📙 #رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_دویست_و_هجده
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ..؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید
اون از اولین برخوردتون اینم از الان
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم
حلال کنید یاعلی
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود
وجدانم اجازه نمیداد بذارم همینجوری بره
بنده ی خدا گناه داشت
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد
انگار منتظر بود همینو بگم
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود
یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم
+خیلی خوب
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم
اما به گرافیک علاقه داشتم
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبی
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ...
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده
اون زمان نوزده سالم بود
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
📙 #رمان مذهبی
#ناحلہ 🌼
#قسمت_دویست_و_نوزده
°•○●﷽●○•°
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ...
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ...
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم ....
با کمک رضا و محمدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ...
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ...
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ...
کم کم با یه سری بچه ها آشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ...
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ...
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش ...
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
.
.
.
.
.
.
.
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
💠حضرت آیتالله خامنهای: زنده نگه داشتن یاد آن بانویی که در دِه «صد خَرْو» یا هر جای دیگر در خانهاش ده تا تنور میزند که برای رزمندگان نان بپزد، جهاد است.💠
📖تا چشمش افتاد به من با ناراحتی گفت:
تو چطور مادری هستی که بچهت رو میفرستی جبهه و در رو میبندی و میری؟!!
احمد که جبهه میره، جعفر ما تا چندروز درس نمیخونه و ناراحته.
گفتم: خاب احمد میره به جعفرچه مربوطه؟اون درسش رو بخونه.
صدایش را برد بالاتر: نه، توخیلی بچه داری، من یک چشم دارم و یک بچه، نمیتونم از خودم دورش کنم!
گفتم: ننه عصمت، همه رو باید بسپاری به خدا، یکی با دهتا چه فرقی میکنه؟یعنی چون ما خیلی داریم دوستشون نداریم؟!
هنوز احمد از جبهه برنگشته بود که خبر رسید جعفر مُرده!!! مادرش تا من را دید به گریه افتاد :
مادر احمد، چه کاری بود کردم؟ کاش میذاشتم بره جبهه، لااقل الآن مادر شهید بودم///
#خیر_النساء
♦️سفارش با تخفیف20درصد
@hatafi13
09135021923
💠 انتشارات راهیار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
#معرفی_کتاب #پیشنهاد_مطالعه #موجود
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
روناس
♨️تربیت فرزند در میدان جنگ 🖋منصوره مصطفیزاده از اینها گذشتهایم ولی رسانهها دست از وارونه کردن ت
♨️تربیت فرزند در میدان جنگ
🖋منصوره مصطفیزاده
یا کتابهای کودکی که سعی میکنند گرایشهای جنسی منحط را یک مساله خیلی عادی و دارای ریشه تاریخی و باستانی معرفی کنند؛معنایشان این است که: اصلا چیز عجیب و تازهای نیست! همیشه همین طوری بوده! چرا انقدر شلوغش میکنید؟؟ این در حالیست که حتی منابع پزشکی خودشان هم نشان میدهد آمارهای انحراف در گرایش جنسی فقط در بیستسال اخیر چندبرابر شده!! آن هم تحت تاثیر رسانهها... درست مثل نقش پیروزمندانه آمریکا در جنگ جهانی...
و انحرافی بودن این گرایشها به مرور فراموش خواهد شد... درست مثل کودکان کشتهشدهی هیروشیما و ناکازاکی...
ما کجاییم؟
چه کار داریم میکنیم؟
حواسمان هست؟
⭕️ تاریخ بخوانیم قبل از اینکه تاریخ را برایمان بخوانند
3⃣
#زندگی_در_آخرالزمان #تربیت_فرزند_در_میدان_جنگ
#کودکان #نکته_تربیتی #رشد_فردی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
#میز_کتاب
#گزارش_تصویری
#نماز_جمعه
🕌مصلی امام خمینی (ره)
1402.3.19
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_بیست
#قسمت_آخر
°•○●﷽●○•°
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بذارم روش استیکر میذارم
_باش
+یک دو سه .
از آسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
بہ قلمِ🖊
#فاطمهزهرادرزی و #غزالهمیرزاپور
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲 #امام_زمان
May 11
آی قصه قصه😍
🦋😴از امشب برای بچههای گلتون قصه میذاریم.
هر شب ساعت 10 منتظر خانم نشیبا باشین☺️
#قصه_شب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
228-FelFeleTondoTiz-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.22M
#قصه_شب
💠 فلفلِ تُند و تیز
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه_شب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
May 11
من دلم میخواد واسه امتحانا درس بخونما☺️
ولی تا میام شروع کنم بخونم مراقب میگه سر جلسه نباید کتاب باز کنی😒😢😂😂
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
تصور اغلب ما از تربیت فرزندمان این است؛ فراهمکردن محیطی امن؛ برنامهریزی دقیق و هدفمند برای زمانهای کار و فراغت؛ نظارت دقیق بر اعمال و روابطش و هدایت او تا رسیدن به اهداف عالی.
هدف والدین امروزی این است که فرزندشان را به شکلی خاص و دلخواه بسازند تا در بزرگسالی فردی موفق شود.
چرا هرگز نباید دنبال ساختن و شکلدادن به فرزندان باشیم: کودکان طوری خلق شدهاند که نامنضبط و بازیگوش و پیشبینیناپذیر و خیالپرداز هستند؛ باید طوری مراقبت کنیم که بیاموزند در جهانی پیشبینیناپذیر افرادی انعطافپذیر، خلاق و مقاوم باشند.
#کودکان #نکته_تربیتی #رشد_فردی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
#خیر_النساء
📖گاهی تکوتوکی از گوشهوکنار بهِمان نیش و کنایه میزدند. بعضی از همسایهها همیشه خدا غرغر میکردند که قند نیست.
میگفتیم: یعنی چی که شما همیشه غر میزنین که کمبود داریم؟ توی این وضعیت به همون قند کوپنی قناعت کنین.
گوشه چشم نازک میکردند که: شما چشمتون از خودتون درنیاد(به خودتان نگاه نکنید) برای شما که از جای دیگه میآد.
خیال میکردند حالا که ما برای جبهه کارمیکنیم یا بچههایمان توی بسیج و جهاد و اینور و آنورند، چیزاضافهای برای ما میآورند.
هرچه میگفتیم همان کوپنی که شما میگیرید ماهم میگیریم و اضافه کسی چیزی به ما نمیدهد، باورشان نمیشد. تا میدیدند میرویم تشییع جنازه شهدا یا راهپیمایی، پچ پچ میکردند که: ها، حتما یک قواره پیرهنشون میدن که میرن!!!
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونتون_نیفته
@ardakan_ronas
229-JojeGonjeshk-www.MaryamNashiba.Com.mp3
2.03M
💠 جوجه گُنجشک
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#قصه_شب
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
👈عموکتابی | مربی تربیتی🌱
https://eitaa.com/joinchat/2468741149Ce4e515064e