✦فوووووت فووووووووت
مراقب باشید گرد و خاک از سوراخهای بینی و دهان نیمه باز وارد نشه. اگر هم وارد شد، با چند سرفهی محکم کلک این مسافرهای قاچاق رو بکنید.
اومدم یک لایه از خاکهای اینجا رو دست بکشم و بگم به یکشنبههای رویایی بازگشتم.
امروز گل سر سبد اثار مولانا رو بررسی کردیم:(حکایت موسی(ع) و چوپان)
و خودمونیم این مولانای کاربلد که مثنوی ایینهاش شده کجا؛ اون مولانای مستعشق" و ملتعشق" کجا...
جهت مولاناشناسی به یکشنبههای عشق مراجعه فرمایید؛ خیلی مفیدتر هست.
#یکشنبه_عشق
#مولانا_چوپان_کلیمالله_و_بروبچ
@archamah
animation.gif
1.63M
✦ادم مربا خوردن نیستم. کره و نان سنگک و مربا با گروه خونیم جور نیست. لقمه توی دهانم میماسد و به جای اینکه از گلو پایین برود، هر چه قبلش خورده بودم را هم به حلقم برمیگرداند. نهایتش مربای هویج، ان هم به هوای قرچ قرچ کردنش زیر دندان که خیلی حال میدهد. کلا از ان سوسولهایی هستم که صبح شیر را توی کاسهی پر از بالشتکهای شکلاتی ول میدهم. صبر میکنم خیس بخورند و شیر را کاکائویی کنند؛ بعد هم با قاشق تهش را درمیاورم.
این یکی مربا اما رنگ و لعاب جذابی دارد. انگار بدون کره و سنگک هم میچسبد. باید بند اول انگشت کوچک را دور ظرف گل سرخیاش بکشی و مستقیم سمت دهان ببری. یا بنشینی گلهای سرخ روی چینی را با گلهای توی مربا مقایسه کنی.
این مربا را که ورق میزنی بوی شیرینش کل خانه را بر میدارد. دماغت را قلقلک میدهد. به اندازه نام صاحبش شیرین است. دو طرف لبت را کش میاورد تا هر 32 دندانت دیده شوند.
ورق زدن این مربا حس دیگری دارد. این مربا دست پخت یک دوست ناآشناست. دوستی که امیدوارم جفت دستش روی سر همهی ما باشد تا یک روز ما هم دستپخت خودمان را ورق بزنیم.
#مربای_گل
#شیرین_مثل_مربا
#دیدن_رویایی_که_ورقزدنی_میشود
@archamah
✦اگر دیوارهای دانشگاه زبان داشتند، چه میگفتند؟
فحش؟ فحشهای ملایم یا سانسور لازم؟
انواع نفرین؟ هدف چه کسی بود؟ جمیع دانشجوها؟
غر چطور؟ قطعا
یاداوری مفهوم بیتالمال چی؟
اما من جور دیگری نگاهشان میکنم.
زبان این دیوارها که باز شود، با فیلسوفهای سن و سال داری هم کلام میشویم.
دانشجوهای ساکتی که هیچ غیبتی نداشتهاند. مرتب سر کلاس هر استاد و هر درس نشستهاند. مدرک فوق پرفسورایشان هم رسیده(و ما لنگِ لیسانسها). همانهایی که وقتی گوش ما مشتاق نبود، استاد با جملهی "مگه برای دیوار درس میدم" به حضور پر افتخارشان اشاره میکرد. همانهایی که شنیدن کافی نبوده و مطالب رویشان حک شده.
احتمالا انیشتین و تسلا را بین درزهایشان قورت بدهند.
شاید اگر این دیوارها زبان باز کنند، استادهای بهتری نصیب ما شود. زبان ادم که نفهمیدیم؛ شاید زبان دیوار را بفهمیم.
#دیوارهای_فیلسوف
#استادی_که_لازم_دارم
#زبان_اِلفی_یا_زبان_دیواری
@archamah
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✦روز ایرانشناسی و ایرانگردی✦
برای شناخت سرزمینی که زیبایی ازش سرریز میکنه، خیلی کم گذاشتیم.
ایرانگردی همیشه توی لیست رویاهام میمونه. امیدوارم یک روز بتونم با ون، موتور، اسب یا حتی پیاده سر وقت این رویا برم.
