✦مغزم خودش را گوشهی جمجمه چماله کرده و باورش نمیشود. انگار پیرنگ یک سریال ترسناک را از سایت میخوانم. از ان پیرنگها که وقتی خواندنش تمام شد تصمیم میگیری هیچوقت سریال را شروع نکنی. از انها که اخرش آخیش غلیظی میگویی و همزمان با گوش کردن به صدای بلند قلبت خدا را شکر میکنی که ساختهی ذهن تاریک نویسنده بود نه بیشتر.
نه چشمهایم پر اشک میشود نه بغض میکنم. فقط به جای نامعلومی زلزل خیره میشوم و ناخنهایم را روی پوست فشار میدهم. مغزم هنوز باورش نشده و دعا میکنم همهی خبر یک دروغ بزرگ باشد.
این را نوشتم که بگویم:
بیایید باهم تصمیم مشترک و بزرگی بگیریم. دیگر به بچههایمان دروغ نگوییم. هیولاها وجود دارند. شاید توی کمد یا زیر تخت نه؛ اما چند سرزمین انطرفتر روی سر مردم مظلومی اوار شدهاند. خون میخورند. خون میریزند. بیایید دیگر دروغ نگوییم؛ هیولاها وجود دارند...
#غزه💔
#بیمارستان_شفا
@archamah
✦الان بزرگترین خواستهی این جهانیام حس پا کردن توی کفشهای شما را میدهد. کفشها به پایم زار میزنند. بدتر از پاشنه بلند مامان، وقتی پاهای چهار سالهام تویش گم میشد. حتی بیشتر که فکر میکنم مثل لیلیپوتی هستم که توی یک لنگه از کفشهای شما میتواند برای خودش خانهای ویلایی بسازد. هر چه باشد شما کاربلدترین نویسندهای هستین که جهان به خودش دیده. چه شخصیتهایی، چه کشمکشهایی، چه نقاط عدم تعادل و دوراهیهایی. جهانسازی؟ محشر، درجه یک و پر جزئیات. دروغ چرا الگوی من در این مسیر نویسندگی فقط و فقط خودتان هستید. هنوز هم ارزو دارم یک روز ببینمتان. دوست دارم بغلتان کنم. ساعتها حرف بزنم و با گریه جملهی "اخه چرا انقدر قشنگی شما" را تکرار کنم. بگویم کودکانه دوستتان دارم. کاغذ و پیراهن و پیشانی جواب نمیدهد؛ دلم میخواهد قلبم را با جوهر سفید امضا کنید. زیرش با خط فرا انسانی بنویسید: برای مخلوق ضعیف و کوچکم...
امشب تمام طول دعا سعی کردم مورد علاقهترین نام شما برای خودم را کشف کنم. همان که هر بار با ان صدایتان بزنم تا دهانم مزهی چای نبات بگیرد. دهانم شیرین شود و دلم گرم. هر چه بیشتر خواندم و گشتم انتخاب سختتر شد. اسمها کف دهانم خیس میخورد و همهاش مزهی عسل میداد. نتوانستم انتخاب کنم. نشد. در اخر فقط یک سوال ته ذهنم ماند: اخه چرا انقدر قشنگی شما...؟
#یارفیق
#تنها_الگوی_من
#شبهای_تقدیرساز
#یک_عدد_مخلوق_ضعیف
@archamah
✦وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
✦کعبه می رفت در دل محراب
لحظهی گریهی اذان شده بود
✦کوفه لبریز از مصیبت بود
باد در کوچه نوحه خوان شده بود
✦شور افتاد در دل زینب (س)
پی بابا دلش روان شده بود
✦در و دیوار التماسش کرد
در و دیوار مهربان شده بود
✦شوق دیدار حضرت زهرا
در نگاه علی عیان شده بود
✦خار در چشم و تیغ بین گلو
زخم ،مهمان استخوان شده بود
✦سایهای شوم پشت هر دیوار
در کمین علی نهان شده بود
✦ناگهان آسمان ترک برداشت
فرق خورشید خون فشان شده بود
-سید حمیدرضا برقعی
#خورشیدِ_خونفشان
#بعلی
#شبهای_تقدیرساز
@archamah
✦این هدیه روز نیمهشعبان تهیه
و روز قدس به دستم رسید.
و منی که عاشق نشانه و نمادها هستم. :)
ای یار گمنام، خودت با پای خودت بیا. خودتو تحویل بده. وگرنه شرلوک درونم میوفته دنبالت.
(هرکی بوده میدونسته لواشک دوست دارم)
#یار_گمنام
#هدیههای_نمادین
#ذوق
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@archamah
✦آنجا که همه چیز را گونی گونی سوزاندی؛ دقیقا همانجا را خوب میفهمم. انجا که نشسته یا شاید هم ایستاده اتش گرفتن خودِ قدیمت را تماشا کردی. وقتی شعلهها هر چیزی که بودی را خاکستر میکرد و دودش را به صورتت پس میداد. انجا را خوب میفهمم. اما از ان جلوتر را نمیدانم. بعدش چطور گذشت؟ چهطور شروع کردی؟ چطور تکان خوردی و جهان دورت را تکان دادی؟ اسمت تا همیشه ماند. مثل ستارهای شدی که از سالهای نوری انطرفتر هم برقش چشم را میزند. یک ستارهی سرخ. من اما هنوز همانجا همان نقطه نشستهام. دو زانو رو به خاکستر خودم. گاهی چوبی برمیدارم و خاکستر را هم میزنم. مثل شنهای لب ساحل اسمم را رویش مینویسم. بعد دوباره نگاهش میکنم. پوستهای لبم را گاهی با دست، گاهی با دندان میکنم. بعد صبر میکنم یک پوست نو جایگزین شود، برای کندن دوباره. انگشتهایم را دو طرف پیشانی فشار میدهم و با خودم حرف میزنم. از ارزوهایم میگویم. بلند بلند. انگار یک دوربین نامرئی با مجری نامرئیتر جلویم باشد. انگار پرسیده باشد هدفت چیست؟ درختی که میخواهی بکاری و بعد بمیری، چه میوهای دارد؟ و من با اب و تاب تعریف میکنم. تعریف میکنم و بعد پنیک میکنم. این اصطلاح فرنگی ان زمان بود؟ یا همان حملهی استرسی صدایش میکردید؟ چیز مزخرفیست. بعد ذوق و هیجان، دستِ شلاق طورش را پس کلهی ادم میکوبد. انگار میگوید: بیدارشو، رویانباف. هیچ کوفتی نیستی، کوفت خاصی هم نخواهی شد. و من باز به خاکستر نگاه میکنم. پوست لبم را قورت میدهم و خاکستر را هم میزنم.
کسی در این رویاها شریکم نیست. اطرافم را که نگاه میکنم، دریایی از سلاحهای روی زمین مانده میبینم. اگر شجاعت یا مشوقش را داشتم همه را از زمین جمع میکردم و توی بغل میگرفتم. توان نداشتهام را صد برابر میکردم. با دو دست و صد سلاح میجنگیدم اما کیف میکردم. خدایمان هم میداند بدجور ذوق مسیر و مقصد را دارم اما از خلوتی راه و روشی که انتخاب کردم، پنیک... همان حملهی استرسی یقهام را گرفته.
نمیدانم اگر جسمت هم هنوز مثل روحت زنده بود شانس دیدنت را داشتم یا نه. نمیدانم شانس گفتن ایدهها (تو بخوان حرفهای گندهتر از دهان) را داشتم یا نه. اما ندیده برایم با رفیق مو نمیزنی. از بین تمام روحهای همیشه زنده، تو را بیشتر از همه به خودم نزدیک حس میکنم. هرچند توهم است اما شاید بخاطر خودی باشد که خاکستر کردیم. چه خوب شد که از ان خاکستر مثل ققنوس بیرون امدی و گَرد پرهایت را روی هنر متعهد ایرانمان ریختی. چه خوب است که هنوز بالای سرمان پرواز میکنی و نمیگذاری یادمان برود هنرمند متعهد یعنی چی. چه خوب که ذوقت برای هنر شعله میکشید و روحت مثل اسمت زلال بود...
#آ_مثل_آوینی
#آوین_یعنی_به_زلالی_آب
#اینداستان_هنرمند_متعهد
@archamah
✦حلقههای زنجیر روی هم سر میخوردند و به هم گیر میکردند. صدای جِرِنگجِرِنگ بین دیوارهای بلند دخمه گردباد راه انداخته بود. کف دستهایش روی پوست چروک خوردهی شانهها بود؛ ضربدر دستها قفسه سینهاش را پوشانده بود. مثل ماری که زیر شن میخزد؛ رگهایش زیر پوست سرخ مدام تکان میخورد. انگار جای خون قیر داغ را جابهجا میکنند. لبخندِ تا دم گوش کش امدهاش با ان دندانهای ارّهای توی ذوق میزد. حدقهی تمام سیاهش را چرخاند و به بالهای سفید فرشتهای که زنجیرها را باز میکرد، زل زد. فرشتهی دیگری با دو متر فاصله از زمین، توی هوا معلق بود. طومار نورانی را جلوی صورتش نگه داشته بود و بلند میخواند: "هلال باریک ماه در اسمان اول میدرخشد. ترمههای مهمانی از سطح زمین جمع میشوند. دروازههای آسمان بسته و کورههای جهنم راه اندازی میشوند. رمضان تمام شد. حارث ملقب به ابلیس ازاد است. "
طومار را از جلوی صورتش پایین اورد. زنجیرها باز و مثل شلاق روی کف سنگی دخمه کوبیده شد. شیاطین دستهایشان را از لابهلای میلههای زندان بیرون میاوردند و فریاد خوشحالی میکشیدند. درها یکی یکی باز و صفها پشت ابلیس شکل میگرفت.
فرشتهها دو جفت بالشان را به هم کوبیدند و بالا رفتند. نور رداهای سفید و بالهایشان توی اسمان محو شد، دخمه را تاریکی بلعید. ابلیس دندانهای ارّهایش را فاصله داد؛ فریادش از ته سیاهچالهی حلقش بیرون امد: "از چپ، از راست، از روبرو و پشت. قویتر از قبل، حمله!!"
◉عید قشنگ فطر و البته بازگشت دشمن دیرینه رو به هممون تبریک میگم. هرچند که در نبودش، نَفسمون هیچ کم نذاشت و حسابی کارنامهی رمضانی مارو ترکوند. اما امیدوارم لباس رزم پوشیده باشین و شمشیرها رو تیز کرده باشین. از فردا جنگ شروع میشه؛ حمله!!!
#عید_بندگی
#بازگشت_دشمن_دیرینه
#حمله
@archamah
✦حواسمون هست؟ داریم لحظههای سرنوشتسازی رو نفس میکشیم...
میشنویم؟ صدای نفسهای بریدهی هیولا میاد...
به نقطهی اوج داستان رسیدیم دوستان. نفس عمیق بکشید؛ نویسندهی این جهان کارش رو خوب بلده.
یا الله...
#یارفیق
#نفسهای_اخر_هیولا
@archamah
✦ شده روزی موقع خواندن کتاب یا شنیدن موسیقی یا حتی بازدید از جاذبهی گردشگری، احساس کنید به این زمان تعلق ندارید؟! میدانم میدانم. این جهان صاحب دارد. امکان ندارد روحمان در زمان اشتباه تالاپی روی زمین بیافتد. اما از حس میپرسم. همیشه حس اینکه روحم با جای دیگری از تاریخ گره خورده همراهم است. گاهی موقع شنیدن یک قطعهی کلاسیک گاهی بین خطهای کتاب، این حس جفتک میاندازد.
حالا تصور کنید دستی در دنیای هنر و ادبیات هم داشته باشید( دست که.. بیشتر انگشت کوچکم حضور دارد). جای لگد و مشتهای این حس در تمام اثرها دیده میشود.
شاید هم دلیلش همان دوراهی است که اطرافیان بزور توی زندگیام میچپانند. دوراهی اسلام یا ایران...؟
تا کمی در دنیای باستان قدم برمیدارم پرچمدارانِ خود منصوبِ اسلام، دنبال سرم میدوند. تا روی عشقهای اسلامیام تمرکز میکنم و دنبال حرمی برای ارامشم، ایرانپرستها روی سرم اوار میشوند. اما روح من، اسموتی از هر دوی این میوههاست. ملیت و دین من هرگز با هم در تضاد نبوده؛ البته اگر برای بعضیها قابل فهم باشد.
حالا به جایی رسیدم که تمام(یا اکثر) ایدههای داستانی و گرافیکیام روی لبهی باریک باستان و اسلام قدم میزنند. دروغ چرا، به شدت راضیام. ترکیب عجیبی که از درون هستم را روی صفحهی وُرد میریزم. شاید روزی ادمهایی شبیه به خودم را پیدا کنم تا دور هم اسموتی عجیب خودمان را نوشجان کنیم.
(بابت طولانینویسی ببخشید)
#اسموتی_روح
#ردپایی_که_روی_داستانها_میمانند
#ایران_یا_اسلام_یا_ایراناسلامی
@archamah
✦فوووووت فووووووووت
مراقب باشید گرد و خاک از سوراخهای بینی و دهان نیمه باز وارد نشه. اگر هم وارد شد، با چند سرفهی محکم کلک این مسافرهای قاچاق رو بکنید.
اومدم یک لایه از خاکهای اینجا رو دست بکشم و بگم به یکشنبههای رویایی بازگشتم.
امروز گل سر سبد اثار مولانا رو بررسی کردیم:(حکایت موسی(ع) و چوپان)
و خودمونیم این مولانای کاربلد که مثنوی ایینهاش شده کجا؛ اون مولانای مستعشق" و ملتعشق" کجا...
جهت مولاناشناسی به یکشنبههای عشق مراجعه فرمایید؛ خیلی مفیدتر هست.
#یکشنبه_عشق
#مولانا_چوپان_کلیمالله_و_بروبچ
@archamah
animation.gif
1.63M
✦ادم مربا خوردن نیستم. کره و نان سنگک و مربا با گروه خونیم جور نیست. لقمه توی دهانم میماسد و به جای اینکه از گلو پایین برود، هر چه قبلش خورده بودم را هم به حلقم برمیگرداند. نهایتش مربای هویج، ان هم به هوای قرچ قرچ کردنش زیر دندان که خیلی حال میدهد. کلا از ان سوسولهایی هستم که صبح شیر را توی کاسهی پر از بالشتکهای شکلاتی ول میدهم. صبر میکنم خیس بخورند و شیر را کاکائویی کنند؛ بعد هم با قاشق تهش را درمیاورم.
این یکی مربا اما رنگ و لعاب جذابی دارد. انگار بدون کره و سنگک هم میچسبد. باید بند اول انگشت کوچک را دور ظرف گل سرخیاش بکشی و مستقیم سمت دهان ببری. یا بنشینی گلهای سرخ روی چینی را با گلهای توی مربا مقایسه کنی.
این مربا را که ورق میزنی بوی شیرینش کل خانه را بر میدارد. دماغت را قلقلک میدهد. به اندازه نام صاحبش شیرین است. دو طرف لبت را کش میاورد تا هر 32 دندانت دیده شوند.
ورق زدن این مربا حس دیگری دارد. این مربا دست پخت یک دوست ناآشناست. دوستی که امیدوارم جفت دستش روی سر همهی ما باشد تا یک روز ما هم دستپخت خودمان را ورق بزنیم.
#مربای_گل
#شیرین_مثل_مربا
#دیدن_رویایی_که_ورقزدنی_میشود
@archamah
✦اگر دیوارهای دانشگاه زبان داشتند، چه میگفتند؟
فحش؟ فحشهای ملایم یا سانسور لازم؟
انواع نفرین؟ هدف چه کسی بود؟ جمیع دانشجوها؟
غر چطور؟ قطعا
یاداوری مفهوم بیتالمال چی؟
اما من جور دیگری نگاهشان میکنم.
زبان این دیوارها که باز شود، با فیلسوفهای سن و سال داری هم کلام میشویم.
دانشجوهای ساکتی که هیچ غیبتی نداشتهاند. مرتب سر کلاس هر استاد و هر درس نشستهاند. مدرک فوق پرفسورایشان هم رسیده(و ما لنگِ لیسانسها). همانهایی که وقتی گوش ما مشتاق نبود، استاد با جملهی "مگه برای دیوار درس میدم" به حضور پر افتخارشان اشاره میکرد. همانهایی که شنیدن کافی نبوده و مطالب رویشان حک شده.
احتمالا انیشتین و تسلا را بین درزهایشان قورت بدهند.
شاید اگر این دیوارها زبان باز کنند، استادهای بهتری نصیب ما شود. زبان ادم که نفهمیدیم؛ شاید زبان دیوار را بفهمیم.
#دیوارهای_فیلسوف
#استادی_که_لازم_دارم
#زبان_اِلفی_یا_زبان_دیواری
@archamah