#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید. دل تو دلم نبود، هم یه جوری ذوق داشتم
و هم یه جوری استرس
شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون
میدن؟! یعنی سید خودش چیکار
میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله
هیچ کاری نداشتم و دوست
داشتم سریع تر شب بشه، بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن، حالا این پسره
چی میخونه؟؟ وضعشون
چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد. هرچی ساعت به شب نزدیک
تر میشد ضربان قلب منم
بیشتر میشد، صدای کوبیدن قلبمو به راحتی می شنیدم. خلاصه شب شد و همه
چیز آماده بود که زنگ در صدا
خورد…
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم، اول مادر سید که یه خانم میانسال با
چادر مشکی بود وارد شد و
بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود، و پشت سرشون هم دیدم
سید روی ویلچر نشسته و زهرا
که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه. بعد ویلچر رو آروم حرکت
داد به سمت داخل. با
دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد، تو دلم میگفتم به خونه خانم
آیندت خوش اومدی! بعد
اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه
و با یه قیافه متعجبانه
گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا
نیومدن؟!
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت: ایشون اقای مهندس
هستن دیگه…
-با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم
دقیق ببینمش ولی با لحن
خاصی گفت شوخی میکنید؟!
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه… آقای مهندس و ان شاء الله ماه داماد
اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت. ولی دیدم
بابام از جاش بلند شد و
صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل
من به شما جواب مثبت میده… همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی
محل نمیکنه، اونوقت شما با
پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا…!
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد. پدر
سید اروم با صدای گرفته ای
گفت: پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید، ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در…
انگار آوار خراب شده بود روی سرم، نمی تونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار
زار گریه کنم… پاهام سست
شده بود، می خواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد. دلم رو به دریا زدم و رفتم
بیرون… پدر و مادر سید از در
خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در، بغضمو قورت دادم و
آروم به زور صدام در اومد و
سلام گفتم…
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی، .برو توی اتاقت.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم… زهرا بهم سلام کرد، ولی سید رو دیدم که آروم سرش
رو بالا اورد و باهام چشم تو
چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد
#رمان_مذهبی #رمان