eitaa logo
روناس
268 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
213 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
📙رمان مذهبی 🌼 °•○●﷽●○•° دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمترشد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاترکشید تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گف +بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان رفتم جلو تر وگفتم _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد گفت +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقامحمدباشماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه گفت +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید آروم گفتم _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت +ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد: +نبایداینجوری بشینی بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت: +اها درست شدحالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد. 💙و 💚