eitaa logo
روناس
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
202 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
😌 🌈 خواستم چادرمو بردارم، ولی نه… اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم… حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود…؟ منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود… من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم، منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا … ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، همش یاد اونم… یاد لا اله الا الله گفتناش، یاد حرفاش، یاد اون گریه ی توی سجده نمازش ، میخوام فراموشش کنم ولی، هیچی… … یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمی دادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره می انداخت .تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد… -سلام…ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم…حتما بیا…(زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد -ریحانه حتما بیا… ماجرا مرگ و زندگیه…! اگه نیای به خدا میسپارمت نمیدونستم برم یانه… مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه نه من… اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی دونم… دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم… صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم، انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته، تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن. -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم