eitaa logo
روناس
290 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
198 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 مذهبی 🌼 اینا چه میفهمن شاید یکی مثل من دلش پدر میخواد که واسه کارای بدش سرش داد بزنه. یا بشینه بغلش و براش ناز کنه... اینا که یه عمر به وجود پدرشون تکیه کردن چه میفهمن تکیه به سایه ی پدر یعنی چی؟؟ اخه یکی نیست بگه سهمیه ی کنکور کشک چی دوغ چی؟ اصلا گیرم که از سهمیه ی کنکور استفاده کردم اخه مگه سهمیه واسه ادم بابا میشه؟ اونم واسه یه دختر! اخه چرا به خودشون اجازه ی توهین میدن خب یعنی چی بابات چقدر گرفته شما رو ول کرده. اه. من که از سهمیه ی کنکور استفاده نکردم اینجوری بم حمله ور شدن پس خدا به اونا رحم کنه که استفاده کردن ...! تو فکر اتفاقای صبح بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.. روز سختی بود تا ظهر کلاس داشتیم انقدر خسته بودم که دیگه حد نداشت‌ کیفمو روی دوشم جابه جا کردمو از درِ دانشگاه خارج شدم. تو پیاده رو به سمت ایستگاه تاکسی قدم بر میداشتم که حس کردم یه مرد صدام میکنه:زینب؟ ایستادم و برگشتم عقب که با قیافه ی خندون امیرعلی مواجه شدم راهمو به سمتش تغییر دادمو گفتم:سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ امیر علی:علیک سلام تو چرا گوشیتو چک نمیکنی؟صدبار زنگ زدم. خداخواهی بود که اینجا پیدات کردم. زینب:عه؟زنگ زدی؟حواسم نبود خب چیکارم داری؟ امیر علی:بیا بشین تو ماشین بهت میگم زینب:عه اخ جون ماشین داری؟ امیر علی:اره بیا! پشت سرش حرکت کردم. امیرعلی پسر عمو محسن بود که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و به هم محرم بودیم‌. دقیقا شکل مامانش بود صورت سفید با موها و محاسن بور... قدشم خیلی بلند بود. یه پیراهن چهارخونه ی ترکیبی روشن تنش بود با شلوار کتان مشکی. پشتش رفتمو سوار ماشینش شدم میخواستم زودتر بفهمم که چیشد که دنبالم میگشت به محض اینکه نشست گفتم:خب تعریف کن چیشد؟ امیر علی:میگم حالا بهت خودت خوبی؟ چه خبر از دانشگاه؟درسا خوب پیش میره؟ زینب:هی میگذره تو چی؟خیلی وقته ندیدمت پیر شدی! امیر علی:فشار زندگیه دیگه! زینب:اوه بله بله چه خبر از این طرفا؟ امیر علی:ببین از صبح دارم دنبالت میگردم چند بار به خاله زنگ زدم سر کلاس بود جواب نداد!! رفتم خونتون نبودی دوباره زنگ زدم به خاله که گفت تا ۵ دانشگاهی. زینب:خب اره امیر علی:بله هیچی دیگه میگم سرهنگ عمادی نیا میخواد با مامانت صحبت کنه یجوری راضیش کن زینب:برای چی؟ امیر علی:واسه برگزاری یادواره شهدا زینب:ای وای آره خوب شد گفتی یادم رفته بود اصلا. امیر علی: آره میخوان امسال یادواره بگیرن واسه بابات پاشم کرده تو یه کفش که اره الا بلا باید یادواره بگیریم. زینب:ولی خب مامان که نمیذاره... امیر علی:مگه خودش نمیدونه؟ هزاربار تاحالا شما بهش گفتین هزار بارم ما گفتیم ولی میگه امسال باید بگیریم حتما... زینب:تو که میشناسی مامان منو میگه بابا اینجوری راضی نیست. عوضش هر سال یه پولی میبره میده به خیریه. امیر علی:تو دیگه نمیخواد به من بگی خودم از بَرَم اینارو. ولی میگه چون بیسمتُمین سالگرده باید حتما یه یادبود بگیرن گزارش کار بدن. زینب:خب کلی شهید دیگه هم هست بگو واسه اونا یاد بود بگیرنُ گزارش کار بدن! مامان راضی نمیشه میگه بابا دوست نداشت! امیر علی:من نمیدونم از من گفتن بود حالا خودِ سرهنگ میاد خونتون سعی کن تو هم از قبل به مامانت آمادگی بدی! زینب:باشه سعی خودمو میکنم. ولی به سرهنگ بگو که حرف از مصاحبه و مستند و اینا نزنه پیش مامان که بیشتر مخالفت کنه بگو خودشون سر و تهشو راست و ریست کنن! منم که میدونی دلنوشته و اینا نمیخونم! امیر علی:اووف کشتین منو شما خسته شدم به خدا باشه بابا بیا تو زودتر برو خونه رو تمیز کن! زینب:امشب؟وای نه! امیر علی:چرا چه خبره مگه؟ زینب:خیلی خستم حالشو ندارم پوفی کشید و ماشینو روشن کرد. امیر علی:خونه میری دیگه؟ زینب:اره قربونت. تو اگه کار داری برو من خودم میرم! امیر علی:نمیخواد ناز کنی نه خیر کار ندارم. مشغول تماشای خیابون شدم که رسیدیم خونه ازش خداحافظی کردمو رفتم بالا بعد از اینکه لباسمو عوض کردم مشغول تمیزکاری خونه شدم... ✍فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور