📙 #رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_دویست
°•○●﷽●○•°
+خب،شما که عزیز دل ماییُ...
_عو بله بله ادامه بفرمایین
+خب داشتم میگفتم،نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی،الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی
"یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ"
کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری
خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن
+خب بذار حرفمو بزنم،مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست.نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه
ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد
_اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود
+والا که،تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده،باشه بابا؟افرین
_به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟
+اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما
اصن نمیخوام شوهرش بدم
_نمیشه که تا ابد مجرد بمونه
+چرا میشه،ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی،یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن .
_خیلی خودشیفته شدیاااا
+به شهید زنده توهین نکن
_بله بله چشم،خب و حرف اخر ؟
+اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند!
با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام.
با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم.
یکم که اروم شدم رفتم تو حال
هنوز رو همون مبل نشسته بود .
تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود. رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم .
_اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟
برگشت سمت منو گفت :
+دوس داری کی خبرشو بده؟
_نمیدونم
+دلم واست تنگ میشه
_منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده.
کاش زودتر می اومدی...
+دعا کن رو سفید برگردم
_خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی...
+چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟
_چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه.
لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی"
+اره،هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت خیلی شجاع بودی
میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی،برا همین فکر میکردم شاید مریضی...
_الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد .
لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز #تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد
_اوهوم .محمدم خیلی قشنگه،من #عاشق محمدم!
+وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم،میدونم لیاقت ندارم ولی خب،فاطمه ازت یه قول میخوام!
_جانم؟
+اگه شهید شدم،یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام...
سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم
گفتم:
_اوهوم سعی خودمو میکنم
کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت.چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود.دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم. رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد. مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب...
اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم .من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود
یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد،همه چی رو یادت بمونه.
چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش،واکس زدن کفشاش،دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش...
با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده.کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم .زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت.
با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده،اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم.
برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن:
+یه قول دیگه هم باید بهم بدی
_چی؟
_اگه برنگشتم لباس جهاد تن زینبمون کن
جنگ همیشه هست فقط فرمش عوض میشه،تو #جنگ_نرم لباس #جهاد تن #زینب کن، خیلی مراقب زینبمون باش.نذار آب تو دلش تکون بخوره.
نمیدونستم چی باید بگم،اصلا دلم نمیخواست جواب حرفشو بدم
خیره نگاهش میکردم که صدای #اذان بلند شد.بچه رو روی تختش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. منم رفتم آشپزخونه و #وضو گرفتم . زینب امشب از همیشه آروم تر خوابیده بود. واسم عجیب بود که چرا مثل شبای گذشته بیدار نشد .جانمازها رو پهن کردم و چادرم رو روی سرم گذاشتم و منتظر محمد شدم.
در دستشویی باز شد و محمد اومد بیرون . بعد از کشیدن مسح پاش بلافاصله نماز رو بست .
به محمد اقتدا کردم و نمازم رو بستم.
خوابِ شبِ زینب آرامش پس از طوفان بود. بعد نماز، استراحت چند دقیقه ای رو هم به چشممون حرام کرده بود.
تو هال بچه رو میگردوندم تامحمد بتونه چند دقیقه استراحت کنه که دوباره صدای زینب بلند شد و شروع کرد به جیغ زدن...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#پارت_دویست_و_یک
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:زینبم تو رو خدا آروم باش چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس!!
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
فاطمه:وای بیدار شدی؟ بمیرم الهی
به زینب نگاه کردمو ادامه دادم:از دست تو بچه ی حرف گوش نکن!!!
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه کارش که تموم شد به اتاق برگشت دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت.
لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد تلفنش رو برداشتمو دادم بهش.
داداش علی زنگ زده بود.
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت.
نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد با دقت گوش میکردم که محمد گفت:الو
علی:سلام
محمد:سلام چطوری؟
علی:خوبی؟
محمد:خوبی چه خبرا؟مخلصم
علی:ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
محمد:نه بابا کجا بیای؟بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
علی:میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
محمد:نه دفعه بعد ایشالله باشه
علی:ببین فقط یه کاری باید بکنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
محمد:چیو بدم؟
علی:میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم بیارن.
محمد:چه کاری؟
علی:بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی!!!خب؟
محمد:خب؟
علی:تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی!
