May 11
May 11
May 11
✅نسل روایتگر
حدودا ده ساله بود. دخترکی سبزچهره با پوششی مناسب، در بیرونی موکب محقری قبل از شهر خرم آباد.
موکب را پدرش برپا کرده بود. مادر و خاله ها مشغول پذیرایی از زائران با عدسی و آش دوغ که عطر سبزیهای معطر وحشی اش هوش از سر میبرد.
بیرون موکب، روی منقل هم بساط چای و قهوه به راه بود.
مردمانی خون گرم، بی ادعا که دلی به وسعت دریا داشتند.
و دخترک، با دوربین گوشی همراهش، همه این صحنه های زیبا را در قاب تصویرها حک میکرد و به آلبوم خوبیهایی که از زندگی در ذهن و قلب خود داشت، می افزود تا روایتگر نسل خود به نسلهای آینده باشد و این شعله محبت همواره سوزان بماند.
۴شهربور ۱۴۰۲
🖊فرصت بی بدیل
📌تشنگان، کام جان خود را از شراب معرفت و عشق که از چشمه سار حریمش جاری است، سیراب می کنند.
📌امروز دم دمای اذان مغرب مشرف شدیم حریم ملکوتی قمر بنی هاشم. جمعیت از هم کنده نمیشد. حلقه های زنجیری را میمانست که با قفل محبت به شبکه های ضریح دل بسته می شد.
📌بیرون باب القبله، نشسته بودم. گوشه کنار، پیر و جوان و خرد و کلان، نغمه عشق سر داده و با موسیقی ولایت آمیخته بودند.
📌زمزمه ها مایه آرامش جان بود. در شارع العباس، بوی انواع غذا پیچیده بود. صفهای طولانی زائران را خسته نمیکرد.
من حوصله ماندن در صف را نداشتم اما با اصرار همراهان، مجبور به ماندن میشدم.
صفها فرصتی بود برای آشنایی بیشتر با زائران و چه فرصت بی نظیری!
غروب دوشنبه، ۱۱ صفر برابر با ۶ شهریور ۱۴۰۲
🔶حس حضور
نمی دانم چه حسی است که از حضور در حرم پاک امامان موسی بن جعفر و محمد بن علی الجواد به من دست می دهد!
این حس را در هیچ یک از مشاهد مشرفه دیگر تجربه نکرده ام.
انگار گره گریه باز می شود به دستان بخشنده شان و باران اشک چنان صفحه غبارگرفته دل را شستشو میدهد که چهره دلربای محبوب به روشنی در آن انعکاس می یابد.
#کاظمین
#اربعین
🖊دو جـــوان
📌امروز آخرین روزی است که روزهای زیادی انتظارش را میکشیدم.
هرچند همراهانم و خود من از سفر در ازدحام جمعیت و هرم هوا تاحدودی خسته شده ایم، اما در عمق وجود، احساس خوشایندی داریم.
📌به خاطر شلوغی و گرمای هوا و ناخوش احوالی جسمی یکی دو تن از همراهان، با اینکه دلمان برای لحظه ای آرامیدن در ایوان نجف، لک میزد، از حضور در آستان مقدس ابوتراب بازماندیم و پا بر خاک جاده نهادیم جهت بازگشت.
📌در گوشه حسینیه ای که دیشب آنجا بیتوته کرده بودیم، دورهمی چند نوجوان و جوان عرب نظرم را جلب کرد.
هرکدام پاکتی سیگار در جیب داشت. یکی لم داده بود و آن دیگری زانو را بغل کرده و دیگری دستش را زیر چانه اش داده بود و با نگاهش، گفتگوها را دنبال میکرد.
📌نزدیک شدم و از آنها اجازه همنشینی خواستم. با تعجب نگاهم کردند و برایم جا باز کردند.
نشستم. با تک تکشان مصافحه کردم و نام و سنشان را پرسیدم. همه بچه های کربلا بودند که آن شب گوشه حسینیه را به قهوه خانه ای برای دورهمی تبدیل کرده بودند.
📌خودم را معرفی کردم و از اینکه چرا اینقدر مصرف سیگار بین جوانهای عراقی شیوع دارد، پرسیدم.
پاسخ دردآور بود: جوان عراقی اعصابش درگیر و آشفته است!
و بعد حرف به کار و شغل و رشته رسید که همگی از نبود شغل مناسب، گله مند بودند.
📌نکته ای که جلب توجه میکرد، سخن گفتن احترام آمیز آنان از جوانان ایرانی بود که با علم آموزی و تلاش پیگیر توانسته اند کشور خود را در بین کشورهای اسلامی، برجسته سازند.
👇
📌به آنها گفتم آینده عراق هم تنها به دست جوانانی چون شما رقم خواهد خورد و لازم است از تحت تاثیر تبلیغات ناامیدکننده و تفرقه افکنانه دشمنان قرارگرفتن به شدت پرهیز کنند.
📌همچنین از ضرورت ارتباط بیشتر جوان ایرانی و جوان عراقی صحبت شد و همه با تکان دادن سر و 👍 سخنم را صحه میگذاشتند.
در پایان هم عکسی به یادگار گرفتیم و باب ارتباط را باز گذاشتیم.
۱۳ صفر ۱۴۴۵، ۸ شهریور ۱۴۰۲
#اربعین
#کربلا
#جوان_ایرانی
#جوان_عراقی
🔶چهل منزل
چهل منزل به دنبالت دویدم تا رسیدم
چه غمها کز فراقت من به جان خود خریدم
از این منزل به آن منزل ز بالای کجاوه
صدای دلکش قرآن و ذکر حضرت رحمان شنیدم
#اربعین
#رباعی
@Arbaeennegar
هدایت شده از دیباج
✅دیباج ۱۱۷
🔶گــره نگــاه
🖊علیرضا مکتبدار
📌شاید در ابتدا تندمزاج و عصبی بهنظر میرسید، اما بازشدن گوشه لب تو به لبخند میتوانست دیوار فرازآمده از ناهمزبانی را فروریزد و او تو را چنان در آغوش کشد که گویی رفیق دیرینهای است که تو را گم کرده و اکنون بازیافته است.
📌برای بیتوته گشتم تا حسینهای پیدا کردم. جوانی که بر کناره قالی رنگو رورفتهای نشسته بود و ورود و خروج زائران را میپایید، به عربی گفت: «جا نداریم.»
📌با آنکه خستگی بازگشت از سفر یک روزه سامرا و کاظمین نایی برایم نگذاشته بود، دست بیرمقم را بر شانهاش گذاشتم و پرده ناآشنایی را با لبخندی کوتاه کنار زدم. چهرهاش شکفت و مرا به چند عدد پسته تازه هم مهمان کرد.
📌آن سوی حسینیه، اتاقی بود که جای گذاشتن تشکها و بالشتها بود. به سمت در که نیمهباز بود رفتم تا تشکی برای استراحت بردارم.
جوانی بلندبالا و لاغر که عینک کاچوئی و سیگار چسبیده به گوشه لبش، سیمایی خاص به او داده بود، باشتاب به سویم آمد و با صدای درشت و اخمهایی که از بالای قاب عینک درهمتر بهنظر میرسید، گفت: چه میکنی؟
📌فقط یک سلام و شکفتن گل لبخند از غنچه لبها کافی بود تا او مرا بهشدت در آغوش کشد و حتی روانداز خودش را برای استراحت به من پیشکش کند.👇
هدایت شده از دیباج
📌اما زیباترین صحنه آنجا بود که با پسرکی ۷ یا ۸ ساله روبرو شدم. چنان نگاهم در نگاهش گره خورد که گمان نمیکنم به این زودی خاطرهاش از صفحه ذهنم محو شود.
یکی دو ساعت از اولین دیدارمان گذشته بود که دوباره از کنارم رد شد. دست در دست پدر داشت. صورت زیبا و معصومش را به سمت من برگرداند و دوباره نگاه زیبایش را از پشت شیشه چشمهای سبزفامش، در نگاهم گره زد.
📌در حالیکه چشم در چشم بودیم، انگشتان دست راستش را به هم چسباند و به سمت لبهای آرامش برد و به نشانه دوستی و محبت، بر آنها بوسهای نشاند و با نسیم مهربانی به سویم فرستاد.
📌دلم ریخت از آن نگاه مهرآمیز و معصومانه. ای کاش دوباره نگاهم در نگاهش گره بخورد! ای کاش ما با آنها بیشتر قاطی شویم و محبت حسین همچون شکرِ چای عراقی این روابط را بیش از پیش شیرین سازد. ما به این شیرینی نیاز داریم.
#اربعین
#نگاه
#مهربانی
@Arbaeennegar
@Deebaj