدیم. کنار جاده ایستادیم. به طرز معجزه آسایی اتوبوسی نگه داشت و گفت: «کربلا، مَجاناََ!»
مگر میشود آقا، این لطف شما از یادم برود؟
🖊خانم عزیزی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۹ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
با کاروان غربت از این جاده آمدیم
ما را رسانده قافله تو به آسمان
《یوسف رحیمی》
🔻#روایت_اربعین
🔹کربلایتان را از یک نفر بخواهید؛ آن هم مادرش!
🔸برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچههای گروه قرار بود بروند کربلا. تا کسی میگفت کربلا اشکم در میآمد…
یکی از بچههای گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه بخواه!
راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه. در آن نمایش من نقشِ فضّه، کنیزِ حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)، را بازی میکردم.
قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب کفنها را میشمردند و یکی کم بود…
برای امام حسین کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همانجا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا! من کربلایم را از شما میخواهم.
چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بینالحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین زمزمه میکردم...
🖊صبا کرمی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۸ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
مسلمان و مسیحی را به حرُیت فراخوانده
جدا از دین و ایمان، آدمی آزاده میخواهد
《فاطمه عارفنژاد》
🔻#روایت_اربعین
🔹غمانگیزترین روز سال!
🔸ما در غرب زندگی میکنیم و شلوغی و سرعت زندگی در اروپا مشهود است. کمکم همیاری و تعاون و کمک به دیگران رو فراموش کردهایم.
وقتی اربعین را تجربه کردیم، گفتگوهای معنوی داشتیم و از این ارتباطات معنوی احساس آرامش میکردیم. بعد از اربعین، این آرامش و معنویت را همراه با خود به کشورمان بردیم.
روز آخر سفرمان، وقتی داشتیم از دوستانمان خداحافظی میکردیم، یاد حرف ابوفرات [میزبان عراقیمان در طریق] افتادم. میگفت: 《روز بعد اربعین، غمانگیزترین روز ساله. چون دیگه نمیتونی کسی رو مهمون کنی و بهش خدمت کنی.
زائری نیست که جلوش غذا بذاری و لباسش رو بشوری.》
آن موقع درد ابوتراب را فهمیدم!
آنجا کسی نگفت تو کاتولیکی و ما مسلمان. اربعین یک الگوی ضدنژادپرستی است. یک مهربانی محض.
🖊پدرو خوزه ساودرا، عکاس و مستندساز اسپانیایی
🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۷ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
حنجر این دیار تا محشر، جز سرود ظفر نمیخواند
بر تن قطعهقطعهات سوگند، علمت بر زمین نمیماند
《مهدی مقیمی》
🔻#روایت_اربعین
🔹مَرد...
🔸دودی که مرد عراقی از حلقش بیرون میداد چیزی بود به قاعده دود اگزوز تریلیهایی که افتادهاند توی پیچهای امامزاده هاشم و زوزهکنان خودشان را بالا میکشند!
دود دور سر چفیهاش میپیچید و میرفت و توی آفتاب کمزور عصرگاهی بزرگراه نجف–کربلا گم میشد.
کنتراست وحشتناک حرکات و سکنات و رنگ پوستمان داد میزد کداممان ایرانیست و کدام یک عراقی.
به جهت اطمینان اما با همان فارسی تکه پاره و مخلوط به لهجه غلیظ عربیاش پرسید: «اِرانی؟!» در همان حال که با مچ پای رگبهرگ شدهام ور میرفتم، سر تکان دادم که یعنی بله!
کام دیگری از سیگارش گرفت و با بیرون دادن دود، چشم دوخت به منتهاالیه مسیری که ختم میشد به کربلا. جمعیت را یک دور اسکن کرد و گوشه سبیل بعثیطورش را جوید و دهان باز کرد به قدر چند جمله: «مَرد… مَرد… قاسم سلیمانی مَرد!» و قاسم سلیمانی را به قاعده سایر هموطنان عراقیاش به سکونِ روی میم قاسم میگفت!
🖊محمدصادق علیزاده
🆔@ArbaeenIR