📖 لحظه آخر علی خم شد، گردن اسبش را گرفت.
اسب شاید فهمیده بود علی میخواهد لحظه آخر عمر را میان خانوادهاش باشد.
سرعت گرفت.
خون علیاکبر میریخت روی صورت اسب.
چشمهای اسب پر از خون علی شده بود.
شاید که مسیر را اشتباه رفت به دل دشمن.
شاید به همین خاطر علی را قطعهقطعه کردند.
قصه کربلا| صفحه ۱۳۶| مهدی قزلی
#کربلا
#علی_بن_الحسین
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔊 @ardakanpl
#روابط_عمومی_اداره_کتابخانه_های_عمومی_شهرستان_اردکان
📖
🏴 فقط شش ماه داشت، بغلش کرد.
برد سمت لشکر دشمن.
گفت خانوادهام را که کشتید، همه را. حداقل به این کودک آب بدهید.
هنوز داشت حرف میزد که یکیشان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد.
دستش را گرفت زیر گلویش، از خون پر شد. خونها را پاشید سمت آسمان.
گفت: چقدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.
آفتاب بر نی | صفحه ۸۲ | زینب عطایی
#کربلا
#علی_بن_الحسین
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔊 @ardakanpl
#روابط_عمومی_اداره_کتابخانه_های_عمومی_شهرستان_اردکان