eitaa logo
☽ آرکامَـہ ☾
44 دنبال‌کننده
13 عکس
3 ویدیو
2 فایل
✦هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا✦ ◉به دژ سرزمین ماه خوش آمدید.🏰🌒✨ ◉هشدار: هنگام چیدن ستاره‌ها، مراقب لبه‌ی تیزشان باشید.🌠
مشاهده در ایتا
دانلود
✦-"فدای سرم. فدای سر خودم و بچه‌هام" +"اره واقعا مردم شاد شدن! " -"ایشالا سر همشون بیاد" خودم را روی صندلی ابی جمع میکنم تا تنم به تنش نخورد. سرم را به شیشه می‌چسبانم. چشم میچرخانم دنبال کسی. کسی که ذره‌ای شبیه به خودی‌ها باشد. یک زن بود، همان که سیاه را با هم ست کرده بودیم و خودی میزد. دنبالش می‌گردم؛ نیست. پیاده شده. در جیغ می‌کشد و دو لنگه‌اش کشویی کنار می‌رود. دوباره نگاه می‌کنم، شاید بین مسافرهای جدید خودی پیدا شود. قلاب چشمم به هیچکس گیر نمی‌کند. مثل همیشه، می‌ترسم. سرم را به شیشه و لب‌هایم را به هم، محکم تر فشار می‌دهم. مکالمه هنوز ادامه دارد: "به بچه‌ها گفتم اتیش‌بازی راه بندازیم" تصمیم می‌گیرم ایستگاه بعد پیاده‌شم تا منتظر قطار بعدی بمانم. چند ثانیه طول نمی‌کشد که تصمیمم عوض می‌شود. دلم نمی‌خواهد فرار کنم. این صندلی ابی، این مترو را حق خودم میدانم که نباید بخاطر ادم‌های مریض از رویش بلند شوم. زیر چشمی نگاهش می‌کنم. تخمین میزنم؛ فاصله‌اش با عزرائیل زیاد نیست. ورم و چروک باهم قاطی شده. نمیدانم الان چاق است یا چروکیده یا جفتش. چند ثانیه به ابرو‌های نصفه و چشم‌های ریزش نگاه می‌کنم. ترکیبی از خباثت و خجستگی. ادم‌های درست و درمان اینجور مواقع چه میکنند؟! دفاع؟! دعا برای هدایت شدن شخص به صراط مستقیم؟ من ادم درست و درمانی نیستم. از ان مهربان‌های صبور نیستم. فقط گاهی ادایش را درمیاورم. اما این لحظه دلم نمی‌خواهد حتی ادا در بیاورم. دعا میکنم بترکد. ورمش بیشتر شود؛ مثل لاستیکی که زیاد بادش کردند پوستش قاچ بخورد و بپاچد به شیشه‌های دودی قطار. سرم را محکم‌تر به شیشه می‌چسبانم. سرمای شیشه کله‌ی داغم را خنک می‌کند؛ اما دلم هنوز خنک نشده. !!! @archamah
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
✦این داستان:اعتراف روباه گاهی حتی اگر کور هم باشی، قدرت نور زورش بیشتر از سیاهی پشت پلک‌های توست. @archamah
۲ خرداد ۱۴۰۳
✦حامد همایون روی سن بالا و پایین می‌پرید و ما ان ردیف‌های اخر جیغ می‌کشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم اما باز هم ان جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرهای سقف اریب می‌تابید و ربان‌های بنفش را برق می‌انداخت. دور مچ خیلی‌ها دیده بودم‌. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همه‌جا عکس او بود؛ همان دکتر خوش‌پوش و خارج درس خوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمی‌شناختمش. تو را هم نمی‌شناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریح‌ها را جمع کنی. میگفتند جوان‌ها را بیچاره میکنی؛ سخت‌گیر و متحجری. اصلا حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی ان بیلبوردهای بنفش "دلبرا جان جان جان" می‌خواند‌. من نه سیاست نه ادم‌هایش را نمی‌شناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید می‌دانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغه‌ام بود. تنها درد ان لحظه‌ام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمی‌ماند و لیز می‌خورد. دوستی داشتم که از رای اوردنت می‌ترسید. می‌گفت: اخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو می‌مونیم با رئیسی. می‌خندیدم. هر بار به این طعنه‌ها می‌خندیدم. وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و ان دوست که ازش بی‌خبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه می‌دانستم ادم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همه‌ی اضافی‌ها بروند؛ من بمانم و ادم‌های پای‌کار و تو. اما نترس. پای‌کارهای بیشتری به جمع‌مان اضافه شده. حتما جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی"اینده را شما جوان‌ها می‌سازید، قدرتان را می‌دانیم" ناامیدت نمی‌کنیم سید...قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم. اما به قول عزیزی: انقدر جای تو خالیست که صدا می‌پیچد... @archamah
۲ خرداد ۱۴۰۳
✦بعضی ادم‌ها ندیده عزیزند. از همان لحظه که اسم‌شان را شنیدی، یا شاید از همان لحظه که اسم را برایشان انتخاب می‌کردند. هم‌نشینی اسم و فامیلت معنی قشنگی دارد: عهد مهربانی نمیدانم مادرت چقدر به معنی این هم‌نشینی فکر کرد تا اسم را برایت انتخاب کند. یک چیز اما مشخص شد: خیلی شبیه نامت هستی که ندیده مهرت به دل همه‌ی مبنا هست. برای عهد مهربانیِ مبنا دعا کنیم. دعا کنیم و همزمان فکر کنیم چطور باید شبیه او باشیم تا ندیده و نشنیده برایمان دعا کنند:)) @archamah
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
بسم‌الله ✦ بنظر یک نفرین می‌اید. همین که ما نسل زِد و نسل آلفایی‌ها (بخوانید دهه هشتاد و نود) را درگیر کرده. ادم بزرگ‌ها را دیر می‌شناسیم‌. ان بزرگ‌هایی که نورشان از دور پلک‌ را جمع می‌کند. ان بزرگ‌هایی که خوبی‌شان به سنگینی شمش طلاست و ما از پس برداشتن همچین بارهایی بر نمی‌اییم. دیر می‌شناسیم و دیر می‌رسیم. بنظر یک نفرین می‌اید. وقتی داریم پروندۀ بزرگ‌ترهای قبلی را ورق میزنیم و توی جاده‌ای که خیلی وقت است از ان به اسمان پرواز کردند می‌دویم. وقتی روی شن‌ها دنبال ردپای واضحی از ان‌ها می‌گردیم تا بزور هم که شده پای کوچکمان را تویش بچپانیم. بنظر یک نفرین می‌اید؛ چون بزرگ دیگری بال‌هایش را باز کرده تا اوج بگیرد. توی جاده می‌دویم و از باقی ادم‌ها اسم و رسمش را می‌پرسیم. پرونده‌های قطورتری توی بغلمان جا می‌دهند و ما باز می‌دویم. وقتی همه رو به اسمان دست تکان می‌دهند و از خاطرات اشنایی‌شان با او می‌گویند، ما می‌دویم و می‌گردیم تا بدانیم او که بود‌؟ چقدر طول کشید تا بال‌ها روی شانه‌اش جوانه بزند؟ چرا انقدر یهویی پرواز کرد؟ یا اینکه...چرا ما انقدر عقب هستیم..؟! از ویژگی‌های نسل من است که همیشه احساس عقب ماندن داریم. صبح از خواب بیدار می‌شویم و توی ایینه به جای ادم، یک چاقوی کند می‌بینیم که از پس بریدن طناب‌ها برنمی‌اید تا همراه بقیه جلو برود. البته این فقط احساس ما در یک روز عادی است. روزهایی که قلبمان با خواندن هر جمله از خبر سقوط ازاد را تجربه نکند. روزهایی که در به در دنبال نشانه‌ای از ادمی که باز هم دیر شناختیم، نباشیم. بنظر یک نفرین می‌اید نه؟! ما که سرعتمان در جلو زدن از تکنولوژی و مدرنیته با اف-۱۵ برابری می‌کند، چرا همیشه به ادم بزرگ‌های بالدار دیر می‌رسیم...؟! این حس ترس و جا ماندگی که هربار تجربه می‌کنیم اگر شبیه‌سازی از ورودی جهنم نیست پس چیست...؟! دفعه‌ی بعد وقتی هم نسل‌های من را دیدید، خوب به چشم‌هایشان نگاه کنید. پشت غرور و اعتماد به نفس‌های شکننده، یک بچه‌ی کوچک گوشه‌ی جاده نشسته و خودش را بابت عقب ماندن سرزنش می‌کند.
