📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_دوازده
°•○●﷽●○•°
_نمیفهمم پتو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم
+منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟
اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
+از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد
_خواهرزشتم
...
_ناز نازوی داداش؟
...
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون و نمیخواد نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
فاطمه
ظهر شده بود بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش
کولم و تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم
یخورده باهم احوال پرسی کردن
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تو دلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خواستگار دارم و قضیه خیلی جدیه
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خواستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم
محمد
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم
بیشتر وقتا تهران بودم
دوهفته یه بار میومدم شمال
ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دال💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_سیزده
°•○●﷽●○•°
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خواستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش
با فاصله نشستم کنار زنداداش
شماره تلفنو گرفت
منتظر موندیم جواب بدن
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش
دیدی ک جواب ندادن
_ای بابا
خب دوباره بگیرین
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس
از لحنش خندم گرفت
زنداداش گفت
+سلام منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام خوب هستین؟
خسته نباشید
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام
+خواهش میکنم عزیزم
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم
+قربون دستت! به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار
_خداحافظ
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت
اینو گفت و از جاش پاشد
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_چهارده
°•○●﷽●○•°
محمد
چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خواستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خواستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها چشم پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی قربون شما خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چی شد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خواستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خواستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه
فاطمه
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش
_عهه ماما
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خواستگاری کردن
زبونم قفل شد کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خواستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خواستگار بیاد انقدر خواستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خواستگارم قبول کنم
+عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🍃سالهای روایت نشده از حکومت حضرت علی(ع)
🍃مشهور به دوره غارات
🍃متناسب با شرایط کنونی ما و منطقه
🌿شهید سلیمانی درباره این کتاب گفته بود:
«این کتاب را که قدیمیترین کتاب شیعه هست بخوانید، مقتل کامل است. اگر آن را بخوانید، امروز برای این حکومتی که در استمرار حکومت علی بن ابیطالب هست، آگاهانهتر و بدون تعصبات فردی و حزبی نگاه میکنیم، نظر میدهیم و دفاع میکنیم.»
#پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_پانزده
°•○●﷽●○•°
+باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد !
_مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
+ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم.
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم .
نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت.
فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره !
رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم.
هنوز باورم نشده بود!
یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد.
به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود.
قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه.
انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم.
از دیشب تا الان خداروشکر گفتم.
من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!
هنوز برام عجیب بود که چطور از من خواستگاری کرد ؟
میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ!
صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم.
رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟
+فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره!
اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟
حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون!
استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود!
از رفتار بابا باهاشون میترسیدم.
قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون.
دلم برای خودم میسوخت!
بازم باید تو انتظار میسوختم
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟
کلی سوال ذهنم و پر کرده بود .
هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم
با دیدن لبخندش خندم میگرفت .
مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خواستگاریم!
همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خواستگاری کرد .
این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود.
هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم ...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!
رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم.
میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم .
تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر،
_سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه،
_سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟
اول به کدومشون سلام کنم؟
گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟
کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟
خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم!
تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
+اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟
_ای وای نه!
+بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
_وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
+خب بسه زبون نریز
بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
_باشه حالا درسم و هم میخونم.
+از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت.
چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم.
به به!چقد خوب شده!
چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم.
یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم.
قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود.
تا روی زانوهام میرسید.
دکمه های چوبی قشنگی داشت.
پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود.
یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم.
سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم.
گیره های روسریم وکنارش گذاشتم.
یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم.
دلم میخواست از شادی پرواز کنم .
لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم.
دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙 رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_شانزده
°•○●﷽●○•°
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود.
نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟
واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟
همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟
همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟
همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!
خدایا داری با من چیکار میکنی ؟
اینا همه یه امتحانه؟!
چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟
نه،نداره!!
مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
__
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود.
تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم.
دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم.
از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم
مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم.
رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود.
قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم.
کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم .
کسی تو حیاط نبود.
مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد.
مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود.
یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه.
مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید.
بیخیال شدم.
رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم.
بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم .
بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود.
خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...!
قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید.
هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود.
با این حال خیلی استرس داشتم.
رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم .
خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..!
یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم.
یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد
+تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم.
_وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان!
+جانم
_تو مطمئنی؟
+ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
_غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد.
+طلاهات و یادت نره بزاری
دوباره تو اتاقم رفتم.
از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم.
گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم گذاشتم.
میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه .
همشون و دوباره در اوردم.اینطوری بهتر بود.
محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...!
همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم.
میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم.
از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم.
لباسام و رو تخت انداختم.
جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...!
کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم.
میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم.
بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!
میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه.
بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم.
واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم.
این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود.
لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم .
هیجانم خیلی زیاد شده بود!
شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟
مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟
بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم.
به قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 توصیه شهید سلیمانی به مطالعه کتابهایی که دربارهی حکومت چهارساله امیرالمومنین علیهالسلام نوشته شده است
🔸حاج قاسم: کتاب «کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی» [نوشته آقای دکتر محمد حسین رجبی دوانی] را مطالعه کنید.
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_هفده
°•○●﷽●○•°
مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم.
لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟
+خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟
_راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد.
دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم.
تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود.
با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم
بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت.
منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت.
از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم .
داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن.
خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت .
بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی !
چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:
باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه .
فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد.
این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟
_نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد
بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم.
به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست.
قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم.
پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم.
تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم .
رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم
نشستم تا اذان شه.
نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم.
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم.
نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم
دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم .
چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.
از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم.
بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد
تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد.
مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟
کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن.
از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه
الان فقط تو رو کم داشتم
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید
بهش گفتم مصطفی اومده
+با بابات کار داره،زود میره
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده
یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم.
داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_هجده
°•○●﷽●○•°
در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟
سمت ایفون رفتم.
چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد.
ایفون رو برداشتم
_جانم بابا
+مهمون هامون اومدن به مامان بگو .
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم.
دهنم از استرس خشک شده بود.
آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!
چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت
+خببب؟؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم
_اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت.
تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن.
بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود.
حس خیلی عجیبی بود.
دلممیخواست زودتر ببینمش !
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
رو صندلی نشستم و منتظر موندم.
صداها نزدیک تر شد.
صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم.
میخواستم زودتر پیششون برم.
صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه.
+چایی نریختی؟
_بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
+آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
+بیا برو سلام کن یه گوشه بشین.
ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!
به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم
از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد.
به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم.
محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود.
سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم.
یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود.
از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم.
به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود.
با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید.
بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد .
شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم .
انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد.
بهم نزدیک شد!
تو فاصله یه متری باهام ایستاد.
دست گذاشت تو موهاش و گفت
+تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست
خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره.
اصلا این اینجا چیکار میکرد؟
تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد
چقدر من بدبختم
با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم
یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت دلیل رفتارش و نمیدونستم.
تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بذارم
دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید.
جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه
بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت
+عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری
میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت.
یه مشت نگاه رو سرم ریخت .
چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم.
سنگینی این نگاها آزارم میداد.
سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن.
دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده.
پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم.
بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم .
بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.
انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش.
یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد.
مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد.
آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم.
مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم .چاییم و رو میز گذاشتم.
باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت.
دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه.
یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت
+خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت
+خیلی خوش اومدی پسرم
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما
با مامانم خداحافظی کرد.
تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کممیکردی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🏴🏴🏴
آنهایی که
اسلام آمریکایی را
به کوفه آورده بودند
ولایت عَلی را نپذیرفتند ...
يَا اَشْباهَ الرِّجالِ وَلارِجالَ
اى نامردان مردنما ...
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
🖊 نقش #مطالعه تاریخ در تربیت
💢 امیرالمؤمنین على علیهالسّلام میفرماید:
فرزندم! من هرچند عمر پیشینیان را یکجا نداشتهام، ولى در اَعمال آنها نظر افکندم، در اخبارشان اندیشه نمودم و در آثارشان به سیر و سیاحت پرداختم؛ آنچنانکه گویى همچون یکى از آنها شدم؛ بلکه گویى من بهخاطر آنچه از تجربیات تاریخ آنان دریافتهام، با اوّلین و آخرین آنها عمر کردهام!
📌 نهج البلاغه، ص391.
✅از این کلام امیر المؤمنین درمیابیم که مطالعۀ تاریخ، و بیان وقایع گذشتگان، از شیوههای تربیت فرزند هست.
#تربیت_فرزند #تاریخ #رشد_فردی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
🔴 اگه از ما بپرسین چه کتابی میتونه با زبون جذاب و روون امامت علی (ع) رو برای نوجوون و جوون توضیح بده🤔
⁉️جواب ما
📖کتاب فرشتهای در برهوت
😍 روایت عاشقی یه پسر شیعه به یه دختر سنی که برای رسیدن به این عشق پاک باید از هفتخان رستم بگذره 😵💫😵💫😵💫
🌿نام کتاب: فرشتهای در برهوت
🌿مخاطب: 13 سال به بالا
🌿نشر عهدمانا
🌿79 صفحه
🌿قیمت 32 هزار تومان
#امام_علی #شیعه #سنی
#پیشنهاد_مطالعه #معرفۍڪتابخوب
#موجود
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_نوزده
°•○●﷽●○•°
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت
+ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و
تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت
+بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!
حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد!
انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد
ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود
یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم.
نکنه دوباره ....
همه ی تنم یخ کرده بود.
سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم.
دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود.
همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود.
حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.
تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود .
اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود.
بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم
عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت
انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه.
انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم.
ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن.
چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد
سرِ یه لج و لج بازی!!!
دیگه چیزی نفهمیدم.
بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد
ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم.
لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم
محمد
شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود
فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم.
حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود .
نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم .
فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم!
کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم
نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود .
نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟!
پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود.
از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم
سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم .
به صورتم دست کشیدم
بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟
متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه.
همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید
نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود.
همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم
_مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...!
فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خواستگاری خواهرشونم میرن ؟
داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم
ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده.
نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم.
حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود.
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت :
ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟
اجازه نمیداد حرفی بزنم
وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون.
فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم !
داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن
نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد.
بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم .
دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد
از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه!
دستم و به سردی گرفت.
شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
📙رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_صدو_بیست
°•○●﷽●○•°
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
وقتی فهمید که تو سنّی هستی چیزی نگفت؟
حکیمهخاتون آرام سرش را تکان داد.
- نه.
عبدالحمید بطری را برد به دهانش، از آب بطری سر کشید و ادامه داد:
- یعنی پس نکشید و عقب نشینی نکرد؟ جوری که انگار که پشیمان شده باشد!
حکیمه خاتون گفت:
- به نظرم کمی جاخورد. امّا پشیمان نشد.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
- تابه حال زیر نظرش داشتی؟ که ببینی شیخین را لعن و نفرین میکند یا نه؟
حکیمه خاتون گفت:
- اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد کند، مؤدبانه و با استدلال است.
عبدالحمید دور دهانش را پاک کرد و بطری آب را گرفت طرفِ حکیمهخاتون.
- بیا.
از لحنِ حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوانِ شیعه خوشش آمده. میدانست حکیمه خاتون دختر خام و عجولی نیست. از این دخترها که میروند دانشگاه و چهار تا جوان که میبینند تمامِ دست و دلشان میلرزد و خودشان را گم میکنند. حکیمه خاتون قبلا خواستگارهای بسیاری داشت. توی آنها دو تا مهندس هم بودند. امّا حکیمه خاتون همهشان را رد کرد. شاید به خاطر دانشگاه رفتن بود. شاید هم دلیلِ دیگری داشت که عبدالحمید نمیدانست. امّا حالا یک دفعه آمده بود و گفته بود:
- یک جوان شیعه میخواهد بیاید خواستگاریِ من!
حکیمه خاتون نگاهی به بطری آب توی دست عمو انداخت و گفت:
- تشنه نیستم.
خیلی تشنه بود. آنقدر دلواپس و نگران بود که لبهایش خشک شده بود، تمام فکرش پیشِ رسول بود. مدام با خودش میگفت:
- اگر دیر بیاید چه! اگر نیاید چه!
آمدنِ رسولِ یکطرف و بردنِ اون به بیراه یک طرف. به مادرش گفته بود:
- چرا باید بیاید بیراه؟!
مادرش هم گفته بود:
- میخواهم ببینمش! اگر دوستت داشته باشد میآید...
#یه_قاچ_خوشمزه_از_کتاب #فرشتهای_در_برهوت #شیعه #امام_علی #سنی #عاشقانه #جذاب #پیشنهاد_مطالعه
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas