eitaa logo
Arbaeen.ir |رسانه مردمی اربعین
7.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
827 ویدیو
31 فایل
﷽ کانال رسانه مردمی اربعین سایت: Arbaeen.IR ارتباط با ما: @Arbaeen_admin تلگرام: t.me/ArbaeenIR ایتا: eitaa.com/ArbaeenIR سروش splus.ir/Arbaeenir بله : ble.im/ArbaeenIR روبیکا: rubika.ir/Arbaeenir اینستاگرام: instagram.com/arbaeen.ir1
مشاهده در ایتا
دانلود
📅 ۳۶ هفته ۱۴۰۱ به شوق کفش مرا واکس زد، که فرق ندارد چه از ضریح و چه از زائرش غبار بگیرم 《زهرا سپه‌کار》 🔻 🔹خاک قیمتی 🔸مرد پای سالمی برای راه رفتن نداشت. کنار مسیر رفت و آمد پیاده‌ها نشسته بود. یک زیرانداز کوچک داشت و یک قوطی واکس و یک دستمال که آنقدر با دست‌های واکسی و خاکی‌اش آن را برداشته بود، رنگش مشخص نبود. با التماس پای زوار را می‌گرفت که بگذارند کفش‌هایشان را تمیز کند. هر کفشی که جلویش می‌آمد، قبل از تمیز کردن، دستش را روی گرد و خاک نشسته بر روی آن می‌کشید و بعد ‌می‌کشید روی سرش. می‌گفت مرا چه به غبار و تربت حرم حسین(علیه‌السلام)؟! خاک پای زائرش هم از سرم زیاد است... 🖊زهرا حسینی 🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۵ هفته ۱۴۰۱ پیاده آمده‌ام کربلا که با تو بگویم فدای قافله اشک کودکان اسیرم 《زهرا سپه‌کار》 🔻 🔹سفره ام‌البنین 🔸پیرزن وردِ زبانش «ام‌البنین» بود! معلوم بود خیلی به مادر علمدار ارادت دارد. این را از پرچم روی دیوار خانه‌اش هم می‌شد فهمید. پرچمی سیاه که رویش با نخ سفید دوخته شده بود «یا ام‌البنین» و زیر آن هم «السلام علیک یا ابالفضل‌العباس». با لهجه غلیظ عربی صحبت می‌کرد و من خیلی از حرف‌هایش سر در نمی‌آوردم. فقط چند کلمه را می‌فهمیدم که یکی از آن‌ها «ام‌البنین» بود! خیلی خوش‌برخورد بود. علی‌رغم پیری اصرار داشت خودش هم در پذیرایی از زوار سهیم باشد. یکی از نوه‌هایش که دست و پا شکسته، چند کلمه فارسی بلد بود، شده بود مترجم او. در حین کار بعضی از جمله‌های پیرزن را برای ما معنی می‌کرد! دخترک می‌گفت، مادربزرگش علاوه بر اربعین، هر صبح شنبه چند لقمه درست می‌کند و می‌رود جلوی حرم حضرت عباس پخش می‌کند. می‌گوید: «من خاک پای حضرت زهرا هم نیستم. خدمت به اهل‌بیت را خانم من، ام‌البنین، به ما یاد داده. من و فرزندانم همه کنیز و نوکر مادر ابوفاضل هستیم.» 🖊فاطمه سادات حسینی 🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۴ هفته ۱۴۰۱ شکر خدا که نان شب ما حسین شد مدیون لطف مادر این خانواده‌ایم 《علی‌اکبر لطیفیان》 🔻 🔹اشک نیمه‌شب، کار خودش را کرد! 🔸فرصت زیادی تا اربعین نمونده بود. از دوماه قبلش به فکر اربعین بودم. هر کاری می‌کردم، شرایط رفتن جور نمی‌شد. اون روزها اشکم دم مشکم بود! یه شب بی‌خوابی به سرم زده بود. گوشیم رو برداشتم و همین‌طور تصاویرم رو بالا و پایین می‌کردم. رسیدم به یه کلیپ. کلیپِ فاطمیه سال قبل. زدم روی صفحه. سید مجید بنی‌فاطمه شروع کرد به خوندن: 《آرزوی پر زدن با من، پَرَم با تو گریه‌های نیمه‌شب با من، حرم با تو》 انگار از زبون من داشت می‌خوند! مادر، تنها امیدم بود. دلم گرفت و بغضم شکست. چند روز بعدش، که تقریبا ناامید شده بودم، دوستم زنگ زد و خبر داد که مشکلمون حل شده و یه کاروان مطمئن هم پیدا کرده. باز هم گرمی اشک رو روی صورتم حس کردم. دست خودم نبود، اولین اسمی که توی ذهنم اومد اسم مادرش بود. ناخوآگاه زیر لب‌ گفتم: یازهرا... 