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
✦بازنمایی سد نویسنده_لئونید پاسترناک *قشنگ قیافۀ خودمه :)))
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
✦اصطلاحی هست که هر نویسنده‌ای باید با ان اشنا باشد. در واقع همه اشنا هستند؛ حداقل یکبار تجربه‌اش کردند اما شاید اسمش را ندانند. Writers block-سد نویسنده این ویروس بین نویسنده‌ها شایع‌تر از تصور است. علائمش چیست؟! دوش میگیری. لباس‌های سبک و راحتت را می‌پوشی. قهوه یا دمنوش یا اگر "ایرونی اصیل" بودی یک استکان کمر باریک چای برای خودت می‌ریزی. بهترین جای خانه را انتخاب می‌کنی. انجایی که معتدل‌ترین دما را دارد؛ نه سرد است که مجبور باشی وسط کار دنبال پتو بگردی و نه گرم است که بلند شوی تا دکمه‌ی کولر را بزنی. صندلی مناسب را انتخاب می‌کنی. نه انقدر نرم که صندلی قورتت بدهد و نه انقدر سفت که مجبور باشی هرچند دقیقه بررسی کنی این صندلی است یا سنگ. اگر از ان نویسنده‌های سنتی باشی دفترت را باز می‌کنی وگرنه رمز لپ‌تاپ را میزنی. یک لبخند گنده می‌چسبانی روی صورتت و تمام. تبریک می‌گویم. الان چهار ساعت و چهل‌و‌پنج دقیقه‌ست که به صفحه‌ی خالی زل زل نگاه می‌کنی. به دوره‌ی رایتر بلاک(سد نویسنده) خوش‌امدی. بدترین بخشش شب دراز کشیدن توی تخت‌خواب و رصد کردن سقف است وقتی که مدام با خودت تکرار می‌کنی: خاک بر سر نویسنده‌ای که من باشم. @archamah
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
✦با توجه به درخواست رفقا چطور این سد رو بشکنیم: ۱.زیاد بخون اما متفاوت بخون: سعی کنید کتابی بخونید که خارج از چهارچوب مطالعه همیشگی باشه. ژانر جدید یا حتی غیر ادبی، شایدم شعر. ۲.طوفان مغز-brain storm: هر کلیدواژه‌ای که به ذهنتون میاد روی کاغذ بنویسید؛هرچی. کلمه‌هایی که ممکنه هیچ ربطی نداشته باشن حتی لازم نیست توی یک خط صاف و مرتب بنویسید. از بین این کلمه‌ها یکیش ممکنه تبدیل به جرقه برای نوشتن بشه. (تاکید میکنم کلمه نه جمله) ۳.نویسنده‌های دیگر در این جهان: سایت‌ها و کانال‌های یوتیوب پُرن از ویدیو نویسنده‌هایی که راجع به تجربه‌هاشون صحبت می‌کنن. اینکه چطور شروع کردن چطور ادامه میدن و توی دوران سد نویسنده چطور از پسش برمیان. گوش کردن و خوندن این تجربه‌ها خیلی کمک می‌کنه. حداقل احساس تنهایی نمی‌کنید. ۴.وِلِلِش: گاهی باید خیلی جدی بیخیال شد. بجای نشستن و چند ساعت زل زدن به کاغذ و خسته‌تر کردن ذهنتون، بپذیرید که به زنگ تفریح طولانی نیاز دارید و خیلی سریع سراغ کارهای دیگه برید. ذهنتون آدمه، به استراحت نیاز داره.-_- ۵.دعا: به درگاه باری تعالی دعا کنید که از این وضعیت نجاتتون بده. باشد که رستگار شویم:))) @archamah
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
✦فارسی حرف زدن، قرمه‌سبزی خوردن، تمایل به چای نبات، خیار نمک زدن، توی هر بحثی پای کوروش و منشورش را وسط کشیدن، گردنبند فروهر طلایی انداختن و زیر و رو کردن سایت‌ها به دنبال اصیل‌ترین اسم برای بچه‌، شما را ایرانی نمی‌کند!! ایرانی بودن چیزی بیشتر از دم زدن از تاریخ ۲۵۰۰ ساله(هر چند که خیلی بیشتر از این حرف‌هاست) و اصرار برای استفاده از درود به جای سلام است. بگذارید سر قصه‌ی دراز "ما آریایی هستیم عرب نمی‌پرستیم" را باز نکنم. ایرانی بودن یعنی نیم‌ قدم برای خاک و پرچمت برداری‌. حداقل تلاش کنی. ممکن است تمام عمر پایت در هوا بماند و قبل از اینکه به زمین برسد زیر خاک باشی. مهم نیست. تو تمام عمر تلاش کردی یا دست کم فکر کردی چطور تلاش کنی. اگر ذهنت درگیر چطور قدم برداشتن است، اگر پایت روی هواست‌ یا اگر موفق شدی پایت را کمی جلوتر روی زمین فرود بیاوری، خودمانی می‌گویم "ایول داری داداش". حالا می‌توانی خودت را ایرانی بدانی. اما فراموش نکنیم، ایران مادر مهربانی است که حتی بچه‌های قدرنشناسش را محکم بغل می‌کند. دعا کنیم تا بچه‌های راه گم کرده، ادرس خانه و اغوش مادر را پیدا کنند. ما و ایران منتظرشان می‌مانیم. @archamah
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
✦معذب‌ترین شرایطی بود که بعد از مدت‌ها تویش گیر افتادم. اسمم را با خودکار ابی روی لوح تقدیر نوشته بودند. لوح تقدیر با عنوان "مدافع حریم زهرایی". وسط کلاس تابستانی وقتی که بال‌بال می‌زدم تا از گرما نجات پیدا کنم، اسم من و چند نفر دیگر را خواند. مجبورمان کرد جلوی تخته لوح و جانماز کادویی را ازش تحویل بگیرم تا باقی دانشجوهای کم‌حجاب با صلوات تشویقمان کنند. هنوز خنده‌ها و طعنه‌ها توی سرم می‌پیچد. سر جایم روی صندلی مچاله شده بودم. منتظر بودم در اولین فرصت از کلاس فرار کنم. ردیف جلو ۱۸۰ درجه می‌چرخیدند تا تکه‌های درشت‌شان را چشم در چشم بگویند. یک لبخند هم چاشنی‌اش می‌کردند تا سوزش کمتر شود. تاثیر نداشت، مثل بی‌حسی امپول پنی‌سیلین هیچ تاثیری نداشت. به محض تمام شدن حرفش خودم را از کلاس شلیک کردم توی راهرو. وقتی سمت راه‌پله می‌رفتم یا شاید می‌دوییدم، صدای باقی کلاس را می‌شنیدم که کلمه "مضحک" را طوری می‌گفتند تا توی راهرو بپیچد. استاد به خیال خودش مارا تشویق و دیگر دانشجوها را به حجاب ترغیب کرده بود. خیال خوشی است اگر نتیجه عکس نمی‌داد. او موفق شد یک کلاس را با من دشمن کند. توی راه برگشت به فکر یک اسم جدید بودم. اگر روزی لطف خدا شامل حالم شد و داستانی از من توی قفسه‌های کتاب‌فروشی نشست باید اسم دیگری رویش بزنند. اسم فعلی با این میزان از ابروریزی و شرایط خجالت‌اور، دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد. @archamah
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
✦او، ما را انتخاب کرده. برای اینکه عصارۀ تمام ذهنمان بشود چند تکه کاغذ. برای اینکه بند اول انگشتمان مثل ماشین تصادفی غر بشود و رد روان‌نویس همراهمان بماند. برای اینکه ناخن‌هایمان بین درز‌های کیبورد گیر کند و بشکند. برای اینکه از سفیدی حروف روی کیبورد، چیزی باقی نگذاریم. او،ما را انتخاب کرده تا شیشۀ عینکمان قطورتر و کتابخانه‌مان پُر تر شود. مارا انتخاب کرده تا قلمی که به ان قسم خورده را کف دستمان بگذارد. حالا نوبت ماست. چقدر از مغز و قلب و روحمان را جای جوهر توی این قلم می‌ریزیم؟! چند کلمه در روز با این قلم می‌نویسیم؟! چقدر چشم‌هایمان را برای خواندن خسته می‌کنیم؟! گاهی خیلی بی‌خیالیم. هرچند یک قدم کوچک در بازی او مساوی با صد قدم بلند است اما هنوز برای برداشتن یک قدم بی‌خیالیم. بعد از ارائه و آنالیز یک کتاب به این‌ها فکر می‌کردم. وقتی گسل‌های پایم فعال شده بود و انگشت‌های دستم می‌پرید. برای چند ساعت "من‌درونگرا" را توی انبار ذهنم قایم کردم تا راجع به کتاب و نویسنده مورد علاقه‌ام حرف بزنم. فهمیدم چقدر این کار را دوست دارم و چقدر حیف که دیر فهمیدم و بی‌خیال بودم. حرف زدن راجع به مسیر مورد علاقه‌ام برای باقی زندگی. بلند بلند گفتن افکارم راجع به یک داستان. فکر کردن به اینکه شاید من هم بتوانم همچین حماسه‌ای خلق کنم. فهمیدم که خوشحالم او من را انتخاب کرده تا در جمع باقی برگزیده‌هایش باشم. فهمیدم همین علاقه به مسیر، یکی بزرگترین هدیه‌هایش به من است. و فهمیدم "من‌درونگرا" باید کمی با انباری انس بگیرد چون دوست دارم بیشتر راجع به علاقه‌ام به این مسیر و اثارش با بقیه حرف بزنم. @archamah
۲۳ مرداد ۱۴۰۳