#ایران_شناسی
#ایران_گردی
#ایران_ما
Credit vid: @gardeshgarie
Credit song: faraya faraji
@archamah
✦امام مهربانیها خادمهایش را بی عیدی نمیگذارد. عیدی تو اما از همه قشنگتر بود:شهادت...
#خادم_الرضا
✦-"فدای سرم. فدای سر خودم و بچههام"
+"اره واقعا مردم شاد شدن! "
-"ایشالا سر همشون بیاد"
خودم را روی صندلی ابی جمع میکنم تا تنم به تنش نخورد. سرم را به شیشه میچسبانم. چشم میچرخانم دنبال کسی. کسی که ذرهای شبیه به خودیها باشد. یک زن بود، همان که سیاه را با هم ست کرده بودیم و خودی میزد. دنبالش میگردم؛ نیست. پیاده شده.
در جیغ میکشد و دو لنگهاش کشویی کنار میرود. دوباره نگاه میکنم، شاید بین مسافرهای جدید خودی پیدا شود. قلاب چشمم به هیچکس گیر نمیکند.
مثل همیشه، میترسم. سرم را به شیشه و لبهایم را به هم، محکم تر فشار میدهم. مکالمه هنوز ادامه دارد:
"به بچهها گفتم اتیشبازی راه بندازیم"
تصمیم میگیرم ایستگاه بعد پیادهشم تا منتظر قطار بعدی بمانم. چند ثانیه طول نمیکشد که تصمیمم عوض میشود. دلم نمیخواهد فرار کنم. این صندلی ابی، این مترو را حق خودم میدانم که نباید بخاطر ادمهای مریض از رویش بلند شوم. زیر چشمی نگاهش میکنم. تخمین میزنم؛ فاصلهاش با عزرائیل زیاد نیست. ورم و چروک باهم قاطی شده. نمیدانم الان چاق است یا چروکیده یا جفتش. چند ثانیه به ابروهای نصفه و چشمهای ریزش نگاه میکنم. ترکیبی از خباثت و خجستگی. ادمهای درست و درمان اینجور مواقع چه میکنند؟! دفاع؟! دعا برای هدایت شدن شخص به صراط مستقیم؟
من ادم درست و درمانی نیستم. از ان مهربانهای صبور نیستم. فقط گاهی ادایش را درمیاورم. اما این لحظه دلم نمیخواهد حتی ادا در بیاورم. دعا میکنم بترکد. ورمش بیشتر شود؛ مثل لاستیکی که زیاد بادش کردند پوستش قاچ بخورد و بپاچد به شیشههای دودی قطار.
سرم را محکمتر به شیشه میچسبانم. سرمای شیشه کلهی داغم را خنک میکند؛ اما دلم هنوز خنک نشده.
#من_بدون_سانسور
#عزاداریم_لطفا_گاو_نباشید!!!
@archamah
✦این داستان:اعتراف روباه
گاهی حتی اگر کور هم باشی، قدرت نور زورش بیشتر از سیاهی پشت پلکهای توست.
#نورِ_خونِ_او
@archamah
✦حامد همایون روی سن بالا و پایین میپرید و ما ان ردیفهای اخر جیغ میکشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم اما باز هم ان جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرهای سقف اریب میتابید و ربانهای بنفش را برق میانداخت. دور مچ خیلیها دیده بودم. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همهجا عکس او بود؛ همان دکتر خوشپوش و خارج درس خوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمیشناختمش. تو را هم نمیشناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریحها را جمع کنی. میگفتند جوانها را بیچاره میکنی؛ سختگیر و متحجری. اصلا حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی ان بیلبوردهای بنفش "دلبرا جان جان جان" میخواند. من نه سیاست نه ادمهایش را نمیشناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید میدانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغهام بود. تنها درد ان لحظهام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمیماند و لیز میخورد. دوستی داشتم که از رای اوردنت میترسید. میگفت: اخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو میمونیم با رئیسی.
میخندیدم. هر بار به این طعنهها میخندیدم.
وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و ان دوست که ازش بیخبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه میدانستم ادم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همهی اضافیها بروند؛ من بمانم و ادمهای پایکار و تو.
