6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦روز ایرانشناسی و ایرانگردی✦
برای شناخت سرزمینی که زیبایی ازش سرریز میکنه، خیلی کم گذاشتیم.
ایرانگردی همیشه توی لیست رویاهام میمونه. امیدوارم یک روز بتونم با ون، موتور، اسب یا حتی پیاده سر وقت این رویا برم.
#ایران_شناسی
#ایران_گردی
#ایران_ما
Credit vid: @gardeshgarie
Credit song: faraya faraji
@archamah
✦امام مهربانیها خادمهایش را بی عیدی نمیگذارد. عیدی تو اما از همه قشنگتر بود:شهادت...
#خادم_الرضا
✦-"فدای سرم. فدای سر خودم و بچههام"
+"اره واقعا مردم شاد شدن! "
-"ایشالا سر همشون بیاد"
خودم را روی صندلی ابی جمع میکنم تا تنم به تنش نخورد. سرم را به شیشه میچسبانم. چشم میچرخانم دنبال کسی. کسی که ذرهای شبیه به خودیها باشد. یک زن بود، همان که سیاه را با هم ست کرده بودیم و خودی میزد. دنبالش میگردم؛ نیست. پیاده شده.
در جیغ میکشد و دو لنگهاش کشویی کنار میرود. دوباره نگاه میکنم، شاید بین مسافرهای جدید خودی پیدا شود. قلاب چشمم به هیچکس گیر نمیکند.
مثل همیشه، میترسم. سرم را به شیشه و لبهایم را به هم، محکم تر فشار میدهم. مکالمه هنوز ادامه دارد:
"به بچهها گفتم اتیشبازی راه بندازیم"
تصمیم میگیرم ایستگاه بعد پیادهشم تا منتظر قطار بعدی بمانم. چند ثانیه طول نمیکشد که تصمیمم عوض میشود. دلم نمیخواهد فرار کنم. این صندلی ابی، این مترو را حق خودم میدانم که نباید بخاطر ادمهای مریض از رویش بلند شوم. زیر چشمی نگاهش میکنم. تخمین میزنم؛ فاصلهاش با عزرائیل زیاد نیست. ورم و چروک باهم قاطی شده. نمیدانم الان چاق است یا چروکیده یا جفتش. چند ثانیه به ابروهای نصفه و چشمهای ریزش نگاه میکنم. ترکیبی از خباثت و خجستگی. ادمهای درست و درمان اینجور مواقع چه میکنند؟! دفاع؟! دعا برای هدایت شدن شخص به صراط مستقیم؟
من ادم درست و درمانی نیستم. از ان مهربانهای صبور نیستم. فقط گاهی ادایش را درمیاورم. اما این لحظه دلم نمیخواهد حتی ادا در بیاورم. دعا میکنم بترکد. ورمش بیشتر شود؛ مثل لاستیکی که زیاد بادش کردند پوستش قاچ بخورد و بپاچد به شیشههای دودی قطار.
سرم را محکمتر به شیشه میچسبانم. سرمای شیشه کلهی داغم را خنک میکند؛ اما دلم هنوز خنک نشده.
#من_بدون_سانسور
#عزاداریم_لطفا_گاو_نباشید!!!
@archamah
✦این داستان:اعتراف روباه
گاهی حتی اگر کور هم باشی، قدرت نور زورش بیشتر از سیاهی پشت پلکهای توست.
#نورِ_خونِ_او
@archamah
✦حامد همایون روی سن بالا و پایین میپرید و ما ان ردیفهای اخر جیغ میکشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم اما باز هم ان جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرهای سقف اریب میتابید و ربانهای بنفش را برق میانداخت. دور مچ خیلیها دیده بودم. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همهجا عکس او بود؛ همان دکتر خوشپوش و خارج درس خوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمیشناختمش. تو را هم نمیشناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریحها را جمع کنی. میگفتند جوانها را بیچاره میکنی؛ سختگیر و متحجری. اصلا حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی ان بیلبوردهای بنفش "دلبرا جان جان جان" میخواند. من نه سیاست نه ادمهایش را نمیشناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید میدانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغهام بود. تنها درد ان لحظهام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمیماند و لیز میخورد. دوستی داشتم که از رای اوردنت میترسید. میگفت: اخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو میمونیم با رئیسی.
میخندیدم. هر بار به این طعنهها میخندیدم.
وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و ان دوست که ازش بیخبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه میدانستم ادم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همهی اضافیها بروند؛ من بمانم و ادمهای پایکار و تو.
اما نترس. پایکارهای بیشتری به جمعمان اضافه شده. حتما جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی"اینده را شما جوانها میسازید، قدرتان را میدانیم"
ناامیدت نمیکنیم سید...قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم.
اما به قول عزیزی:
انقدر جای تو خالیست که صدا میپیچد...
#شهید_جمهور
#جای_تو_خالیست
@archamah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦احتیاج دارم برای چند روزی مغزم رو توی یخچال تنها بذارم.
https://eitaa.com/joinchat/3509846359Ca3585f7433
@archamah
✦بعضی ادمها ندیده عزیزند. از همان لحظه که اسمشان را شنیدی، یا شاید از همان لحظه که اسم را برایشان انتخاب میکردند.
همنشینی اسم و فامیلت معنی قشنگی دارد: عهد مهربانی
نمیدانم مادرت چقدر به معنی این همنشینی فکر کرد تا اسم را برایت انتخاب کند. یک چیز اما مشخص شد: خیلی شبیه نامت هستی که ندیده مهرت به دل همهی مبنا هست.
برای عهد مهربانیِ مبنا دعا کنیم.
دعا کنیم و همزمان فکر کنیم چطور باید شبیه او باشیم تا ندیده و نشنیده برایمان دعا کنند:))
#عهد_مهربانی
#التماس_دعا
@archamah
بسمالله
✦ بنظر یک نفرین میاید. همین که ما نسل زِد و نسل آلفاییها (بخوانید دهه هشتاد و نود) را درگیر کرده. ادم بزرگها را دیر میشناسیم. ان بزرگهایی که نورشان از دور پلک را جمع میکند. ان بزرگهایی که خوبیشان به سنگینی شمش طلاست و ما از پس برداشتن همچین بارهایی بر نمیاییم. دیر میشناسیم و دیر میرسیم. بنظر یک نفرین میاید. وقتی داریم پروندۀ بزرگترهای قبلی را ورق میزنیم و توی جادهای که خیلی وقت است از ان به اسمان پرواز کردند میدویم. وقتی روی شنها دنبال ردپای واضحی از انها میگردیم تا بزور هم که شده پای کوچکمان را تویش بچپانیم. بنظر یک نفرین میاید؛ چون بزرگ دیگری بالهایش را باز کرده تا اوج بگیرد. توی جاده میدویم و از باقی ادمها اسم و رسمش را میپرسیم. پروندههای قطورتری توی بغلمان جا میدهند و ما باز میدویم. وقتی همه رو به اسمان دست تکان میدهند و از خاطرات اشناییشان با او میگویند، ما میدویم و میگردیم تا بدانیم او که بود؟ چقدر طول کشید تا بالها روی شانهاش جوانه بزند؟ چرا انقدر یهویی پرواز کرد؟ یا اینکه...چرا ما انقدر عقب هستیم..؟!
از ویژگیهای نسل من است که همیشه احساس عقب ماندن داریم. صبح از خواب بیدار میشویم و توی ایینه به جای ادم، یک چاقوی کند میبینیم که از پس بریدن طنابها برنمیاید تا همراه بقیه جلو برود. البته این فقط احساس ما در یک روز عادی است. روزهایی که قلبمان با خواندن هر جمله از خبر سقوط ازاد را تجربه نکند. روزهایی که در به در دنبال نشانهای از ادمی که باز هم دیر شناختیم، نباشیم.
بنظر یک نفرین میاید نه؟! ما که سرعتمان در جلو زدن از تکنولوژی و مدرنیته با اف-۱۵ برابری میکند، چرا همیشه به ادم بزرگهای بالدار دیر میرسیم...؟! این حس ترس و جا ماندگی که هربار تجربه میکنیم اگر شبیهسازی از ورودی جهنم نیست پس چیست...؟!
دفعهی بعد وقتی هم نسلهای من را دیدید، خوب به چشمهایشان نگاه کنید. پشت غرور و اعتماد به نفسهای شکننده، یک بچهی کوچک گوشهی جاده نشسته و خودش را بابت عقب ماندن سرزنش میکند.
#یک_حال_خرابه_جامانده_و_درمانده
#به_وقت_حس_تنهایی
#نسلی_که_حال_بدی_دارد
#این_اشک_نیست_خاکه_توی_چشمم
#شهید_القدس
✦اصطلاحی هست که هر نویسندهای باید با ان اشنا باشد. در واقع همه اشنا هستند؛ حداقل یکبار تجربهاش کردند اما شاید اسمش را ندانند.
Writers block-سد نویسنده
این ویروس بین نویسندهها شایعتر از تصور است. علائمش چیست؟!
دوش میگیری. لباسهای سبک و راحتت را میپوشی. قهوه یا دمنوش یا اگر "ایرونی اصیل" بودی یک استکان کمر باریک چای برای خودت میریزی. بهترین جای خانه را انتخاب میکنی. انجایی که معتدلترین دما را دارد؛ نه سرد است که مجبور باشی وسط کار دنبال پتو بگردی و نه گرم است که بلند شوی تا دکمهی کولر را بزنی. صندلی مناسب را انتخاب میکنی. نه انقدر نرم که صندلی قورتت بدهد و نه انقدر سفت که مجبور باشی هرچند دقیقه بررسی کنی این صندلی است یا سنگ.
اگر از ان نویسندههای سنتی باشی دفترت را باز میکنی وگرنه رمز لپتاپ را میزنی. یک لبخند گنده میچسبانی روی صورتت و تمام. تبریک میگویم. الان چهار ساعت و چهلوپنج دقیقهست که به صفحهی خالی زل زل نگاه میکنی. به دورهی رایتر بلاک(سد نویسنده) خوشامدی.
بدترین بخشش شب دراز کشیدن توی تختخواب و رصد کردن سقف است وقتی که مدام با خودت تکرار میکنی: خاک بر سر نویسندهای که من باشم.
#خارجیشمیشه_رایتربلاک_ایرونیشمیشه_سدنویسنده
#خدایا_مارا_از_این_ویروس_نجات_بده
#بلند_بگو_آمین
@archamah
✦با توجه به درخواست رفقا
چطور این سد رو بشکنیم:
۱.زیاد بخون اما متفاوت بخون:
سعی کنید کتابی بخونید که خارج از چهارچوب مطالعه همیشگی باشه. ژانر جدید یا حتی غیر ادبی، شایدم شعر.
۲.طوفان مغز-brain storm:
هر کلیدواژهای که به ذهنتون میاد روی کاغذ بنویسید؛هرچی. کلمههایی که ممکنه هیچ ربطی نداشته باشن حتی لازم نیست توی یک خط صاف و مرتب بنویسید. از بین این کلمهها یکیش ممکنه تبدیل به جرقه برای نوشتن بشه. (تاکید میکنم کلمه نه جمله)
۳.نویسندههای دیگر در این جهان:
سایتها و کانالهای یوتیوب پُرن از ویدیو نویسندههایی که راجع به تجربههاشون صحبت میکنن. اینکه چطور شروع کردن چطور ادامه میدن و توی دوران سد نویسنده چطور از پسش برمیان. گوش کردن و خوندن این تجربهها خیلی کمک میکنه. حداقل احساس تنهایی نمیکنید.
۴.وِلِلِش:
گاهی باید خیلی جدی بیخیال شد. بجای نشستن و چند ساعت زل زدن به کاغذ و خستهتر کردن ذهنتون، بپذیرید که به زنگ تفریح طولانی نیاز دارید و خیلی سریع سراغ کارهای دیگه برید. ذهنتون آدمه، به استراحت نیاز داره.-_-
۵.دعا:
به درگاه باری تعالی دعا کنید که از این وضعیت نجاتتون بده. باشد که رستگار شویم:)))
#تا_راهنماییهای_بعدی_بایبای
@archamah