eitaa logo
روناس
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
202 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
📙رمان‌مذهبی روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت. چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه. هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه! به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...! اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم. با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست‌هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم‌.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو بگیریم. لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم‌ تا همون زمان بپوشمشون. با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و: +فاطمه جان _جانم؟ +دستت و بده با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که: +این چیه؟دست چپت رو بده! تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد. با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت. به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم. یه حلقه ی دور نگین نقره‌ای بود. به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونم و بوسید و گفت +مبارکت باشه عزیزم بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده. بلند شدم و کنارش ایستادم. دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن. علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن. دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت +فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود. منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید. از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان. _ یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ‌تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اومد. به بابام نگاه کرد و: +ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان‌شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم بابا جدی گفت: +ان شالله ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت: +دست شما هم درد نکنه سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت +خدانگهدار به زور تونستم لب باز کنم _خداحافظ چند ثانیه بعد بابا استارت زدو ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت‌تر از همیشه بود! کاش همراه ما میومد. تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد. یه پیامک،از یه شماره ناشناس بود. بازش کردم.نوشته بود "رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :) دوستت دارم! بمون برام،خب؟ " دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم.نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم. دیگه مطمئن شده بودم که محمده! چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم.نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم "تو همه‌ی وجود منی" خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم‌هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم‌ همین اتفاق‌های ساده وقشنگ...! هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد. _کجا؟ گفت:. +یه دقیقه صبر کنین الان میام یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم‌های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد "امشب هیئت ببینمت" براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم. لبخندم کنترل نشدنی‌تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم. چون جشن بود یه روسری قواره بلند که ترکیبی از رنگ‌های شاد و روشن داشت سرم کردم و با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش. از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودم رو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم. پاچه‌ی شلوارکتان کرم رنگم و مرتب کردم.چادر و گوشیم رو برداشتم و بیرون رفتم. ✍ 🧡
📙رمان مذهبی 🌼 دوباره به گوشیش نگاه کردم تصویر زمینه گوشیش تَوَجُهَمو جلب کرده بود برام سوال شد که چرا عکس رهبر رو روی گوشیش گذاشته! با خودم گفتم بعد حتما دلیلشو ازش میپرسم دوباره به محمد زل زدم موهای لخت و پریشونش پیشونیشو پوشونده بود با دستام موهاشو از پیشونیش کنار زدم زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شده ام رو پیداش کردم. چشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد نمیدونم چقدر گذشت چند دقیقه بهش خیره بودم چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد دلم میخواست خودم بیدارش کنم اذانُ قطع کردمو آروم صداش زدم:آقا محمد ده بار آروم صداش زدم وقتی تکون نخورد صدامو بالاتر بردمو گفتم:محمد جان دلم نمیومد صدامو بالاتر ببرم دستمو روی بازوش گذاشتمو تکونش دادم هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود. فاطمه:آقامحمد بیدار نمیشی؟اذان شد. نمازت قضا میشه ها!!!! تا این جمله رو گفتم چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد از جام بلند نشدم با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت:نمیدونم چرا فکر کردم مامانم داره صدام میزنه. با حرفش لبخندم جمع شد احساس شرمندگی میکردم. محمد:راستی فاطمه جان برام دعا کردی؟ کوتاه جواب دادم:آره نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم چادر نمازمو از کیفم در آوردم یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتمو برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد یک دقیقه بعد اومد بیرون با دیدن دست و صورت خیسش گفتم:حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟ محمد:خشک نمیکنم. با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش عطرش رو در اورد و به مچ دستاش زد و زیرگلوش کشید موها و محاسنش رو شونه زد و برای بستن نماز ایستاد زیر لب اذان میگفت تا تکبیر رو گفت و نماز رو بست از جام بلند شدمو سجاده امو پشتش پهن کردم یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود نماز که تموم شد سجده رفتمو خدا رو بابت همه ی اتفاقای قشنگ زندگیم شکر کردم سرمو که از سجده برداشتم محمد رو دیدم که دوباره نماز میخوند تسبیحات رو گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد فاطمه:اقا محمد این دومیه چه نمازی بود؟ اومد عقب و کنارم نشست بالبخند نگاهم کرد و گفت:نماز شکر چیزی نداشتم در جوابش بگم فقط لبخند زدم دستمو روی دستش گذاشت به ترتیب انگشتامو می گرفت با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد از این حال خوبم بغض کرده بودمو سرمو پایین گرفتم یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد ساکن شد و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آورد یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت:از کجا میاری اینهمه اَشکُ!؟ لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام رو پاک کرد این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود همونطور که به چشم هام خیره بود گفت:خداروشکر... ذکرش که تموم شد دستمو ول کرد و گفت:شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی فاطمه:باور کن خوابم نمیبرد تازه خودمم باید نماز میخوندم! محمد:برو بخواب خسته شدی صُبحِتَم بخیر خندیدمو گفتم:صبح شماهم بخیر روی تخت خوابیدم زیارت عاشورا میخوند صدای آرومش به گوشم رسید اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد صدای ریحانه کلافه ام کرده بود هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش میداد صدای بلند خواهرش آرامشمو ازم میگرفت. ریحانه:اه فاطمه پاشو دیگه خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟فاطمه خانوم ما منتظر شماییما میخوایم بریم حرم. فاطمه:اه ریحانه بزار بخوابم دیگه بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم با دست زد روی صورتش و گفت:خاک به سرم ... قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارمو براش پرت کردمو گفتم:واقعا خاک به سرت صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم یهو انگار که چیزی یادم اومده باشه گفتم:راستی ریحان آقایون کجان؟! ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت:قربون حیات برم خواهر آقایون کجان یا آقاتون کجان؟! فاطمه:ریحانه اذیت نکن بابام اینا کجان؟ +محمدُ باباتُ نویدُ روح اللهُ محسن صبح زود رفتن حرم ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بدن از خواب بیدار شن که بریم حرم. فاطمه:ای وای چرا زودتر بیدارم‌نکردی؟ +خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟بدو آماده شو که آبرو برات نمود. فاطمه:معلومه دیگه یه خواهر شوهر مثل تو داشته باشم آبرو برام بمونه عجیبه! ریحانه:دلتم بخوادخواهر شوهر به این گلی! با اینکه از دست ریحانه به ستوه اومده بودم ده دقیقه بعد لباسامو پوشیدمو رفتیم... 🧡