eitaa logo
روناس
262 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
209 ویدیو
14 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق . خود به تنهایی دنیایی است عشق . 📚@ardakan_ronas📚
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت با خودش گفت اگه افشین سابق بودم بلایی که سر امیرعلی رسولی آوردم سر مهدی هم میاوردم. -حاج آقا -جانم؟ -آرزوی مرگ کردن،گناهه؟ -افشین جان،چرا اینقدر ناامیدی؟!! _چون من خیلی بدم.به فاطمه و خانواده ش خیلی بدی کردم...فاطمه ازم متنفره.. حاج محمود دختر دسته گلش رو به من نمیده،به یکی مثل مهدی شما میده که تو مردی هیچی کم نداره،نه من که از مرد بودن هیچی نمیدونم. _خدا خیلی راحت میتونه کاری کنه که دل حاج محمود و خانواده ش با تو مهربان بشه.از خدا ناامید نشو.ازش بخواه اگه به بود بهت میده،اگه به نفعت نبود یه چیزی از اون بهت میده.اگه هم تو این دنیا نده، میده.حساب کتاب خدا خیلی . -من آدم صبوری نیستم. -تو که تا الان خیلی صفات خوب تو خودت به وجود آوردی، کردن هم یاد بگیر خب. -خیلی سخته برام. -میدونم.ولی سختی ها آدم قوی رو قوی تر میکنه. بعد مدتی افشین سوالی به حاج آقا نگاه کرد و گفت: -شما چرا طرف داداشتون رو نمیگیرین؟ -طرف کدوم داداشمو بگیرم؟ چرا من هرچی میگم تو داداشمی باور نمیکنی؟! بالاخره لبخند زد و گفت: _آخه تا حالا داداش روحانی نداشتم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی،یه روحانی بهم بگه داداش. حاج آقا خندید و گفت: -حالا کلا داداش داری؟ -نه. -چرا تنها زندگی میکنی؟ پدر و مادرت؟ -مدتهاست از پدر و مادر و خواهرم خبری ندارم.اصلا نمیدونم ایران هستن یا نه. نمیدونم زنده هستن یا نه...هرکدوم از اعضای خانواده ما مشغول زندگی خودشه. ما اصلا خانواده نیستیم. -ولی خدا گفته نباید با خانواده ت قطع رابطه کنی.شما برو سراغشون.از حالشون باخبر باش. -چشم...آدرس منو چجوری پیدا کردین؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: -بماند. عصر،فاطمه از دانشگاه به خونه برمیگشت. حاج آقا باهاش تماس گرفت که بره مؤسسه.بعد احوالپرسی،حاج آقا گفت: _شما متوجه شدید که افشین به شما علاقه منده؟ فاطمه خیلی تعجب کرد. -خودش چیزی گفته؟!! -نه..من قبلا حدس زده بودم.غیرمستقیم ازش پرسیدم،جواب نداد.دیشب وقتی متوجه شد برای مهدی میخوایم بیایم خاستگاری شما،حالش خیلی بد شد.تازه اون موقع فهمیدم قضیه براش خیلی جدی بوده.وقتی هم که از خونه شما رفتیم، تو کوچه،تو ماشینش بود.اون موقع هم حالش خیلی بد بود.. خانم نادری،افشین خیلی تغییر کرده..من از گذشته ش چیزی نمیدونم،نمیخوام هم بدونم.نمیدونم شما چقدر از گذشته ش میدونید ولی هرچی که باشه وقتی بنده ای توبه میکنه،خدا گذشته ش رو میبخشه، مثل نوزادی که تازه متولد میشه. الان افشین پاک ترین آدمیه که من میشناسم..اگه میتونید درموردش فکر کنید. -ولی من... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 📚@ardakan_ronas📚
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -ولی من الان دارم درمورد برادر شما فکر میکنم. -افشین هم به اندازه مهدی برای من عزیزه.هردو شون خیلی خوبن.این شمایین که باید تصمیم بگیرین کدومشون رو میتونید به عنوان همسرتون بپذیرید.شاید اصلا از هیچکدوم خوشتون نیاد ولی من ازتون میخوام به افشین هم فکر کنید. فاطمه با خودش گفت،شاید اینم یه روش دیگه ش باشه برای انتقام گرفتن. گفت: _اگه توبه ش برای غیرخدا بوده چی؟ -اگه بخاطر شما توبه میکرد،این مدت همش سعی میکرد شما متوجه بشید،ولی شما میگید مدتهاست حتی ندیدینش، درسته؟ -درسته ولی... -خانم نادری من نمیگم بخاطر انسانیت یا هرچیز دیگه ای با افشین ازدواج کنید.من میگم اگه ممکنه درموردش فکر کنید. شاید بتونید نسبت بهش حسی داشته باشید. -ولی حاج آقا من با تصمیم میگیرم، نه احساسم..الان هم خیلی گیج شدم.باید بیشتر فکر کنم تا ببینم اصلا فکر کردن به آقای مشرقی کار درستی هست یا خیر...اگه دیگه امری نیست من برم. خداحافظی کرد و رفت. سه روز بعد، فاطمه رفت مؤسسه.بعد احوالپرسی گفت: _اولا بخاطر گذشته ای که هم من نمیخوام بگم،هم شما نمیخواید بدونید، اعتماد کردن به آقای مشرقی برای من خیلی سخته.. دوما خانواده م حتی با شنیدن اسم آقای مشرقی اذیت میشن. حتی اگه من موافقت کنم و بیان خاستگاری،خانواده م به این ازدواج راضی نمیشن.منم نمیخوام باعث آزارشون بشم... سوما آقا مهدی واقعیت حال حاضره و آقای مشرقی احتمالات آینده.عاقلانه نیست بخاطر احتمالات، واقعیت رو نادیده بگیرم.. نتیجه اینکه من تصمیم مو گرفتم،به آقای مشرقی حتی فکر هم نمیکنم. حاج آقا دیگه چیزی نگفت و فاطمه هم رفت. سر از سجده برداشت. بعد از چهار روز فکر کردن تصمیم خودشو گرفته بود. آماده رفتن شد. یک ساعت بعد رو به روی مغازه حاج محمود ایستاده بود،با دسته گلی تو دستش.. حاج محمود سرش پایین بود، و به حساب ها رسیدگی میکرد. سلام کرد. حاج محمود سرشو آورد بالا،... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 📚@ardakan_ronas📚
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود سرشو آورد بالا،از دیدنش تعجب کرد. -سلام...آقا مهدی!! بعد از احوالپرسی،مهدی و حاج محمود روی صندلی نشستن. -راستش..آقای نادری من برای عذرخواهی اومدم. -عذرخواهی برای چی؟!! -شرایط کارم تغییر کرده و باید مدتی تو یه شهر کوچک معلم باشم.نمیتونم اونجا شرایط مناسبی برای زندگی و تحصیل دخترتون فراهم کنم..اینه که با عرض عذرخواهی...از ازدواج شدم. مهدی هم متوجه علاقه افشین به فاطمه و حال بدش تو مسجد و بعد خاستگاری تو کوچه شد. بعد از چهار روز فکر کردن، تصمیم گرفت بهانه ای جور کنه و بگه از ازدواج منصرف شده.هیچ وقت،هیچکس حتی فاطمه و افشین و حاج آقا هم متوجه دلیل اصلی مهدی نشدن،فقط خدا میدونست. شب حاج محمود با دسته گلی که مهدی آورده بود به خونه رفت.زهره خانوم و فاطمه به استقبالش رفتن. فاطمه به زهره خانوم گفت: _خوش بحالت مامان خانوم.بابا چه گل خوشگلی برات خریده.ببین باباجونم چه خوش سلیقه ست. حاج محمود به فاطمه گفت: -قشنگه؟ -بله،خیلی. -خب برای تو. فاطمه تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مگه برای مامان نخریدین؟!! -نه.مال مامانت نیست..منم نخریدم. -پس کی خریده؟ -آقای مهدی موسوی. -به چه مناسبت؟!! -عذرخواهی. زهره خانوم گفت: -عذرخواهی برای چی؟!! -امروز اومد پیشم.گفت شرایط کارش عوض شده و نمیخواد ازدواج کنه. همه به فاطمه نگاه کردن.فاطمه تو فکر بود.امیررضا گفت: -شما بهش چی گفتین؟ -چی باید میگفتم؟..گفتم ان شاءالله خیره.موفق باشی. فاطمه گفت: -همین؟!! همه باتعجب نگاهش کردن. -باید میومد شرایط جدیدشو میگفت، شاید من شرایط جدیدشم قبول میکردم. زهره خانوم گفت: -مگه تو،مهدی رو با شرایط قبلش قبول کرده بودی؟! مکثی کرد و گفت: -دیگه فرقی نمیکنه. بلند شد و به آشپزخونه رفت تا چایی بیاره. حاج آقا جریان رو برای افشین گفت. افشین خیلی تعجب کرد. -شما به آقامهدی چیزی گفتین؟!! -نه،هیچی. لبخندی زد و ادامه داد: _حالا افشین جان شما هم بخت خودتو امتحان کن،شاید قرعه ی فال به نام تو دیوانه زدن. افشین هم لبخند زد. -نه حاج آقا.حداقل فعلا نه. -چی بگم بهت.حرف گوش نمیدی. یک ماه گذشت.... ادامه دارد.. ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خودتون رو با ما به اشتاک بزارید. ایدی ادمین:@f_mirzazadeh87 📚@ardakan_ronas📚
‌ ۅگـآهِۍ‌فِڪـرڪُـن‌‌بِھ‌‌رۅیـٰایِۍ🌱🎟 ڪِه‌بِـۍتـوهَرگِـز‌نَخـۅآهَد‌‌بـودシ..!🌸💕 @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک ماه گذشت. یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سوالهای زیادی برای افشین به وجود اومد. تا صبح مطالعه کرد. فردای اون شب هم به مؤسسه رفت و سوال هاشو پرسید. به این نتیجه رسید که.... خونه ای که توش زندگی میکنه، ماشینی که داره، و کلا پولی که پدرش به کارتش میریزه، حلال نیست. خیلی با خودش فکر کرد.خب چکار کنم؟ ... همه چیز رها میکنم ... بعدش چی؟ ... باید کار پیدا کنم ... چه کاری؟ درواقع افشین نه تخصصی داشت و نه تحصیلاتی.افشینی که تو پر قو بزرگ شده بود،حالا باید با سختی زندگی کنه.براش سخت بود. سراغ کمد لباس هاش رفت. همه لباس هاش هم از مال حرام بود.یه دست لباس پیدا کرد که مادربزرگش قبل از فوتش بهش هدیه داده بود.درآمد اونا حلال بود.گرچه از اون لباس خوشش نمیومد و حتی یکبار هم نپوشیده بود،اما چاره ای نبود. لباس پوشید و تو آینه به خودش نگاه کرد.از تیپ جدیدش خنده ش گرفت.با خودش گفت اگه فاطمه منو با این لباس ببینه از تعجب شاخ درمیاره. تلفن همراه شو برداشت. یه کم نگاهش کرد..نه اینم حلال نیست. گذاشت سرجاش.. ساعت؟..نه.. پول؟..نه. کارت های بانکی؟..نه. مدارک شناسایی شو برداشت، با یه دست لباسی که تنش بود،از خونه بیرون رفت. خب حالا چکار کنم؟..باید اول دنبال یه کاری بگردم. به اطراف خوب نگاه میکرد. چند تا آگهی استخدام پشت شیشه چند مغازه دید.هربار با خودش میگفت من برم همچین کاری انجام بدم؟!!.. نه. خیلی گشت. حتی پول نداشت سوار تاکسی بشه.فقط پیاده میرفت.خسته شد.اذان ظهر شد.به مسجد رفت. بعد از نماز دوباره به خیابان رفت، تا زودتر کاری پیدا کنه که پولی به دست بیاره تا شب بتونه بره هتل. ولی هیچ کاری رو در شأن خودش نمیدید. شب شد. هم غذایی نخورده بود و حسابی گرسنه بود،هم خیلی خسته بود.