eitaa logo
روناس
275 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
201 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
😌 🌈 پاهام که چیزی نبود، حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه، استرس عجیبی داشتم. پاهام سست شده بود… ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار…! مگه این همه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده، چرا این دست و اون دست میکنی. اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم… آقا سید وسط حرفاش بود، یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر -بابا منم یه حرف هایی دارم -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم -نه…میخوام ایشونم بشنون -گفتم برو توی خونه که اقا سید گفت: اقای تهرانی، همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن -نظر ایشون نظر پدرشه -بابا… نه… -چی گفتی؟! -بابا من نمی دونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید، کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه. نمی دونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه. حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام، اما باید بهتون بگم که منم… تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود. اصلا اول من به ایشون… سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد. -بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه. نمی دونم چرا بغضم گرفته بود، تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت. رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد، بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت. صدای پرت کردن کیفش روی میز رو می شنیدم، خیلی سر سنگین و سرد بود. رو به مامانم کرد و گفت : خوشم باشه، تحویل بگیر خانم. دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت نمی دونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه! اونم جلوی یه پسر غریبه! توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم… مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی. ولی این بار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا. پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره. -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه، آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه! -نا شکری نکن آقا. حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام. کم اینجا آبرومون رفت، می خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار، اونجا شرط هامو میگم. از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود… مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری. توی هفته خیلی استرس داشتم، همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه. هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه… یاد حرف سید افتادم، گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن، خدایا خودت میدونی حال دلم رو… خودت کمکم کن. اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن… یا فاطمه زهرا خودت گفتی که آقا سید نوه ی شماست، پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم… قرآن رو برداشتم و آروم باز کردم، سوره نوراومد. شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه ۲۶ سوره، فکر کنم جواب من همین آیه بود.