محمد:چیکار کنم؟
علی:بنویسی که تهعد میکنم که اگر شهید شدم منو شفاعت کنی.
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه.
محمد:باشه باشه.
علی:یادت نره ها؟فقط امضا کنیا...
محمد:باشه باشه
علی:یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
محمد:باشه باشه
علی:اره کاری نداری؟
محمد:نه قربانت خداحافظ
علی:خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست زینب یکم اروم گرفته بود.
فاطمه:الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
محمد:اره دیگه
فاطمه:پس برای منم بنویس
محمد:چی؟
فاطمه:همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
محمد:اینکه شفاعت میکنم؟
فاطمه:اره دیگه!!
خندیدُ گفت:شهیدم کردین رفت،چشم!
فاطمه:چشمت بی بلا زندگی فقط یه چیزی...
محمد:چه چیزی؟
فاطمه:اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام!!!
نگاهم کرد و بلند بلند خندید.
محمد:خدا نکنه!
جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد!
فاطمه:قربانِ شما
محمد:فاطمه جان ساعت چنده؟
فاطمه:نزدیک هفت
محمد:اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
فاطمه:خیلی زود داری میری!
سلام منو به خانوم زینب برسون!
محمد:چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق رفت بیرون.
با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم روی مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.
پایین کاغذ رو امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
محمد:دیگه سفارشت نکنم برو خونه ی مامان اینا ببخشید فرصت نیست و گرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت.
فاطمه:نه نمیخواد
محمد:خیلی مراقب خودتو این بچه باش خب؟خیلی مراقب باشیا برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنما!!
تو رو خدا مراقب باش یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی.
دوباره گریم گرفته بود.
زینب هم دوباره شروع کرده بود به گریه کردن دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش باشم با وجود همه ی ماموریت ها و دوری هایی که از هم داشتیم ولی دوریِ این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود.
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم.
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده و شنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون.
همه ی وجودم درد میکرد.
حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه میخواد وجودشو از خودش جدا کنه.
محمد تنها همسرم نبود اون عضوی از وجودم بود به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه.
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت:نباید اینجوری ناراحت باشی هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی خانومم.
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
محمد:خودت میدونی که چقدر عاشقتم...
قدم تا شونه ی محمد میرسید منو محکم به سینش فشرد و پیشونیمو بوسید.
دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد.
واسه طرز نگاه کردنش واسه عطر بدنش واسه مدل راه رفتنش واسه طرز حرف زدنش واسه خندیدنش...
دوتا دستمو گذاشتم جلوی صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه.
منو بیشتر به خودش فشرد ولی
💢خدایا قلبمان کوچک است ظرفیت این همه "نشدن" را ندارد!
#مناجات #پیشنهاد_مطالعه #معرفۍڪتابخوب #معرفی_کتاب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
چرا کتاب نمیخونیم⁉️
🌱📚ریشه اصلی پایین بودن #سرانه_مطالعه نگرش جامعه به کتاب خوندنه؛
تا زمانی که باور نداشته باشیم، #کتاب خوندن چقدر زندگیمون رو ارتقاء میده وباعث پیشرفتمون میشه
و وقتی برای کوچیک ترین آمار سراغ اینترنت و فضای مجازی💻📱 میریم و این رو نشونه مدرن بودن میدونیم، در حالی که کتاب ها تو قفسه کتابخونه خاک میخورن
دور از انتظار نیست که وضعیت جامعه، هر روز از روز بعد بدتر بشه😱
🔻 شاید الان این موضوع خیلی به چشم نیاد اما در آینده آسیب های جبران ناپذیری خواهد داشت.
#کتابخوانی #رشد_فردی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
مسیح کردستان
اوایل زمستان سال 1361 بود. درگیری ضدانقلاب با نیروهای سپاه و ارتش به اوج رسیده بود. میشد گفت که وجب به وجب جادهها و مناطق را پاکسازی میکردند و جلو میرفتند. روزی نبود که بروجردی از منطقه بازدید نداشته باشد.
در یکی از روزها، سوار بر جیب ارتش، جادهی برفگیر و مارپیچ کوهستاتی را بالا رفت. گردنه را که رد کردند، افتادند توی یک سرازیری و برای اینکه جاده لغزنده بود و خطرناک، راننده با دنده سنگین راه را ادامه داد. ناگهان چشم بروجردی به نیروهایی افتاد که جاده را بسته بودند.
بروجردی از همان دور توپ را دید که در کنار جاده به طرف پایین و تهدره نشانه رفت. تعجب کرد. چون منطقه را میشناخت، میدانست که در ته دره روستای کوچکی است با چهلپنجاه نفر جمعیت.
روستا به وسیله نیروهای ارتش محاصره شده بود. آرایش توپ محمد را سراسیمه کرد. محمد دوید طرف سرهنگ و با نگرانی پرسید: "سلام علیکم. چی شده جناب سرهنگ!"
سرهنگ که از شدت سرما گونههایش قرمز شده و تکههای کوچک یخ به ریشهایش چسبیده بود، گفت:...
1⃣
#یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#تکّهای_از_آسمان
#پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
"تک تک ما نظرهای مختلفی داریم، ولی اینکه حرف همدیگر را بپذیریم و در مقابل هم کوتاه بیاییم، در کار بسیار لازم است. ارزش اینکه این جمع حفظ بشود و کار جمعی انجام بشود، خیلی بیشتر از این است که من بخواهم روی حرف و نظرم پافشاری کنم."
📚 آرزوهای دستساز
👤میلاد حبیبی
#یک_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#آرزوهای_دستساز
#رشد_فردی #ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
#رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_دو
اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم.
روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم بشه خیلی سخت بود انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد رفتم داخل آشپزخونه و یه سینی برداشتم
دستام میلرزید سینی رو روی کانتر گذاشتم یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم یه قرآن با ده تومن پول داخل سینی گذاشتم.
محمد نشسته بود روی مبل و با زینب بازی میکرد.
رو به روشون نشستم محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:بَ بَ
تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد
محمد:ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی شیرین زبونِ من
مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد گوشیشو جواب داد:سلام
محمد:جانم؟کجایی؟دم در؟
محمد:چشم چشم اومدم!
یاعلی!
با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد .
فاطمه:اومدن دنبالت؟
محمد:اره
بچه رو داد به من پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم باهم رفتیم داخل اسانسور یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت!
تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم.
از اسانسور خارج شدیم.
با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد.
بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه
قبل اینکه بلند بشه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم.
با لبخند برگشت سمتم زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم:زینبِ مامانی بابا رو بوس کن!
زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب رو بوسید و گفت:مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا.
بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد
فاطمه:هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم دیگه سفارش نکنما تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت.
محمد:چشم خانومم چشم چرا خودتو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟
فاطمه:بله.
فقط مواظب باش اسیر نشی الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانکُ تیرُ ترقه تو رو خدا مواظب خودت باش محمدم.
محمد:خدا نکنه چشم چشم امر دیگه ای؟
فاطمه:نه فقط خدا به همرات جانِ دلم...
محمد:ممنوم بابت همه ی خوبی هات
خداحافظ
فاطمه:خداحافظ...
روزای نبودش به سختی میگذشت شاید هم اصلا نمیگذشت انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت به امید یک ساعت خواب با آرامش سرم رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم بیشتر از همیشه دلتنگش بودم بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بزنه بیرون.
ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به درُ دیوار های اتاق آزار دهنده بود بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشوندمو دورش پتو پیچیدم گذاشتمش داخل کالسکه.
جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم در رو باز کردمو از خونه رفتم بیرون با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت.
قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بردارم.
زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن.
رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم
به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن قدمامو تند کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود.
بلند گفتم:عجب غلطی کردم اومدم بیرون
محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود
یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود
تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود
میخواستم بشینمو زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت با دیدنش سر جام خشکم زد.
انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید.
نگاهم به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماشو بسته بود.
با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود.
بچه رو ازش گرفتمو گذاشتم داخل کالسکه که گفت:خیلی گریه میکرد دلم نیومد بذارم برم گفتم بایستم تا مامان باباش بیان
نمیدونستم شمایید وگرنه...
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_سه
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون.
با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟
مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون.
دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت!
تو این شرایط!
شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه.
مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم.
گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم
به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده.
ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار.
اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم.
ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود.
چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه.
ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود
داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم.
تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم.
یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش.
زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید.
خیلی استرس داشتم.
انگار تو دلم رخت میشستن.
گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم.
عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا.
به بچه دارو دادمو خوابوندمش.
تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم.
همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم.
ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که وقتی محمد زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد
ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم.
سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم.
نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه.
با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد.
سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم
محمد:خوبی فاطمه جانم؟
فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام
محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟
فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر.
محمد:کجاس؟خوابه؟
فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟
محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو
فاطمه:به به
محمد:راستی فاطمه؟
فاطمه:جانم؟
محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی
صداش قطع و وصل شد
فاطمه:چی؟نشنیدم
محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
فاطمه:آهان فهمیدم.
قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟
محمد:هیچی والا خبرا دست شماست
فاطمه:اخه الان خبر خودتی...
خندید که به شوخی گفتم
فاطمه:شهید که نشدی...؟
لحن صحبتش تغییر کرد
محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!!!
گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
فاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!!
محمد:اینجوری که از پا میافتی...
فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم...
محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
روناس
مسیح کردستان اوایل زمستان سال 1361 بود. درگیری ضدانقلاب با نیروهای سپاه و ارتش به اوج رسیده بود. می
مسیح کردستان
"از دیشب تا حالا اینجا زمینگیر شدهایم. چندتا ضدانقلاب در روستا سنگر گرفتهاند و مانع پیشروی نیروها شدهاند. "
بروجردی گفت: "خب حالا میخواهید چه کنید؟ این توپها چرا خانههای روستا را نشانه رفتهاند؟ توی آن خانهها مردم زندگی میکنند.
سرهنگ گفت: چارهای نداریم، ضد انقلاب خودش را تسلیم نمیکند. گفتیم چهارتا گلولهی توپ بندازیم توی روستا، تا اینها خودشان را تسلیم کنند.
محمد گفت: نه، ما چنین حقی نداریم. ما برای آباد کردن به اینجا آمدهایم، نه خراب کردن.
محمد اسلحهاش را به دست پاسداری که کنارش ایستاده بود، داد و خود پیاده به طرف سراشیبی راه افتاد. پاهایش تا زانو در برف فرو میرفت. سرهنگ که متوجه رفتن محمد شد، ایستاد و داد زد: "کجا میروید؟ جانتان در خطر است. صبر کنید!"
محمد نایستاد. همه چشم به او داشتند و دلنگران بودند.
ناگهان پنجره خانهای باز شد...
2⃣
#یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#تکّهای_از_آسمان
#پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
جونم براتون بگه یه کتابی خوندم عالی، جذاب، تودل برو! اصلا معرکه!
خیلی باهاش حال کردم.
یه سری مناجاتهای کوچولو و باحال توی این کتابه😍
اگه تو هم میخوای باخدات یه رازونیاز با زبون ساده و دلچسب داشته باشی. این کتاب خوراکته☺️
ینی نمیشه کتابخوون باشی ولی این جیگر توی کتابات نباشه😊
🌿نام کتاب: مناجات
🌿مخاطب: جوانان و بزرگسالان
🌿نشر سوره مهر
🌿495 صفحه
🌿قیمت 75 هزار تومان
#موجود #پیشنهاد_مطالعه #معرفی_کتاب #مناجات
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11
📙 #رمان_مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_چهار
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود.
فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد
محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم.
فاطمه:قول میدی؟
محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.
میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم
محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟
فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده.
فاطمه:واسه من چی؟
محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!
فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!
صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر
فاطمه:چیکار میکنی؟
محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
فاطمه:چقدر قشنگ
محمد:راستی ریحانه خوبه؟
فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟
محمد:اره اره خیالت راحت
فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت #شهید بشی.
با صدای بلند زد زیر خنده!!
فاطمه:شام خوردی؟
محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی
محمد:بله دیگه.
میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.
رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.
محمد:زینب بیدار شد؟
فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.
محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.
خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی.
محمد:اره
فاطمه:راستی محمد
برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
محمد:چشم
فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش
محمد:چشم
فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم
محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟
فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور
محمد:چشم
فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.
فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش
محمد:چشم خداحافظ
فاطمه:خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.
از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.
زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.
رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.
این مدل گریه اش بی سابقه بود
هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.
عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.
مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
در رو براش باز کردم تا بیاد بالا.
سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.
کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.
بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.
تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.
داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.
ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.
لباسامون رو که عوض کردیم
شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.
سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.
فرش هارو تمیز کردیم.
بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.
زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.
هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.
رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.
ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه
فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟
خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟
فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟
ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.
خندیدمو چیزی نگفتم.
ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_پنج
به زینب آنقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.
نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادمو گفتم:میگم ریحانه
ریحانه:جان؟
فاطمه:امروزچندمه؟
ریحانه:بیست و سوم
فاطمه:عه؟
ریحانه:اره چطور؟
فاطمه:ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه.
ریحانه:ای بابا اسیر میشی که!
فاطمه:اره به خدا خسته شدیم.
ریحانه:چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی!
فاطمه:اوووووف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه.
ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتمو روی تخت دراز کشیدم.
تا روی تخت دراز کشیدم سِیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود.
تاچشمامو میبستم صحنه های بد جلوی چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه #آیت_الکرسی و سه تا #توحید خوندم ولی کفایت نکرد.
خوابم نمیبرد!!
رفتم #وضو گرفتمو دو رکعت #نماز_شب خوندم.
بعد ازنماز #دعای_توسل و #زیارت_عاشورا خوندم.
حالم بهتر شده بود حالا آروم تر بودم.
از روی اپن یه قرص پِراپِرانول برداشتمو گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم.
دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود.
به زور به خودم تکونی دادمو رفتم سمت تلفن.
فاطمه:الو
بابا:سلام بابا خوبی؟صُبحِت بخیر.
فاطمه:خوبم بابا جون صبحِ شمام بخیر.
بابا:کجایی عزیزم؟
فاطمه:خونه خودم.
بابا:چرا نمیای اینجا؟
فاطمه:چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه.
بابا:اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا.
فاطمه:الان؟
بابا:اره هرچی زودتر بهتر.
فاطمه:چَشم.
بابا:قربونت خداحافظ.
فاطمه:خداحافظ.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالیَن ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه.
هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من.
فاطمه:بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم
ریحانه:چیکار؟
فاطمه:نمیدونم نگفت.
ریحانه:وا!!
فاطمه:اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟
ریحانه:نمیدونم.
فاطمه:پس زودتر بخور بریم ببینیم چی شده.
ریحانه:باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه.
فاطمه:چرا؟
ریحانه:یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟
فاطمه:مدارک چی؟
ریحانه:مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم!
فاطمه:عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده.
ریحانه:عهه زبونتو گاز بگیر #خدا نکنه لازم بشه دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟
فاطمه:به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله.
ریحانه:اها پس خدارو شکر!
فاطمه:میگم ریحانه؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟
ریحانه:هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدشم که مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.
اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم.
فاطمه:اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز...وقتی بهش گفتم نمیبخشمت و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی...خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم...!
ریحانه:محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد.
فاطمه: آره #حضرت_زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمدُ از اون دارم.
ریحانه:گفته بود بهت هر شب #نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟
فاطمه:آره!
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتا
دوستان کتاب خوب بخوانیم
🔴انسان برای توانستن خلق شده است محمد، نه نتوانستن. اگر خواست خدا بر ناتوانی انسان بود، از اصل انسانی خلق نمیکرد. تحمل کنید ای دوستان، یاران، وفاداران! مشقت را به خاطر خدا تحمل کنید؛ اما تسلیم مشقت نشوید. تحمل اندوه به معنای اندوه پرستی نیست. تحمل درد غیر از قبول درد است. مشقت آزمایشی است از سوی حق، و راهی است میانبر به جانب آرامش و شادمانی.
📚مردی در تبعید ابدی، بر اساس داستان زندگی ملاصدرای شیرازی (صدرالمتألهین)
#یک_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#نادر_ابراهیمی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
انسانی که زندگی اش را از کارش جدا میکند، در لحظه های زندگی هم به واقع زندگی نمیکند! این طور ببینید که آدمها ساعتهای متوالی را کار میکنند تا درآمدشان را در ساعتهای محدودی خرج کنند. ساعتهای متوالی شکنجه میشوند تا دمی خوش باشند؛ ولی چون به محدود بودن ساعتهای خوشی آگاهند در همان لحظات کوتاه، احساس فشار و شکنجه فوران میکند.
✍️ #وحید_یامینپور
📖 #کاهن_معبد_جینجا
#یک_قاچ_خوشمزه_از_کتاب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لولیک الفرج🌤
🍃صبحتون مهدوی🍃
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas