📚/کتاب پاتک علیه پیتوک
اگه اسم کتاب براتون جذابه بدونید متنش هم جذبتون میکنه😉
توی این کتاب با شهید مدافع حرم سیدهادی سلطانزاده رفیق میشیم😍
قراره بفهمیم چی شد سیدهادی یکدفعه دوماد شد😏 پاش به هيئت امام حسین باز شد😳 از لات و قلدر بودن توی محلههای مشهد، رسید به سوریه و جلوی زورگویی داعشیای وحشی وایساد😳😥
متن کتابم خیلی دلنشینه چون روون و به لهجه مشهدی نوشته شده😋
از اون دست کتاباس که میگین چرا زودتر نخوندمش😉
🌿مخاطب: 14 سال به بالا
🌿نویسنده: زهره علویراد، امید اسحاقی، معصومه بائی
🌿انتشارات راهیار
🌿210 صفحه
🌿قیمت با تخفیف: 31500تومان
برای سفارش
@hatafi13
#پیشنهاد_مطالعه #شهید #مدافع_حرم #داعش #تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
اگه یه کتاب زیبا و پرمعنا میخواین
پیشنهاد روناس به شما "با بابا" ست البته برای بالای 18سال 🔞😎😉
قصه، قصهی یه مهمونیه! مهمونی کجاست؟ اون دنیا😳🤨
مصطفای قصهی ما وقتی کوچیک بوده پدرش شهید میشه. چندین سال بعد یه اتفاقی میفته که مهمون باباش میشه و داستانای زیبا و جذابی براش اتفاق میفته😌
خوندن این کتاب رو از دست ندین😊
از ما گفتن بود🙃
🌿نام کتاب: با بابا
🌿مخاطب: جوانان و بزرگسالان
🌿نشر شهید ابراهیم هادی
🌿192 صفحه
🌿قیمت 42 هزار تومان
#پیشنهاد_مطالعه #معرفی_کتاب #شهید #شهدا #شهید_محمد_طاهری
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📙 #رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدونود_ونه
°•○●﷽●○•°
دست و دلم به کار نمیرفت، دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان.
منتظرشون نشستم،شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد...
___
برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه.براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم.
سه تاجوراب،شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم.
ریحانه اومد تو اتاق و
+بسه فاطمه .انقدر خودتو اذیت نکن .
به قول داداش هنوز که چیزی نشده.
این محمد ما لیاقت شهادت نداره .
خیالت تخت هیچیش نمیشه.
_کاش اینجور باشه که تو میگی!
از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت.
+تا کی میخوای اینجا بشینی؟
بقیه تو هال منتظر توان. میخوان خداحافظی کنن برن .
_باشه تو برو میام.
+دیر نکنی
از اتاق رفت بیرون.از جام بلندشدم.
چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون
محسن محمدو محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود،اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون. انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن. انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن!
تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای
تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود
نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده.
عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم.
ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش...
انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره. مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت.
با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل،همه ی دعواهایی که پیش اومده بود.محمد طلبیده شد،انگار خواسته بودنش،انگار صداش کرده بودن تا ببرنش. بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده . حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...
تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن،چون میدونستن پسرشون، اهل اینجا نیست...
مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه.
بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت.
ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره.باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت،با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت.دیگه فقط ما مونده بودیم،من و محمد و زینب!
فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح.
فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت!
محمد نشست رو مبل، #چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش...
خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم
سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم
_ببخش اگه مخالفت کردم.
بخدا فقط ترسیدم از اینکه...
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟
+لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟
تازه،شما که نیاز به #شفاعت نداری !
اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم .دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه،با بغض گفتم
_خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم
+نمیخوام بمیرم که ای بابا
_خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت
با عشق نگام کرد که پاشدم.گوشیم رو آوردم و روشنش کردم. دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم
_خب آقا محمد دهقان فرد، شهید زنده
چه احساسی داری؟
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت
+عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم
_نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟
دستش رو گذاشت زیر چونش و
بعد از چند ثانیه گفت
+اممم خب چرا، دخترِ خوابالوی بابا سلام.وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی.
البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی
البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد...
خب دختر گل بابا،نفس بابا
حرفشو بریدم و
_اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم،پس من چیتم اون نفسته!
عه عه #شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
📙 #رمان_مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_چهار
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.
فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد
محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم.
فاطمه:قول میدی؟
محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم
محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟
فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده.
فاطمه:واسه من چی؟
محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!
فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!
صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر
فاطمه:چیکار میکنی؟
محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
فاطمه:چقدر قشنگ
محمد:راستی ریحانه خوبه؟
فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟
محمد:اره اره خیالت راحت
فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت #شهید بشی.
با صدای بلند زد زیر خنده!!
فاطمه:شام خوردی؟
محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی
محمد:بله دیگه.
میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.
رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.
محمد:زینب بیدار شد؟
فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.
محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.
خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی.
محمد:اره
فاطمه:راستی محمد
برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
محمد:چشم
فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش
محمد:چشم
فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم
محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟
فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور
محمد:چشم
فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.
فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
محمد:چشم خداحافظ
فاطمه:خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.
از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.
زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.
رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.
این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
در رو براش باز کردم تا بیاد بالا.
سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.
کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.
بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.
لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.
سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.
فرش هارو تمیز کردیم.
بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.
زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.
رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.
ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟
خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟
فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟
ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدمو چیزی نگفتم.
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_شش
ریحانه:اگه شهید بشه چی؟
سکوت کردمو چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدُ از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه #شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز #حضرت_زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم
ولی واقعا میتونستم؟من از به زبون آوردنش هم میترسیدم.
حالم دوباره بد شده بود.
ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد.
منم وسایل زینب رو جمع کردمو ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
فاطمه:چیشد؟کی بود؟
ریحانه:بابات
فاطمه:چی میگه؟
ریحانه:انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین؟
فاطمه:چرا نمیایم؟
ریحانه:آره!
فاطمه:یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
ریحانه:آره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم!
فاطمه:وا چرا انقدر عجیب شده؟
ریحانه:نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون دارن تا نیومدن ما رو با چک و لقد ببرن!
فاطمه:یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده!
ریحانه:اره بریم.
یه مانتوی سبز یشمی برداشتمو با شلوار تنگ مشکی پوشیدم به خودم عطر زدمو چادرمو سرم کردم کیف زینب رو برداشتمو با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
ریحانه بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود.
با عجله روندم تا خونه ی بابا.
با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود.
استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟
فاطمه:ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
ریحانه:نه ولی انگار عصبی بود!
فاطمه:وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه!
ریحانه:اره منم استرس گرفتم!
فاطمه:این ماشینا چرا کنار نمیرن !
اه اه اه !
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم به محض باز شدن راه پامو روی پدال فشردمو ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که آیت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.
ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم در خونه پارک شده بودند.
راه لعنتی کش اومده بود هر چی میدویدیم به در خونه نمیرسیدم زیر بارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم در خونه کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونمو بریدن.
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم.
در خونه رو با دستم هول دادمو رفتم تو.
یه عده آدم که لباس پاسداری تنشون بود روی مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال آشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد!
فاطمه:محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم.
افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم.
صدای شکستن همه وجودمو شنیدم نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا...
چشامو بستمو به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین توان بلند کردن خودمو از روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم رو سرمو با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود همه چی از این بُعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیمو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودمو هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره واسه کی ناله میکنه؟
واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم!
دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی !
محسن و علی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عزای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله های زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
✍ فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_ده
سلام کرد و به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.
بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن درِ گوشِ هم نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن.
با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتمو توجهم رو به گوشیم دادم که درِ کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد.
به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم.
تقریبا پنجاه و خورده ای ساله به نظر میرسید با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کرد و روی صندلی نشست.
به لیست توی دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناتش رو توضیح داد.
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد.
بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم.
لیست رو دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.
به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم.
"ابتکار محمد حسام"
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد!