اما نترس. پایکارهای بیشتری به جمعمان اضافه شده. حتما جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی"اینده را شما جوانها میسازید، قدرتان را میدانیم"
ناامیدت نمیکنیم سید...قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم.
اما به قول عزیزی:
انقدر جای تو خالیست که صدا میپیچد...
#شهید_جمهور
#جای_تو_خالیست
@archamah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦احتیاج دارم برای چند روزی مغزم رو توی یخچال تنها بذارم.
https://eitaa.com/joinchat/3509846359Ca3585f7433
@archamah
✦بعضی ادمها ندیده عزیزند. از همان لحظه که اسمشان را شنیدی، یا شاید از همان لحظه که اسم را برایشان انتخاب میکردند.
همنشینی اسم و فامیلت معنی قشنگی دارد: عهد مهربانی
نمیدانم مادرت چقدر به معنی این همنشینی فکر کرد تا اسم را برایت انتخاب کند. یک چیز اما مشخص شد: خیلی شبیه نامت هستی که ندیده مهرت به دل همهی مبنا هست.
برای عهد مهربانیِ مبنا دعا کنیم.
دعا کنیم و همزمان فکر کنیم چطور باید شبیه او باشیم تا ندیده و نشنیده برایمان دعا کنند:))
#عهد_مهربانی
#التماس_دعا
@archamah
بسمالله
✦ بنظر یک نفرین میاید. همین که ما نسل زِد و نسل آلفاییها (بخوانید دهه هشتاد و نود) را درگیر کرده. ادم بزرگها را دیر میشناسیم. ان بزرگهایی که نورشان از دور پلک را جمع میکند. ان بزرگهایی که خوبیشان به سنگینی شمش طلاست و ما از پس برداشتن همچین بارهایی بر نمیاییم. دیر میشناسیم و دیر میرسیم. بنظر یک نفرین میاید. وقتی داریم پروندۀ بزرگترهای قبلی را ورق میزنیم و توی جادهای که خیلی وقت است از ان به اسمان پرواز کردند میدویم. وقتی روی شنها دنبال ردپای واضحی از انها میگردیم تا بزور هم که شده پای کوچکمان را تویش بچپانیم. بنظر یک نفرین میاید؛ چون بزرگ دیگری بالهایش را باز کرده تا اوج بگیرد. توی جاده میدویم و از باقی ادمها اسم و رسمش را میپرسیم. پروندههای قطورتری توی بغلمان جا میدهند و ما باز میدویم. وقتی همه رو به اسمان دست تکان میدهند و از خاطرات اشناییشان با او میگویند، ما میدویم و میگردیم تا بدانیم او که بود؟ چقدر طول کشید تا بالها روی شانهاش جوانه بزند؟ چرا انقدر یهویی پرواز کرد؟ یا اینکه...چرا ما انقدر عقب هستیم..؟!
از ویژگیهای نسل من است که همیشه احساس عقب ماندن داریم. صبح از خواب بیدار میشویم و توی ایینه به جای ادم، یک چاقوی کند میبینیم که از پس بریدن طنابها برنمیاید تا همراه بقیه جلو برود. البته این فقط احساس ما در یک روز عادی است. روزهایی که قلبمان با خواندن هر جمله از خبر سقوط ازاد را تجربه نکند. روزهایی که در به در دنبال نشانهای از ادمی که باز هم دیر شناختیم، نباشیم.
بنظر یک نفرین میاید نه؟! ما که سرعتمان در جلو زدن از تکنولوژی و مدرنیته با اف-۱۵ برابری میکند، چرا همیشه به ادم بزرگهای بالدار دیر میرسیم...؟! این حس ترس و جا ماندگی که هربار تجربه میکنیم اگر شبیهسازی از ورودی جهنم نیست پس چیست...؟!
دفعهی بعد وقتی هم نسلهای من را دیدید، خوب به چشمهایشان نگاه کنید. پشت غرور و اعتماد به نفسهای شکننده، یک بچهی کوچک گوشهی جاده نشسته و خودش را بابت عقب ماندن سرزنش میکند.
#یک_حال_خرابه_جامانده_و_درمانده
#به_وقت_حس_تنهایی
#نسلی_که_حال_بدی_دارد
#این_اشک_نیست_خاکه_توی_چشمم
#شهید_القدس