eitaa logo
روناس
275 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
201 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:فاطمهه؟؟؟فاطمهه!!!!!! با حرفش به خودم اومدم نگاهم برگشت سمت دستم که ازش خون میومد سلما با پوزخند نگاهم میکردلبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:عه عه حواست کجاس فاطمه؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت:فاطمه چیکار کردی با خودت؟این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت با این حرف مامان محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه برداشت و انداخت رو سرم و گفت:مامان من میبرمش بیمارستان دستمو کشید که یه نفر گفت:عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیمو رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت: فاطمه خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم محمد:چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم محمد:اتفاقی افتاده؟ سوییچُ زد و پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم محمد:افطار خوردی؟ سرمو تکون دادم نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟چیشده خانومم؟ به زور گفتم:محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم محمد:چرا؟ فاطمه:چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند محمد:فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم بشه داد میزدو میخندید محمد:وای دوره زمونه عوض شده ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. محمد:ببرمت خونه لوسِ من؟ چپ چپ نگاش کردم فاطمه:لوس خودتی نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون. سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور 🧡 💚