استاد:محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
محمد حسام:سلام استاد
استاد:سلام
محمد حسام:هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم.
واسه امتحانِ ترم هم نرسیدم سر جلسه.
استاد خندید و گفت:تموم کردی کار مُستَنَدِتو؟
محمد حسام:نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا بشه
استاد:خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
محمد حسام لبخند زد و گفت:بله درسته
استاد: چیشد تمومش کردی؟
محمد حسام:این یکیو دیگه بله استاد
استاد:عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
محمد حسام:اصلش باهامه
استاد:دیگه بهتر ببینمش.
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت:بیارش بده به من.
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذ ها رو روی میزش گذاشت.
استاد چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد.
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهید هم کار کرده بود چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیذاره قطعا آدم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.
استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت:احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت:این یعنی هنر !
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابا بودم که با صدای استاد به خودم اومدم.
استاد:چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
محمد حسام:شهید محمد دهقان فرد
استاد:به به
استاد:خب چیشد که این #شهید رو انتخاب کردی واسه کشیدن؟
محمد حسام:اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم" #ناحله "
استاد بهتون پیشنهاد میکنم اگه این کتاب رو نخوندید حتما مطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مَجذوبِشون شدم شماهم میشید.
تو کلاس سَرُ صدا شد.
یک سری میخندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن.
قلبم انقدر خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید که هر آن ممکن بود از دهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی از خودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکار چشم دوخته بودم.
چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزند شهیدم وای خدایا!
ابتکار وسایلش رو از روی میز استاد جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش رو توی کیفش گذاشت.
دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجود این پسر هم رخنه کرده بود.
دلم میخواست داد بزنمو بگم بابا بهت افتخار میکنم ولی...
تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم.
استاد:"دهقان فرد زینب"
دستمو بالا گرفتم.
همه با تعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام با حیرت چشم دوخت به من!
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
استاد: تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
که استاد گفت:هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه در گوش هم یه چیزی میگفتن.
دوباره نگاه ها بهم عوض شده بود.
نگاهای پر از تحقیر، نگاهای سرزنش آمیز، نگاه هایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن.
جنس این نگاها رو خوب میشناختم.
به محمد حسام نگاه کردم که با تعجب منتظر جواب من بود دلم گرم تر شده بود سرم روتکون دادم و گفتم:بله!
صداهای کلاس بالا رفت
استاد چندبار زد روی میز که همه دوباره ساکت شدن
استاد:چه نسبتی داری؟
زینب:فرزند شهیدم.
یه بار دیگه صداها رفت ب
✂️ #یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور
مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار میایستاد. یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ایشون قهرمان والیبال وکشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
📚سلام بر ابراهیم۱
#یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#شهید #ابراهیم_هادی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📸📚
#گزارش_تصویری
ما هستیم با یک میز کتاب پرمغز
در شبهای محرم
در
مجمع عاشقان بقیع
(هرشب به نیابت یک #شهید)
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📸📚
#گزارش_تصویری
ما هستیم با یک میز کتاب پرمغز
در شبهای محرم
در
حسینیه ثارالله
(هرشب به نیابت یک #شهید)
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
خط مقدم🕊✨
کتاب #خط_مقدم شهید تهرانی مقدم روایت داستانی به دور از تخیل و رویاپردازی است که در مورد تشکیل #یگان_موشکی_ایران صحبت می کند. این داستان با محوریت زندگی #شهید حسن طهرانی مقدم که به نام پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران ملقب است نگاشته شده و از نظر مقطع زمانی، از مرداد سال ۶۳ تا دی سال ۶۵ را شامل می شود...🍃🪐
مقطعی که اتفاقا پر از حادثه و موانع پیچیده است. پر از «نمی توانی ها» و «دیگر نمی شودها»، پر از جمله «اینجا دیگر آخر خط است»..🌼
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونتون_نیفته
#معرفی_کتاب
#پیشنهاد_مطالعه
قیمت ۲۵۰.۰۰۰تومان
آیدی جهت مشاوره و سفارش👇🏻
@Hatafi13
🧡@ardakan_ronas