تصمیم گرفت بره خونه استراحت کنه،صبح دوباره دنبال کار بگرده. جلوی در ساختمان بود که با خودش گفت این خونه حلال نیست ... خب توش نماز نمیخونم.فقط یه کم بخوابم ... وقتی حلال نیست،حلال نیست دیگه.باید دیگه نری تو اون خونه،هیچ وقت. چند ساعتی اونجا بود.چند قدم سمت خونه میرفت،باز برمیگشت.خیلی خسته تر شده بود.اونقدر رفت و برگشت که اذان صبح شد. به مسجد رفت..... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت به مسجد رفت. بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد. هوا روشن شده بود. به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد. -سلام -سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود. -بله،خیلی خسته بودم. پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت: _بسم الله. افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم. بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد. ظهر رفت مسجد، و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت: _میخوایم در مسجد رو ببندیم. بلند شد و رفت. چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد. به هیچ نتیجه ای نمیرسید. از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت. خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت: _میخوام درو ببندم. افشین هم رفت. هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره. یاد حاج آقا موسوی افتاد، ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره. هرجایی آگهی کار میدید،میرفت. ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره. خیلی ناامید شده بود. سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت. بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد. ساعت ها به سختی میگذشت. شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت: _میشه به من یه ساندویچ بدین؟ -ساندویچ چی میخوای؟ -هرچی،فرقی نداره. ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت: -پولش یادت رفت. افشین تازه فهمید، فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت: -پول همراهم نیست. فروشنده بلند گفت: _اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد. همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید. آرام گفت: _من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم. -هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم. نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن. یکی از پشت سرش گفت: _حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!! افشین به پشت سرش نگاه کرد. از خجالت سرشو انداخت پایین... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود. فاطمه پیش فروشنده رفت، و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت: _اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین. برگشت و به افشین گفت: -بفرمایید. افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت: _خدانگهدار. منتظر جواب نشد، و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود. تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت. به نظرش عجیب اومد. وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد. -آقای مشرقی افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. -بفرمایید. -ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!! -ماشین نیاوردم. -ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟! افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست. -آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟ -چه اتفاقی مثلا؟ -شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟ افشین ساکت بود. بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود. -میشه جواب منو بدید؟ چند قدم رفت. نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟ -اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟ افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود. -چرا جواب سوال منو نمیدید؟ -دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم. -باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار. سوار شد و استارت زد. باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه. شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت: -آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم. افشین دوست نداشت سوار بشه ولی.. ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
👆 شهید مهدی جعفریان🥀 فرمانده مخابرات محور تیپ ۲۱ امام رضا تولد :خراسان رضوی ، خلیل اباد ۱۳۴۳/۱۲/۴ شهادت: عملیات کربلای ۳ ، ارتفاعات قلاویزان مزار:خلیل اباد مسجدی بود ، از ان مسجد قدیمی ها . اسمان هم به زمین می امد باید میرفت و نمازش را به جماعت و در مسجد میخواند. هنوز انقلاب نشده بود . چند روزی میدیدم قبل از وقت نماز میرود مسجد و دیرتر از همیشه برمیگردد . کنجکاو شدم . یک روز تعقیبش کردم ببینم کجا میرود . از خانه مان دو مسیر بود ، مسیر اصلی که از خیابان میگذشت و مسیر فرعی که به کوچه پس کوچه میرسید . متوجه شدم که در مسیر اصلی یک تعمیر گاه لوازم صوتی باز شده که صاحبش برای امتحان کردن ضبط های تعمیر شده ، داخلشان نوار ترانه میگذارد . روشن که میکرد خیابان پر میشد از صدا ، تا چند متری دکانش هم شنیده میشد .مهدی هم برای نشنیدن صدای اهنگ ترانه مسیرش را فرعی میکرد و راهش را طولانی . منبع : بالا بلندان ، حمید رضا بی تقصیر ، نشر ستاره ها @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین دوست نداشت سوار بشه ولی بالاخره سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه میخواست بهش بگه صندلی عقب بنشینه ولی قبل از اینکه چیزی بگه افشین در عقب رو باز کرد. فاطمه گفت: _مسیر من اصلا از اینجا نیست.امشب اشتباهی از این طرف اومدم.من هیچوقت ساندویچ نمیخورم ولی امروز نتونستم ناهار بخورم و به شدت گرسنه بودم.میخواستم برم ساندویچ فروشی کناری ولی چون خیلی خلوت بود اومدم این یکی و... . به نظر من هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست.خدا همه چیز رو خیلی خوب کنارهم میچینه...احتمالا شما هم اون موقع از خدا کمک خواستین، درسته؟.. آقای مشرقی مطمئنم برای شما مشکلی وجود داره.نمیدونم کاری از دست من برمیاد یا نه ولی... میشه بگید چی شده؟ افشین مدتی سکوت کرد،نفس نسبتا بلندی کشید و گفت: _راستش..من نه خونه ای دارم،نه ماشینی، نه پولی...هیچی ندارم. -چرا؟!! -چند روز پیش حاج آقا موسوی درمورد روزی‌ حلال صحبت کردن.منم متوجه شدم هیچکدوم از اموالی که دارم حلال نیست.همه رو رها کردم و از خونه زدم بیرون. -از کی؟!! -سه روزه. -پس این دو شب کجا بودید؟!! -تو خیابان. فاطمه خیلی تعجب کرد.نمیدونست چی بگه.حتی فکرش هم نمیکرد افشین اونقدر تغییر کرده باشه که بخاطر خدا از اموالش بگذره. -حالا برنامه تون چیه؟ -دنبال کار میگردم. -چه کاری؟ -هرکاری،فرقی نمیکنه. -خونه دوست و آشنایی نمیرین؟ -دوست و آشنایی ندارم که بتونم برم خونه ش. -یعنی شما هیچ دوست و آشنایی ندارین؟!! -نه. فاطمه ماشین روشن کرد و حرکت کرد. هردو ساکت بودن.بعد مدتی فاطمه گفت: _شما به حاج آقا موسوی چی گفتید که هربار که تماس هاشون رو جواب نمیدید، سراغ شما رو از من میگیرن؟ افشین تعجب کرد. -هیچی!! چطور مگه؟!! -ظاهرا چند روزه که باهاتون تماس میگیرن و شما جواب نمیدید..مشکلی بین تون پیش اومده؟ -نه.تلفن همراهم خونه ست دیگه، نیاوردمش. فاطمه بیشتر تعجب کرد.افشین گفت: _پس آدرس خونه منو،شما بهشون دادید؟ -بله. -شما آدرس منو چطوری پیدا کردید؟ -خودتون چی فکر میکنید؟...از دخترهای دانشگاه گرفتم. افشین خیلی خجالت کشید.تو دلش گفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت تو دلش گفت خدایا هربار که امیدوار میشم،خیلی خوب بهم میفهمونی من کجا و فاطمه کجا.. از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید. فاطمه کنار خیابان توقف کرد و گفت: _مدارک شناسایی تون همراه تون هست؟ -بله. فاطمه پیاده شد و به مسافرخانه رفت. -سلام،اتاق خالی دارید؟ -به خانم تنها اتاق نمیدیم. -اگه اتاق خالی دارید،آقا هستن. -داریم. هزینه یک هفته رو حساب کرد و گفت: _اسمشون آقای افشین مشرقی هست. چند دقیقه دیگه میان ولی من الان میرم. سوار ماشین شد و گفت: _شماره حاج آقا موسوی رو دارید؟ -نه. شماره حاج آقا رو روی کاغذ نوشت و بهش داد. -اتاق خالی داره.من اسم تون رو گفتم.بفرمایید. افشین تازه متوجه مسافرخانه شد.خیلی شرمنده شد.فاطمه گفت: _راه هایی برای حلال شدن اموال تون وجود داره،شما آسان ترین راه رو انتخاب کردید،تازه اگه درست باشه.حتما با حاج آقا درموردش صحبت کنید. -ولی من فکر میکردم سخت ترین راه رو انتخاب کردم. -برگرداندن حق مردم سخت تره.رها کردن اموال تون هم فرقی تو اصل قضیه نداره.اگه حق الناسی پیش شما هست باید پس بدید. افشین پیاده شد و گفت: _تمام هزینه امشب رو بهتون برمیگردونم. فاطمه برای اینکه معذب نباشه گفت: _باشه.منم تا قرون آخرشو ازتون میگیرم. خداحافظی کرد و رفت. -سلام،افشین مشرقی هستم.برای من اتاق رزرو شده. مسئول پذیرش نگاهی به افشین کرد و گفت: -بله. کلید اتاقشو داد و مدارک شناسایی شو گرفت. -هزینه چند روز پرداخت شده؟ -یک هفته. تو دلش از فاطمه تشکر کرد، و به اتاقش رفت.روی تخت نشست.خدا رو شکر کرد و به فاطمه فکر میکرد. مدتی گذشت.کسی به در اتاقش میزد.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت: _اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده. پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود. به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد. روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت، ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده. فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت: _منم تا یه جایی برسون. -چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟ -مغازه آقای معتمد. آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود. فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد. زهره خانوم گفت: _اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه. -مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه. -درسته،حق با شماست. فاطمه یاد افشین افتاد. با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد. چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه. وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت. -سلام حاج آقا -سلام،بفرمایید -وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -الان نه. -بعد از ظهر مؤسسه هستید؟ -بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه. -بسیار خب،خدانگهدار. -خداحافظ. عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت: _آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟ -نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟ حاج آقا نگران بود. -شما چرا نگرانشون هستید؟! -چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد. -درمورد روزی حلال؟ حاج آقا تعجب کرد. -درسته،شما از کجا میدونید؟! -من دیشب اتفاقی دیدمشون. جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت: _آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم و پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن. -آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست. -یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
‹دنیا هنوز قشنگیاشو داره،مثلا یکیش خودتی..🙊♥️› @ardakan_ronas
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت ! @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت: _بله،من با آقای معتمد صحبت میکنم. -فقط حاج آقا،من نمیخوام آقای معتمد یا خانواده م یا حتی آقای مشرقی بدونن که من این پیشنهاد رو دادم..شما طوری رفتار کنید که مثلا اتفاقی متوجه شدید آقای معتمد دنبال همکار میگردن. -چشم،خیالتون راحت. -یه لطف دیگه ای هم بکنید.نمیخوام آقای مشرقی متوجه بشن که من درمورد ایشون با شما صحبت کردم. -باشه،با افشین هم طوری رفتار میکنم که مثلا اتفاقی دیدمش و خودش بهم بگه چه دسته گلی به آب داده. آدرس مسافرخانه رو داد و خداحافظی کرد. شب حاج آقا اطراف مسافرخانه رانندگی میکرد.افشین رو تو پیاده رو دید.بوق زد.افشین نگاهی به حاج آقا کرد و رفت سمتش.حاج آقا گفت: _سلام ستاره سهیل،کجایی داداش؟ -سلام حاج آقا. -ماشین آوردی؟ -نه. -پس سوار شو،میرسونمت. -ممنون خودم میرم. -سوار شو دیگه.. با اینکه خسته بود و میخواست زود بخوابه ولی سوار شد.حاج آقا گفت: _خونه میری؟ افشین نمیدونست چی بگه.بعد مکث کوتاهی گفت: _راه شما دور میشه،سر راه هرجایی تونستین پیاده میشم،خودم میرم. -چقدر تعارف میکنی،خونه تو بلدم دیگه، میرسونمت. افشین با خودش گفت جلوی در خونه پیاده میشم،با تاکسی برمیگردم.گفت: _زحمت تون میشه.ممنون. -چه خبر افشین جان؟ چند روزه هرچی زنگ میزنم،جواب نمیدی؟ شاید من مزاحمت هستم. -نه حاج آقا.آشنایی با شما برای من افتخاره. -آشنایی؟!! افشین بهت میگم داداش، ناراحت میشی؟ -نه حاج آقا.خوشحالم میشم. -پس چرا منو به برادری قبول نداری؟ همش تعارف میکنی،میگی آشنایی،به من سر نمیزنی،زنگ میزنم جواب نمیدی؟ افشین دید چاره ای نیست،جریان رو تعریف کرد و ساکت شد.همه چیزو گفت جز فاطمه. حاج آقا کنار خیابان نگه داشت.به افشین نگاه کرد و گفت: _پس الان کجایی؟ -مسافرخونه. -تو که گفتی پول نداری؟ مجبور شد قضیه فاطمه هم بگه.حاج آقا مرموز نگاهش کرد.. ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت: _از خدا چی خواستی که خانم نادری رو فرستاد؟ افشین سرشو انداخت پایین و گفت: _اتفاقا تنها کسی که نمیخواستم منو تو اون موقعیت ببینه،فاطمه نادری بود. -هیچکدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. بعد مدتی سکوت حاج آقا گفت: _حالا کار پیدا کردی؟ -هنوز نه. -دنبال چه کاری هستی؟ -هر کاری.واقعا دیگه برام فرقی نداره. -به فکرت هستم.حالا اگه کارت داشتم چطوری پیدات کنم؟ -هرجا برم شب برمیگردم مسافرخونه. -باشه.پس الانم میرسونمت اونجا. افشین متوجه نشد که حاج آقا از قبل خبر داشته. روز بعد حاج آقا با همسرش، به مغازه آقای معتمد رفتن.بازهم شلوغ بود.آقای معتمد بعد احوالپرسی گفت که دنبال کسی میگرده که کمکش کنه. حاج آقا از فرصت استفاده کرد، و افشین رو معرفی کرد.وقتی حاج آقا تأییدش کرد،آقای معتمد خیالش راحت شد و گفت: _از همین فردا بیاد سرکار. حاج آقا و همسرش پارچه ای خریدن که آقای معتمد فکر کنه برای خرید رفته بودن. صبح زود حاج آقا به مسافرخانه رفت. افشین بیرون میرفت.وقتی حاج آقا رو دید تعجب کرد و گفت: _چیزی شده؟! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _صبح به این زودی کجا داری میری؟ -دنبال کار دیگه. -الان فقط کله پزی ها بازه،میخوای کله پز بشی؟ افشین هم لبخند زد. -سوار شو.کله پزی مناسب روحیات لطیف شما نیست. افشین سوار شد و حاج آقا حرکت کرد. -افشین جان،هرچی داری که حرام نیست،حتما یه بخشی ازشه.اون بخش رو جدا کنی بقیه ش حلاله. -من اوضاعم خیلی خراب تر از این حرفهاست.قبلا ازتون پرسیدم،جزء به جزء،همش حرامه. -خب اینجوری هم باشه با کنار گذاشتن شون که مشکل حل نمیشه. -چشم حاج آقا.یه کار پیدا کنم از این وضع در بیام،بعد به حساب کتاب هرچی قبلا داشتم رسیدگی میکنم. باهم رفتن پیش آقای معتمد.حاج آقا به افشین گفت: _ایشون آقای معتمد،باجناق پدرخانم من هستن. بعد افشین رو به آقای معتمد معرفی کرد. آقای معتمد نگاه دقیقی به افشین کرد و لبخند زد.افشین گفت: _ولی من از پارچه ها هیچی نمیدونم. -کم کم یاد میگیری. درمورد حقوق و ساعت کار صحبت کردن.حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. افشین خیلی خدا رو شکر میکرد. بعد مدتی آقای معتمد سطل و تی به افشین داد و گفت: _زمین رو تمیز کن. افشین جا خورد. با خودش گفت من؟! جارو کنم؟! تی بکشم؟! ... ولی اگه اینکارو نکنی همین کارهم از دست میدی. یاد مسافرخونه افتاد،یاد فاطمه. خیلی براش سخت بود ولی تی رو برداشت و زمین رو تمیز کرد.با خودش میگفت حاج محمود دخترشو به شاگرد پارچه فروشی که زمین تی میکشه نمیده..افشین دیگه باید فاطمه رو فراموش کنی. خودش میدونست ازدواجش با فاطمه شدنی نیست ولی نمیتونست امیدوار هم نباشه. فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد، که گفته بود پدربزرگش تنهاست و یه سوئیت کوچیک تو حیاطش داره و میخواد به آدم خوبی اجاره بده که تنها نباشه. با دوستش تماس گرفت و رفت خونه رو دید.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت رفت خونه رو دید. پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن. خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود. نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود. با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده. با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت: _اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون. -پس بقیه ش چی؟ -من میدم. حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه. از پدربزرگ خوشش اومد. حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد. فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت: _اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن. حاج محمود آدم دست به خیری بود. سه ماه گذشت. زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود. هنوز هم به فاطمه فکر میکرد، ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست. فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت: _خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید! -دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه. -فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم. -چشم.ان شاءالله. چهار روز بعد به مؤسسه رفت. حاج آقا گفت: _ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه... -ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم. -یعنی نمیخواین ببخشیدش؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
روناس
📓☕️ فقط فنجان چای بود با خدایش... 💫 رمان "چایت را من شیرین میکنم" داستان دختریست به نام سارا، ایر
آرام آرام روی قبر های وسط حیاط قدم می زدم و با گوشه چشم ، تاریخ نوشته شده بر آنها را میخواندم . بعضی جوان ، بعضی میانسال ، بعضی پیر ، راستی مردن درد داشت؟ناگهان یک جفت کفش سورمه ای رنگ با عطری تلخ و آشنا مقابل چشمانم سبز شد. سرم را بالا اوردم . صدای کوبیده شدن قلبم را با گوش هایم شنیدم . چند روز از اخرین دیدنش میگذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم ؟ اما این غریبه ، با شلوار کتان مشکی و پیراهن مردانه سرمه ای رنگش ، زیادی دلنشین به کام احساسم امد . باز هم موهای کوتاه و ته ریشی به سیاهی ذعال... @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -یعنی نمیخواین ببخشیدش؟ -من بخشیدمش،خیلی وقت پیش،حتی قبل از اینکه بخواد آدم خوبی باشه..ولی بخشیدن یه چیزه،ازدواج کردن یه چیز دیگه. -الان جواب ندید..یه کمی فکر کنید.با شناختی که من از شما دارم متوجه میشید که خواست خدا چیه. فاطمه ناراحت گفت: _خواست خدا،آزار خانواده مه؟! -من از گذشته چیزی نمیدونم.ولی وقتی شما درموردش فکر کنید،من مطمئن میشم به همه جوانب فکر کردید.اون موقع حتی اگه بگید نه،من دیگه چیزی نمیگم..من از شما میخوام به اینکه اجازه بدید افشین بیاد خاستگاری یا نه فکر کنید،فقط همین. فاطمه چند دقیقه سکوت کرد،بعد ایستاد و گفت: _بسیار خب،در این مورد فکر میکنم..اگه امر دیگه ای نیست،مرخص بشم. تو ماشینش نشست و فکر میکرد. حاج آقا نمیدونه افشین چه بلاهایی سر ما آورده.آخه چه جوری عاشق کسی باشم که از حرف زدنش،از نگاه هاش،از اینکه چند تا دختر اونجوری آدرس خونه شو داشتن،از اینکه اطرافش همیشه پر اینجور دخترها بوده،متنفرم...این آدم الان آدم خوبیه؟ قبول ولی من هربار که اسمش میاد یاد سخت ترین روزهای زندگیم میفتم که اون باعث تلخی هاش بوده..بابا و مامان و امیررضا اسمش بیاد ناراحت میشن..نمیخوام اینقدر بخاطر من اذیت بشن. ماشین رو روشن کرد و به خونه رفت.تا صبح نخوابید.از خدا میخواست کمکش کنه.بعد از نماز صبح بالاخره به نتیجه رسید. -خدایا وقتی تو میبخشی چرا من نبخشم.. وقتی تو عیب بنده هاتو میپوشونی چرا من همش یادآوری کنم.. اگه الان آدم خوبی باشه،واقعا سعی کنه اونجوری که تو میخوای باشه،منم میتونم دوستش داشته باشم..کمک کن خانواده م اذیت نشن. چند روزی گذشت. حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت: _بهشون بگید برای خاستگاری اقدام کنن. حاج آقا خیلی خوشحال شد و گفت: _حتما. -ولی حاج آقا میدونید که اگه بابا اجازه بدن بعد نوبت منه که بشناسم شون. -بله میدونم. روز بعد حاج آقا به مغازه آقای معتمد رفت و برای افشین نیم ساعت مرخصی گرفت.باهم سوار ماشین شدن.حاج آقا با لبخند به افشین نگاه میکرد.افشین گفت: _چی شده؟!! -میخوام برای داداشم آستین بالا بزنم. لبخند افشین خشک شد.سرشو انداخت پایین و به دستهاش نگاه میکرد.حاج آقا گفت: _دیگه به حرفت گوش نمیدم.باید بری خاستگاری،فهمیدی؟...باید. افشین ناراحت گفت: _حاج آقا شدنی نیست. از ناراحتی افشین،لبخند حاج آقا هم از بین رفت. -چرا؟ فراموشش کردی؟ -کاش میتونستم. -افشین جان،پس چرا میگی نه؟ -من الان نه کاری در شأن دختر حاج نادری دارم،نه خونه ای.. -حاج محمود و خانواده ش این چیزها براشون مهم نیست. دامادشون براشون مهمه. -من همونم ندارم. -مگه تو چکار کردی باهاشون که اینقدر ناامیدی؟!! -کارهای خیلی بد...حاج نادری حتی تو کوچه شون هم راهم نمیده. -تو یه اقدامی کن،بذار راهت ندن.ولی تو یه قدم بردار...خانواده ت برگشتن؟ -نه،هفت ماه دیگه میان. -اگه قابل بدونی منم باهات میام. -نه حاج آقا... حاج آقا لبخند دندان نمایی زد و گفت: _قابل نمیدونی؟ -نه،منظورم این نبود... -پس حتما میام.اصلا خودم با حاج محمود صحبت میکنم. -ولی حاج آقا... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -ولی حاج آقا... -ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد. افشین پیاده شد و گفت: _حاج آقا این کارو نکنید.. -برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها. حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت: _من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم. حاج محمود تعجب کرد. -آقا مهدی؟!! -نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون. -چطور آدمی هست؟ -من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه. -فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه. قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه. موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت: _دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده. فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید: _برای کی؟ -اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد. زهره خانوم گفت: _حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟! -حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان. -یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه. -هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد. فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت: _من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟ فاطمه گفت: _بگید جمعه شب بیان. امیررضا گفت: _حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه. فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت: _کار خیر رو نباید به فردا انداخت. همه بلند خندیدن. -تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی. دوباره همه خندیدن. دو روز گذشت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت دو روز گذشت، و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت: _بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!! -اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن. -شما چی گفتین؟ -منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم. -حاج آقا،شما با من نیاین. -چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد. -حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین. -باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری. روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت. -بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟ -بله. -البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین. -افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام. -نمیخوام به شما بی احترامی بشه. -حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه. -بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین. -خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم. -ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا.... -اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ. فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار. بالاخره جمعه شب شد. افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت. زنگ آیفون زده شد، و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد. حاج محمود با اخم نگاهش کرد، و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! حاج آقا گفت: _برای خاستگاری اومدیم. امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت: _میخواین همینجا صحبت کنیم؟!! حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت: _بفرمایید. امیررضا گفت: _بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!! حاج محمود به امیررضا گفت: _آروم باش. حاج آقا به افشین گفت: _بفرمایید. افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت: _اول شما بفرمایید. حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت: _برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی. افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت: _بابا این پسره رو بندازین بیرون. -امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا. زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت: _شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم. زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت. هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -تو چقدر میشناسیش؟ -اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش. -پس میدونی کس و کاری نداره! -حاج عمو،بی کس و کار که نیست. -دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟ -پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود. -ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش ندارم. -من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید. بلند شد و گفت: _عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم. -میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون. -ممنون عموجان.خدانگهدار. روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد. بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد. جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت. بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت: _میخوای اعصاب منو خرد کنی؟ افشین با احترام گفت: _نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید. -اجازه نمیدم.برو. رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ @ardakan_ronas