eitaa logo
روناس
275 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
201 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
📙رمان مذهبی 🌼 کتابشو از دستم گرفت و صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجهی بهم نکرد اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد رو نداشتم چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردمو دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورمو بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتشو دستشو گرفتمو درو بستم ایستاد ولی بازَم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم صدامو آروم تر کردم و گفتم:آقا محمدم؟حق با تو بود من معذرت میخوام رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت که گفتم:میشه نگام کنی؟ به چشمام زل زد که گفتم:قول میدم دیگه اینطوری نشه باشه؟ لبخند زد و گفت:باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردمو گفتم:اه باز که کتاب برداشتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردمو نشستم تو بغلش لبخند زد و نگاهشو از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام تَوَجُهِشو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودمو حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد‌ صورتمو خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت:چی میخوای تو دختر؟ فاطمه:محمد تودیگه دوستم نداریی؟ محمد:چرا همچین سوالیو باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثلِ قبل شد خودمو بیشتر لوس کردمو گفتم:پس چرا به من توجه نمیکنی؟ محمد:من همه توجه‌ام به شماست خانوم خانوما بیخود تلاش میکنی لپشو بوسیدمو گفتم:آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم محمد:اره دلم درد گرفت ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو آشپزخونه... با حرص از جام بلند شدمو رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردمو یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد آشپزخونه شد برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم:عه کتابتون تموم شد بالاخره؟ محمد:بعلهه فاطمه:باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه؟ محمد:چقدر غر میزنی تو بچههه کمک نمیخوای؟ فاطمه:نه خیر بفرمایید بیرون مزاحم من نشین لطفا محمد:متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادمو گفتم:میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن؟ محمد:هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. فاطمه:خب ایشالله زودتر سروسامون بگیرن. موهای جلوی صورتمو کنار گوشم گذاشت و گفت:ان شالله ماهم زودتر سروسامون بگیریم فاطمه:فردا بریم کت شلوارت رو بگیریم؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که‌دلش به رحم بیاد گفتم:محمدجونم محمد:جونم به فداات فاطمه:خداانکنهههه یه چیزی بگم؟ محمد:بگوو فاطمه:واسه جشن عقدمون... محمد:خب؟؟ فاطمه:میشه ریشت رو کوتاه‌تر کنی؟ محمد:کوتاه نیست مگه؟ فاطمه:نه... میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش رو اصلاح میکرد اگه بتونی.... با تغییرناگهانی چهره‌اش، تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفمو قطع کردمو زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت:میخوای شبیه اون پسره بشم برات؟ با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلاچرا ریششو بزنه چرا قبل‌حرف زدن فکرنمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم گفتم:نه نههههه چرا شبیه اون شی اصلا بیخیال پشیمون شدم کوتاه نکنی بهتره رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه وتلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و به یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی ازحرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودمو با درست‌کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنارمحمد و شام رو از آشپزخونه آوردم میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود وبه بشقابش زل زده بود همش جمله‌ای که گفته بودتو سرم اکومیشد فاطمه:چرا چیزی نمیخوری؟مگه نگفتی گشنته؟ محمد:واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم فاطمه:دوستش نداشتم محمد:از کی دیگه دوستش نداشتی؟ فاطمه:از وقتی که راهمو پیدا کردم محمد:اون زمان منو میشناختی؟ زل زد تو چشمام.. قصد داشت نگاهم رو بخونه.. 🧡 💚