eitaa logo
روناس
275 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
201 ویدیو
13 فایل
ما هستیم تا کتاب خونِ‌تون نیفته😉 تفکر ملی ⬅️ تولید ملی یک شهر حامی ماست😎 ارسال به هر کجا که باشی🙃 تبلیغات و سفارشات @Hatafi13 منتظر نظرات شما هستیم🤗 @ardakan_ronas
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی رو برای نوید تعریف میکرد نوید هم با صدای بلند به حرفاش میخندید نگاهمُ روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد سارا زد روی پام و گفت:فاطمه نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم چیز عجیبی نبود به نوید هم حق میدادم محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. فاطمه:ریحانه کجاست ؟ سارا:رفت دستشو بشوره!کجایی فاطمه؟حواست نیستا!داشتم میگفتم نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه!خدایی میترسم شوهرت شوهرمو مثل خودش کنه! خندیدمو گفتم:اینجوری بشه که خوشبحالته باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم رفتمو از آشپزخونه سفره برداشتم داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم بشم بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌ محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت:تا من هستم چرا شما خودتون رو اذیت میکنین؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت:خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش‌با رفتنشون چادر و روسریمو در اوردمو روی مبل نشستم. محمد:فاطمه جان راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. فاطمه:چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان:مگه میخوای بری؟ محمد:بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم فردا صبح باید برم سرکار الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامانُ گرفت و گفت: لباسام و وسایلم خونه است دست شما درد نکنه به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین. مامان اخم کرد و گفت:تو پسر منی چه زحمتی؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامانُ بوسید و گفت:حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت:عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش رو بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت قرآن کوچیکمو برداشتم یه کاسه برداشتمو طوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم تا دم در بدون اینکه چیزی بگم با محمد هم قدم شدم بغض گلوم رو فشرده بود به در که رسیدیم ایستاد با لبخند نگام می کرد. محمد:نگران نشیا!خیلی زود بر میگردم. فاطمه:بهم قول دادی مراقب خودت باشی محمد من منتظرتما! محمد:زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم قرآن رو بالا گرفتم بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قرانُ گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش یخورده مکث کرد و بعد روی همون دستی که قرانُ باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت:خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون رو پیدا کردن براش آیت الکرسی خوندمو در رو بستم. روی کناره ی حوض نشستم هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادمو گریه ام میگرفت نگاهمو به آسمون چرخوندم امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! ✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور