eitaa logo
روناس
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
202 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 شب ها بخاطر امتحانام تا صبح بیدار میموندم. پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی از شوق دیدن محمد خوابم نمیبرد...! تو این ده روزی که از برگشتنمون از قم میگذشت دو بار محمد اومد دنبالمو رفته بودیم بیرون ولی زمانش خیلی کوتاه بود چون هم من امتحان داشتم هم اون کار داشت خیلی دلم براش تنگ شده بود مامان واسه شام نوید و سارا و روح الله و ریحانه رو دعوت کرده بود داداشِ محمدم خونه مامان نرگس دعوت بود قرار بود محمد زودتر بیاد یه نگا به ساعت انداختم دوازده ظهر رو نشون میداد تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم با خیال راحت لپ تابمو روی میزم گذاشتمو روی صندلی نشستم هدفونُ بهش وصل کردمو یه آهنگ پخش کردمو مشغول کارام شدم یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود کلی کار برام مونده بود کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم به کارم سرعت دادم غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم آرنجم رو به میزم تکیه دادم رایحه خوشی فضای اتاقمو پر کرد نفس عمیق کشیدمو توجهی نکردم یهو سرم سنگین شد با ترس سرمو آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیامو رنگی کرده بود افتاد محمد پشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود از روی صندلی بلند شدم هدفونُ از روی گوشم برداشتمو با تعجب به ساعت نگاه کردم چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟ از حضور غیرمنتظرش جا خورده بودم با خنده گفت:سلام جوابش رو دادم که گفت:چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟ خندیدمو گفتم:آخه حواسم به ساعت نبود. محمد:در زدما شما نشنیدی!دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد از طرف شما! فاطمه:ببخشید خوبی شما؟ محمد:خداروشکر حال شما چطوره؟ فاطمه:با دیدن شما عالی لبخند زد توجهم به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد دست راستش رو جلو آورد سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن‌ با دیدن گل ها ذوق زده شدم و به سرعت ازش گرفتمشون گفتم:مناسبت خاصی داره؟ لبخند زد و گفت:اره دیگه بعد چند روز خانوممو دیدم! نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاشُ بدم فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادم میافتاد که باید در جوابشون چه واکنشی نشون میدادم خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بود و وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت جعبه بزرگ بود گل رو روی میزم گذاشتمو جعبه رو از دستش گرفتم‌ خیلی برام عجیب بود با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدمو یادم رفته برای همین گفتم:محمد تولدمه ؟ خندید و گفت:نه!بازش کن! با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتمو نشستم کنار جعبه آروم بازش کردم با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود سرمو بالا گرفتمو نگاهش کردم روی تخت نشست. فاطمه:نه؟!مگه میشه؟! یعنی اینا رو شما خریدی؟ محمد:با کمک ریحانه!من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم. بلند خندیدمو یکی یکی لوازم آرایشُ از جعبه در آوردم از همه چیز بهترینشو گرفته بود تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد:وای وای وای!اینارو! به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگمو چجوری ابرازش کنم میخواستم از ذوق جیغ بکشم من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود!کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزارو نمیبینم یه ادکلن شیک داخل جعبه بود درش اوردمو بوش کردم دقیقا چیزی بود که من میخواستم وقت نمیکردم برم بخرم موبایل محمد زنگ خورد از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد داشت صحبت میکرد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم از جام بلند شدمو پشت سرش ایستادم متوجه شد و به سمت من برگشت محمد:باشه داداش من فردا میام ازت میگیرم با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا اینطوری اومدم پشت سرش ایستادمُ به چشماش خیره شدم! محمد:من بعد باهات تماس میگیرم فعلا یاعلی تا تماسشو قطع کرد با اینکه خیلی ازش خجالت میکشیدم خودمو تو بغلش پرت کردم حس کردم انتظار این کارمو نداشت و خیلی تعجب کرده بود قلبم از همیشه تند تر میزد به هر جون کندنی بود زبون باز کردمو گفتم:من خیلی... جمه ام رو کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل مامان:فاطم... با دیدن ما حرفشو قطع کرد سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد... 🧡 💚