🖊الهه جوان 🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۳ هفته ۱۴۰۱ اربعین، نیست حدیثی که فراموش شود شعله عشق، نه آن است که خاموش شود 《محمدجواد غفورزاده》 🔻 🔹این همه سختی ارزشش را داشت؟! 🔸روی پشت‌بام یک هتل قدیمی ایستاده بودم، خیره به حرم. خواهرم پرسید: «حالا بگو، این همه سختی کشیدیم تا برسیم، ارزشش را داشت؟» انگار که با همین سوال روحم پر کشید به ایران و دوباره همه‌ی مسیر را طی کرد تا به حرم برسد. دوباره همان هول و ولای آمدن و نیامدن! همه‌ی مسیر را طی کردم و رسیدم اول طریق نجف تا کربلا. هیاهوی پیاده‌ها، لخ‌لخ دمپایی‌های که روی زمین کشیده می‌شد. مداحی‌های پر شور عربی، موکب‌داران عراقی و جمله‌های «هلابیکم! اشرب المای زائر!» چشمم را بستم و صداها را دیدم! یادم آمد که چه‌قدر غر زدم تا برسم... از شرمندگی سرم را خم کردم و آرام گفتم: «ارباب! شما که می‌دانید من از حرم دور بمانم می‌میرم. نکند قدرناشناسی‌هایم را جدی بگیرید و پایم را ببرید؟!» غرق در افکارم بودم، که ضربه‌ای به پهلویم خورد: «جواب بده! کجایی دختر؟» نگاه شرمنده‌ام را از گنبد برنداشتم. با اطمینان گفتم: «اگر هزار برابر سخت‌تر هم بود، ارزشش را داشت.» 🖊مهدیه همتی 🆔@ArbaeenIR
📅 ۳۰ هفته ۱۴۰۱ صدها دعا ضمیمه هر کوله‌پشتی است بر دوش خویش، بار امانت نهاده‌ایم 《سعید مبشر》 🔻 🔹ما غریبه نیستیم 🔸رسیدیم به کربلا. وارد خانه محل اقامت که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجه‌مان را جلب می‌کرد. کلیددارمان گفت که عکس‌های کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقی‌ها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم. موقع رفتن به حرم، جمعیت موج می‌زد. روی پله‌های باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که اربعین وقت زیارت نیست و یک‌ریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم. با ناامیدی برگشتم تا به نیت همه‌جای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز کردند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود! همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم..! 🖊ساجده شاکری 🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۹ هفته ۱۴۰۱ عشقت مرا دوباره از این جاده می‌برد سخت است راه عشق ولی ساده می‌برد 《یوسف رحیمی》 🔻 🔹سرگذشت یک کالسکه 🔸دنبال کالسکه‌ای برای بردن فرزندم به پیاده‌روی اربعین بودم که یکی از دوستانم گفت که دختر دایی‌اش که بعد از سال‌ها بچه‌دار شده، با خوشحالی کالسکه‌ فرزندش را تقدیم راه امام حسین کرده! خودش تا حالا قسمتش نشده برود پیاده‌روی اربعین؛ این‌ را نذر کرده تا خدا فرزند دیگری هم به آن‌ها بدهد. کالسکه تمام مسیر همراه ما بود. شب آخر سفر، به ذهنم رسید حالا که سفر ما تمام شده، بگذار این کالسکه به داد خانواده دیگری برسد. رفتم سر راه زائران. منتظر ماندم تا حضرت خودش راهبر بعدی‌اش را انتخاب کند. چند دقیقه بعد پدری را دیدم که فرزند معلولش را به پشت گرفته و راهی زیارت شده. قلبم از انتخاب حضرت لرزید. جلو رفتم و گفتم: آقا کالسکه لازم ندارید؟ با خوشحالی گفت: بله می‌خواهم! فقط کجا پسش بدهم؟ گفتم: این کالسکه مسیر پیاده‌روی را آمده و دلش می‌خواهد بازهم این‌جا بماند! ما داریم می‌رویم. شادی چهره‌ی زائر خسته‌ی اباعبدالله، تقدیم به نیت زیبای یک مادر! 🖊سمانه اعتمادی 🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۷ هفته ۱۴۰۱ تا قیام قیامت آزاد است، هر که افتاده‌است در بندش خیل زوار اربعین حسین، شد نوید ظهور فرزندش 《سید علیرضا شفیعی》 🔻 🔹کاش این بار که دیدمت، بشناسمت! 🔸 سال‌های سختی را پشت سر گذاشتیم. اربعین، نشستن در خانه، کار سختی بود. اما سخت‌تر از آن، نرسیدن به آرمان اربعین است. خدا را چه دیده‌ای شاید فرجی بعد از این شدت در راه باشد. شاید که آمدنش نزدیک باشد؛ همان که هر سال از کنارمان می‌گذشت و او را نشناختیم… شاید به صورت‌های آفتاب سوخته‌مان لبخندی زده باشد. شاید دست مهربانش را روی دوش‌مان گذاشته باشد. یا بر گونه‌ی سرخ فرزندمان بوسه‌ای زده باشد. شاید به موکبی که در آن بودیم، سر زده باشد. گفته باشد زیارتتان قبول. التماس دعا! تا به‌حال به نفر کناری‌مان موقع برداشتن چای عراقی دقت کرده‌ایم؟! دیگر وقت آن است که بنشینم و به این‌ها فکر کنیم که چرا مولایمان را نشناخته‌ایم... فرقی نمی‌کند طریق اربعین باشد یا هرجای دیگر. همه‌جا باید تک‌تک قدم‌ها و کارهایمان را نذر ظهورش کنیم. 🖊الهه جوان 🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۳ هفته ۱۴۰۱ همه از هرکجا باشند از این راه می‌آیند به سویت ای امین‌الله! خلق‌الله می‌آیند 《سید محمدمهدی شفیعی》 🔻 🔹موکب مشت‌ومال! 🔸خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکبی برای مشت‌ومال! روی یکی از تشک‌ها دراز کشیدم و پسر نوجوانی ماساژ را شروع کرد. 🔸وقتی به پاهایم رسید و دید جوراب‌ها پاره شده‌اند، رفت تا برایم جوراب نو بیاورد. سعی کردم دست‌وپا شکسته به عربی او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده. موقع خروج، پسر آمد و اشاره کرد بنشینم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. خواستم جوراب‌هایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بی‌ریا جوراب‌های کثیف و خاک‌خورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پایم را تمیز کرد. حتی خودم با چندش به آن‌ها دست می‌زدم. جوراب‌های نو را هم به پایم کرد و با لبخند رفت. 🔸دو عطر از ایران با خودم برده بودم. به همراه پوستر ضریح امام‌رضا به پسر دادم. می‌خواستم زار زار گریه کنم! ببینید امام‌حسین چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که اینگونه از خود گذشته بودند و از عشق سرمست بودند. 🖊رضا محمدی 🆔@ArbaeenIR
📅 ۲۲ هفته ۱۴۰۱ بر عرش سوارش بکنی روز قیامت هر کس طرفت آمده یک گام پیاده 《مهدی رحیمی》 🔻 🔹تیم دو امدادی آرش و صاحب‌کارش! 🔸آدمیزاد از فردای خودش هم خبر ندارد. این را هم دوستم، آرش، می‌تواند تصدیق کند، هم صاحب‌کارش. صاحب‌کارش قرار بود تا لحظات آخر کوله جمع کند و دنبال کار گرفتن بلیط باشد. آرش هم قرار بود در خانه لم بدهد و روزها در نبود صاحب‌کار حواسش به مغازه باشد. 🔸اما من آرش را در راهپیمایی اربعین دیدم. جایی که خبری از صاحب‌کارش نبود. زن مریضش باعث شده بود اربعینش را در خانه بگذراند. پول را رسانده بود دست آرش که به جای او بیاید. احتمالا وقتی از تلوزیون تصاویر اربعین را می‌دید؛ حسی دوگانه داشت که هم بود و هم نبود. 🔸توی ذهنم پول را مثل چوب دو امدادی تصور کردم که نفر قبلی به بعدی می‌دهد تا به مقصد برسد. مقصد کربلا بود و شاید آرش و صاحب کارش اعضای یک تیم دو امدادی برای رسیدن به حسین… 🖊محمدطه امیری 🆔@ArbaeenIR
📅 ۱۸ هفته ۱۴۰۱ برای رسیدن به آغوش تو هوای خوش اربعین بهتر است 《ناصر حامدی》 🔻 🔹ما همه قبیله حسینیم! 🔸مثلی را شنیده بودم که می‌گفت اگر می‌خواهی با معشوقت حرف بزنی با فلان زبان سخن بگو. اگر می‌خواهی با منطق سخن بگویی با فلان زبان و اگر می‌خواهی با دشمنت صحبت کنی، با او عراقی صحبت کن. منظورش این بود که لهجه عراقی‌ها سخت و خشن است. اما من این‌طور مثل‌ها را دوست ندارم.  برای عکاسی وارد موکبی عراقی شدم. مردی را دیدم، بعدا فهمیدم نامش علی است، که با نگاهی خشن‌ دنبالم می‌کرد! توی ذهنم همه فرضیه‌ها را مرور کردم. کارم را انجام می‌دادم ولی ذهنم علی را قضاوت می‌کرد. چند لحظه بعد ناگهان دستی روی شانه‌ام خورد و برگشتم. علی بود با یک ظرف پر سیب زمینی سرخ‌کرده اما چهره‌اش همان بود. خنده‌ام گرفت و او هم لبخند کم جان و سریعی کرد! من از مثل‌هایی که قوم‌گرایی می‌کنند بدم می‌آید. از همین چهره‌های جدی و بعضاً عصبانی، لبخند خوش‌آمد دیده‌ام و از همین لهجه‌ی خشمگین و سخت، ندای “هلبیکم زوار” شنیده‌ام. در اربعین ما همه قبیله حسینیم… 🖊محمدطه امیری 🆔@ArbaeenIR
📅 ۱۴ هفته ۱۴۰۱ بعد عمری گر نصیب من شود کرب‌وبلا تا ابد مدیون آقای خراسان می‌شوم 🖊شعر: رضا باقریان 📷 عکس: محمد محسنی‌فر 🔻 🔹الرَّفیق، ثُمَ الطَّریق 🔸چند روز مانده به محرم، رفتم مشهد. زیر ایوان‌طلای صحن انقلاب نشسته بودم و عکس‌های اربعین سال قبل را نگاه می‌کردم. به امام رضا گفتم: دل‌شوره‌هایم برای اربعین را برداشته‌ام آورده‌ام اینجا. مگر جدتان نگفت: 《علیک الرفیق، ثم الطریق》؟ که اول دوست و هم‌سفرت را مشخص کن و بعد پا به مسیر بگذار؟ خودت هم می‌دانی که کربلا بدون شما صفایی ندارد... گذشت تا روز اربعین، در خیابان‌های کربلا که قدم می‌زدم، بغض عجیبی گلویم را گرفت. درست مثل کودکی که دور از خانه، هوای پدرش را کرده باشد، دلم یک‌دفعه برای امام رضا تنگ شد. در دلم که با او هم صحبت شدم، احساس می‌کردم همراهم دارد قدم می‌زند! چند قدم دیگر که رفتم، روبروی باب القبله، چشمم به گنبد طلایی امام حسین افتاد. حالا وقت آن بود که برات مشهدم را از ارباب بگیرم..! 🖊زهرا حسینی 🆔@ArbaeenIR
🔻از اربعین بگو! خاطرات کوتاه و جالب خودتان از پیاده‌روی اربعین را به شناسه @arbaeendatir در پیام‌رسان‌های تلگرام و ایتا یا شناسه @arbaeen_admin در پیام‌رسان‌های بله، سروش و روبیکا، برای ما ارسال کنید. موارد برگزیده در کانال اربعین منتشر خواهد شد. 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹جوشکاری به سبک اربعین! 🔸مدت‌ها قبل، به دختر خانومی علاقه‌مند شده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. 🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردند. دلم می‌خواست با رفقای خودم راهی شوم اما می‌دانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم. 🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بین‌الحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم. 🔸‌در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته‌ او شده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. 🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین! عروس، همان فردی بود که مدت‌ها قبل به او علاقه‌مند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.  🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمی‌دانستم! سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد. روایت : محمدرضا باباجانی 🆔@ArbaeenIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی همه پرستارها به گریه افتادند... 🖊 روایت ارسالی از مخاطبان: زینب‌ حسن‌زاده 🎙 گوینده: سمیه آقاجانی 🆔@ArbaeenIR
🔰 میزبان زُوّار برادر 🔸می‌گویند کرامت امام حسن(علیه‌السلام) خیلی زیاد است. اصلاً هر موقع کسی از امام حسین چیزی می‌خواسته، امام می‌پرسیدند: «آیا به نزد برادرم رفته‌ای؟» و اگر طرف می‌گفته نه، می‌گفتند: «اول نزد او برو و بعد بیا پیش من.» آن‌قدر که او کریم است و آن‌قدر که آداب کوچک و بزرگ‌تری در این خاندان معنا دارد... . 🔸حالا پیرمرد بی‌زبان دستمال‌به‌سر، خرماهای باغی را که نذر امام حسن کرده بود، در طریق‌الحسین به دست و دهان زوار برادر کوچک‌تر می‌گذاشت و اگر کم برمی‌داشتی، نمی‌گذاشت بروی تا این‌که یک کیسه خرما به دستت بدهد. 🔸می‌گویند کریم‌ها از دادن بیشتر خوشحال می‌شوند تا گرفتن. هرجا کریم دیدید، زیاد از او بخواهید. از کریم اهل‌بیت بیشتر... 🆔@ArbaeenIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو ببینم ارزشش را داشت؟! 🖊 روایت ارسالی از مخاطبان: مهدیه همتی 🎙 گوینده: سمیه آقاجانی 🆔@ArbaeenIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📅 ۳۴ روز ۱۴۰۲ 🎥 درد کهنه‌ای که همه را غافلگیر کرد روایتی از یک گروه درمانی در اربعین راوی: افروز مهدیان 🆔 @ArbaeenIR
🔻شیلنگ دردسرساز 🔸این محتوا توسط مخاطبان ارسال شده است. 🔹دیشب مضطرب بودم چادری که شستم خشک نشه امروز مرده شلنگو گرفت روم خنک شم 😃 برم خودمو پهن کنم یه جا🚶‍♀️🚶‍♀️ خداشاهده داشتم مینوشتم یکی دیگه شلنگ گرفت. نه_به_آب_شلنگی بله_به_آب_پودری ✍ ر. ابوترابی 📰منبع: https://t.me/khatterevayat با بازنشر این محتوا شما هم اربعینی شوید. 🆔 @ArbaeenIR
🔻هشت رکعت نماز دونونه 🔸 🔹عادت دارم که نماز را اول وقت بخوانم. سعی می‌کنم بین نماز ظهر و عصر هم فاصله بیندازم که پنج نوبت خوانده شود. معمولا گوشی‌ام روی حالت بی‌صداست و وقتی موبایلم اذان می‌گوید فقط چشمک می‌زند. اصولا در مورد نماز خواندن بچه‌های موسسه کاری به کسی ندارم. خودم می‌روم نمازخانه(نمازخانه خاصی نداریم با پارتیشن بخشی از لابی را بسته‌ایم و مفروش است) و نمازم را می‌خوانم و برمی‌‌گردم پشت میزم، کاملا بی سروصدا. امروز از صبح که دعای عهد خوانده بودم حال خوشی داشتم. وقتی صدای موبایلم برای اذان بلند شد اصلا کاری به کارش نداشتم. گذاشتم تا آخر اذانش را بگوید، وسط‌های اذان بلند شدم با این که وضو داشتم رفتم دوباره وضو گرفتم. آنقدر در حال و هوای خودم بودم که وقتی احساس کردم که بچه‌ها کمی عجیب و غریب نگاهم می‌کنند، با خودم گفتم لابد برای این است که صدای اذان بلند شده و من قطع نکردم، توی دلم گفتم می‌خواهم یادآور عبادت‌تان شوم، خیلی دلتان هم بخواهد. رفتم توی پارتیشن نمازخانه، برعکس همیشه دو تا نماز را هم با هم خواندم بعدش هم تسبیحات و... وقتی داشتم بند کفشم را سفت می‌کردم، صدای الله‌اکبر اذان یکی از گوشی‌ها بلند شد که صاحبش زود هم قطعش کرد. سر چرخاندم به سمت صدا، با لبخندی که بیشتر به قصد شیطنت بود گفتم: اذان‌تون به افق کجاسسسست؟ صدا خیلی جدی گفت: تهران. تنظیمات ذهنی‌ام داشت به سمت ردیابی و دلیل اذان بی‌وقت می‌گشت. یکهو جرقه‌ای در ذهنم خورد که قد پتک درد داشت، من یادم رفته بود بعد از سفر اربعین، تنظیمات اذان را از ساعت به افق نجف به افق تهران تغییر بدهم. تنظیمات خودکار ساعت را هم خاموش کرده بودم و با این حساب حدود سی‌و‌دو دقیقه مانده به اذان تهران هشت رکعت نماز خوانده بودم و تازه داشت اذان می‌گفت... 🖋محمدمهدی‌هادوی 🫵 شما هم می‌توانید، محتواهای تصویری، صوتی و مکتوب خود را از پیاده‌روی و زیارت اربعین برای‌مان ارسال کنید. با بازنشر این محتوا شما هم اربعینی شوید. 🆔 @ArbaeenIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 📆 ۱۱ شهریور ۱۴۰۲ 📍مسیر نجف به کربلا عمود ۱۸۰ 🎙خانم مژده حافظ زاده 🫵 شما هم می‌توانید، محتواهای تصویری، صوتی و مکتوب خود را از پیاده‌روی و زیارت اربعین برای‌مان ارسال کنید. با بازنشر این محتوا شما هم اربعینی شوید. 🆔 @ArbaeenIR
🔻 چه می‌شود کرد با این زیارت اولی‌ها؟! خواب لعنتی اگر گذاشت ما دو دقیقه زیارت کنیم! مغز هی می‌گوید: «خسته راهی، از دیشب هم که حرم بودی و دیشب ۴۰۰ ستون راه آمدی؛ بخواب! فردا هم روز خداست.» دل ولی حرف حساب نمی‌فهمید! عین بچه‌ای که تاب بازی می‌کند و هی می‌گوید: «یه کم دیگه!» یک کم دیگه می‌خواست! بعد از نماز صبح، به محمدصالح گفتم زیارت عاشورا بخوان. خورشید که طلوع کند، برویم. مردک ریاپیشه چشمش به گنبد و گلدسته افتاده بود و همان زیارت چهار دقیقه و نیمی را چهل و دو دقیقه طول داد! خدا به کمرش بزند خیلی هم خوب خواند. معلوم نبود آن همه عرب و آفریقایی و اروپایی که دورش جمع شده بودند، برای چه چیز گریه می‌کردند؟ این‌ها که نمی‌فهمند شعر محتشم چیست و رسول ترک کیست! تمام که شد انگار محمدصالح متبرک شده بود. همه آمدند دستی به سر و رویش بمالند و بوسه به پیشانی‌اش بزنند. از سیل تشکرکنندگان که فرار کردیم بالاخره به بین‌الحرمین رسیدیم! چشم‌تان روز بد نبیند، گنبد را که دید، مرغش یاد سامرا کرد و گفت حیف نیست صبح جمعه‌ای شبش کربلا هستیم و ندبه نخوانیم؟ چه می‌شود کرد با این زیارت اولی‌ها؟! آفتاب ظهر کربلا کم‌کم داشت اذیت می‌کرد که از گیت رد شدیم و از حرم بیرون رفتیم. فرینی یا کباب ترکی فرقی نداشت! گرسنگی سه-هیچ به خواب باخته بود و اگر زودتر موکبی پیدا نمی‌شد ممکن بود خساست هم بازی را مقابل او واگذار کرده و راهی هتل شویم! ولی خب اربعین است و کسی گرسنه یا آواره نمی‌ماند. چهار حسینیه کنار هم، شیر گرم تعارفمان کردند ولی راهمان ندادند تا این‌ که یک خیمه وسط خیابان پیدا شد. دو آدم و یک خیمه پتو و بالشت! خدایا بهشت همینجا بود و به ما نمی‌گفتند!.. هنوز پلک به هم نزده بودیم که صدای جاروبرقی و ترق و تروق ظرف شستن شروع شد! اما عاشق را از چه می‌ترسانی؟ شما راحت باشید و با کمپرسور و دینامیت، سنگ معدن استخراج کنید هم من الان باید بخوابم. الان که خوب فکر می‌کنم جایی که پریز برای شارژ موبایل نیست برق برای جاروبرقی از کجا؟ اصلاً مگر خیمه شیر آب دارد که ظرف می‌شورند؟ ولی در لحظه مغز اگر می‌خواست هم نای پاسخ دادن نداشت! 🖊 ابراهیم کاظمی‌مقدم 🆔 @ArbaeenIR
🔻 هر قدم، یک نفرین! نجف که رسیدیم، جمعیت موج می‌زد. هرکس که می‌خواست وارد حرم شود برای فرار از صف طولانی کفش‌دارها، کفش، دمپایی، کتانی و هر پاپوشی از هر جنس و مدل و ملیتی داشت را همان اول صحن ورودی جا می‌گذاشت. تلی از کفش به درازای خیابان ورودی به صحن جمع شده بود. کفش چینی روی چرم تبریز بود و نعلین عربی، کنار چرم ایتالیا. مارک کفش کتانی تایگر کنده شده بود و چسبیده بود به دمپایی نیکتا. هیچ تفاخری بین این کوه کفش نسبت به هم دیده نمی‌شد. هم‌زیستی مسالمت‌آمیز ملل و نحل بود! حالا خبری از کتانی‌های تن‌تاک پدرم که سال قبل برای زیارت خریده بود و الان من گم‌شان کرده بودم نبود... دو لنگ مختلف دمپایی پوشیدم که یک لنگه‌اش زنانه بود. راهی پیاده‌روی نجف تا کربلا شدم. حاجی گفت: گمانم پوشیدن کفش و دمپایی زنانه حرام باشد. پرسیدم: غصبی باشد چه طور؟! گفت: با هر قدمت شیطان بشکن می‌زند و دو صاحب لِنگ دمپایی‌ها، در هر قدم نفرینت می‌کنند. گفتم نفرین سوم در هر قدم را هم اضافه کن! چون کتانی‌هایم هم بوی پای بدی می‌دادند! بیچاره کسی که آن‌ها را پوشیده باشد...🤦🏻‍♂ 🖊 مهدی سلیمان‌نژاد 🆔 @ArbaeenIR
🔻 🔹بعد از خواندن نماز در موکب، برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکب‌ها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار. 🔹همان‌طور که نشسته بودم و نهار می‌خوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباس‌های کهنه کنارم ایستاد و سرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرف‌تر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد. چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکب‌دار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها می‌کند؟ مگر دیوانه‌ است؟ موکب‌دار گفت این خانم کرولال است و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمی‌آید همین است. 🔹بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم... روایت : زینب احمدیان 👈🏽 اگر شما هم خاطره‌ای از نذرها و اتفاقات جالب در پیاده‌روی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید. 🆔@ArbaeenIR
روایت اربعین مادرانه.ogg
508.8K
🔻نجف در خیابان شارع‌الرسول(ص) با مادر جوانی هم‌صحبت شدیم که با دو فرزندش آمده بود یک دختر چهارساله و یک نوزاد سه ماهه در رحم‌اش داشت. 🔸 او خودش و فرزندش را در این سفر آغوش ارباب دیده بود. : سیما اسم‌خانی 🔰 هرکس اربعینی دارد و تجربه‌ای و حلقه‌ی وصلی با ارباب... 👈🏽 اگر شما هم خاطره‌ یا روایتی ازخاطرات سفر یا اتفاقات جالب در پیاده‌روی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید. 🆔@ArbaeenIR
روایت مادرانه‌ اربعینی.ogg
716.2K
🔻روایت مادری که با فرزندانش در مسیر است. 🔸 او در این گرما به‌دنبال گنج زندگی‌اش راه افتاده است. 🔰 هرکس اربعینی دارد و تجربه‌ای و حلقه‌ی وصلی با ارباب... 👈🏽 اگر شما هم خاطره‌ یا روایتی از خاطرات سفر یا اتفاقات جالب در پیاده‌روی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید. 🆔@ArbaeenIR