eitaa logo
اداره کتابخانه های عمومی شهرستان اردکان
232 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
259 ویدیو
59 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اداره کتابخانه های عمومی شهرستان اردکان
«زینب بانوی قهرمان کربلا» پدیدآور:‌ عایشه بنت الشاطی؛ ترجمه و نگارش: حبیب جایچیان (حسان) – مهدی آیت الله‌زاده‌ی نائینی ناشر:‌ امیرکبیر تعداد صفحات: ۱۷۳ مسلمانان اهل سنت مصر از دیرباز به داشتن غیرت و محبت ویژه به ساحت حضرت زینب شهره بوده‌اند؛ آنچنان که اخوانی‌ها بعد از روی کار آمدن (بعد از سقوط حسنی مبارک)‌ با توجه به گرایش‌های افراطی سلفی برخی از سران این جریان، بنا داشتند متعرّض حرم منتسب به ایشان شوند اما با واکنش بسیار سخت و تند مسلمانان اهل سنت مصر مواجه شدند؛ با این پیام روشن که: هر دستی به سمت مسجد سیده زینب دراز شود آن دست را قطع می‌کنیم! لذا عقب‌نشینی کردند که گواه دیگری بود بر شدّت محبت و غیرت و اعتقاد مسلمانان اهل سنت مصر به این جایگاه منتسب به دختر بزرگوار امیرالمؤمنین علیهما السلام بود. نویسنده‌ این اثر درخور نیز، که خود از اهل سنت است، در مقدمه‌ی کتاب بیان می‌دارد که چگونه در زمانی که مادرش پابه‌ماه بوده و بدحال، پدر به او و خواهر بزرگترش فاطمه (که باز هم این نامگذاری دختر اول از سوی پدر نویسنده نشان از محبت اهل سنت مصر به اهل بیت علیهم‌السلام است) می‌گوید: «نگران مادر نباشید! خدا با اوست و من نمی‌توانم این سفر را به تأخیر بیاندازم یا لغو کنم؛ چراکه مجلس یادبود بانو زینب سلام‌الله‌علیهاست» و نویسنده این‌جا برای اولین بار با نام بانوی قهرمان کربلا آشنا می‌شود و بعدها این آشنایی، روزافزون و در نهایت منجر به خلق این اثر درخور و ارزشمند می‌شود. کتابی که به تولد و دوران کودکی، سیر، خطبه‌ی حماسی ایشان در کوفه و شام، روز عاشورا و حوادث پس از آن پرداخته و سعی دارد مخاطب را به شناختی بهتر و عمیق‌تر از زوایای مختلف زندگی و سیره‌ی حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها برساند و نیز با نقش بی‌نظیر و بی‌جایگزین ایشان در حفظ پیام عاشورا و به تبع آن حفظ اسلام ناب محمدی آشنا کند. حبیب‌الله چایچیان و مهدی آیت‌الله‌زاده‌ی نائینی با جذابیت و دقتی کم‌نظیر این اثر را ترجمه کرده‌اند و با توجه به اینکه منابع کتاب از مصادر اهل سنت است، هر جا لازم بوده (که البته موارد نادر بوده)‌ با دقت علمی مناسب، پانویس‌هایی ارزشمند زده که بر غنا و دقت کتاب افزوده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: زینب به خاطر می‌آورد که چگونه پدرش علی (کرّم‌الله‌وجهه) اهل کوفه را سرزنش می‌کرد و از آنان گله و شکایت می‌نمود؛ سپس نگاه خویش را به دورتر از آن‌جا، آن‌جا که اجساد پاره‌پاره‌ی شهدای خاندان او در بیابان به خاک افتاده بودند، امتداد داده و بار دیگر نگاهش بر آن مردمی که اشک می‌ریختند، قرار بگرفت؛ و در این هنگام بود که به آنان اشاره نمود تا ساکت شوند؛ در تمام مدتی که زینب علیهاالسلام سخن می‌گفت، مردم از پیشمانی و ندامت و ذلت سر به زیر افکنده بودند و زینب می‌گفت: «ای مردم کوفه! آیا گریه می‌کنید؟! هرگز اشک چشمانتان نایستد و ناله‌هایتان خاموش نگردد! در حقیقت مثَل شما مثَل زنی است که رشته‌ی خویش را پس از محکم بافتن، پنبه نماید. سوگندهای خویش را مابین خود دستاویز فساد قرار دادید. آگاه باشید! بد است آن بار گناهی که بر دوش گرفتید. آری قسم به خدا، که بسیار بگریید و اندک بخندید...» (ص ۱۳۵ و ۱۳۶) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔊 @ardakanpl
اداره کتابخانه های عمومی شهرستان اردکان
«مه و دود» پدیدآور:‌ سجاد خالقی ناشر: مهرستان تعداد صفحات:‌ ۱۳۹ یکی از ثروتمندان مازندران متوجه می‌شود که از سوی رضاخان تهدید شده تا زمین‌های بسیار ارزشمند خود را به او ببخشد. او اموالش را در حضور بزرگان منطقه، وقف و سه سند از آنها تهیه می‌کند. دو سند از بین می‌رود و تنها یک سند باقی مانده. برای حفظ املاک، گروهی از مبارزان مازندران، سند را برداشته و فرار می‌کنند. شاه برای سند جایزه می‌گذارد. لاچین که به دلیل تمرد از فرمانده‌اش برای نکشتن مردم، محکوم به اعدام و فراری است و می‌خواهد با این خوش‌خدمتی جبران مافات کند، با جانقلی (شخص معتادی که برای پول هر کاری می‌کند، حتی آدم‌کشی) که او هم به شدّت نیازمند پول است، چراکه بدهی زیادی دارد و طلبکارها می‌خواهند دو دخترش را به جای بدهی تصاحب کنند، برای پیدا کردن سند راهی چهارمحال می‌شوند تا فردی به نام خدامراد را که روزگاری شخصی خشن و آدمِ خان بوده و به سلاخ معروف است پیدا کنند، تا با کمک او به عنوان بَلَدِ راه بتوانند به سند دست یابند. خدامراد که زنش توسط خان آزار فراوان دیده به همراه پسر نوجوانش اردشیر تنها و دور از دِه زندگی می‌کند (او خیلی مراقب است که پسرش از گذشته‌ی تیره و تارش باخبر نشود و تحت تأثیر گذشته‌ی او قرار نگیرد.)، به این شرط که جانقلی پسرش را با سواد کند قبول می‌کند به آن‌ها کمک کند و هر سه راهی می‌شوند. اما اردشیر پسر خدامراد که قرار بود در کلبه بماند نیز به آنها می‌پیوندد. در مسیر پیدا کردن مبارزان، اتفاقاتی رخ می‌دهد که هر سه ناگزیر می‌شوند زندگی و پیشینه‌ی خود را تعریف کنند. آنها در مسیر گاه با هم گلاویز شده و گاه در کنار هم قرار گرفته و جان یکدیگر را در شرایط سخت نجات می‌دهند. در نهایت درون دره‌ای مخوف جسدی پیدا می‌کنند که سند را همراه دارد. آنها سند را برداشته و برمی‌گردند. در راه برگشت با نیروهای رضاشاه برخورد کرده که به آبادی‌ها حمله کرده و مردم را قتل عام کرده‌اند، با آنها درگیر شده و بعد از کشتن‌شان اسلحه‌ها، گاری و غذایشان را برمی‌دارند. در پایان با سربازان متفقین متجاوز به ایران مواجه می‌شوند که می‌خواهند شهر را تصرف کنند؛ آن ها از خیر سند و جایزه‌اش می‌گذرند و با این تفکر که خاک ایران نباید به دست دشمن بیافتد برمی‌گردند و به جنگ با متفقین متجاوز می‌روند. با مطالعه این کتاب مخاطب نوجوان با اثری درخور مواجه است، جذاب با شخصیت‌پردازی عالی و فضاهایی مشابه داستان‌هایی جستجوگرانه با بیانی کاملاً غیرشعاری که حکایت‌گر بخشی از تاریخ عصر پهلوی اول و اوضاع و احوال مردم ایران در آن ایام است. نویسنده به طبیعت زیبای استان چهار محال و بختیاری می‌رود و دوران رضاخان، ظلم و بیداد حاکم بر جامعه، نظام خان‌سالاری که بر مال و ناموس مردم دست‌درازی می‌کند و فقر و فلاکت و بی‌سوادی و در نهایت سر تعظیم فرود آوردن حکومت دست‌نشانده در برابر هجوم بیگانگان را به تصویر می‌کشد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: - تنگه همین جاست تنگه زندانه رفتن توش راحته؛ اما بیرون اومدن تقریباً محاله. همه درون تنگه را نگاه کردند، سفیدی خالصی همه جا را گرفته بود و نمی‌شد انتهای آن را دید. خدامراد به راهش ادامه داد. دو طرف تنگه بیشتر از صد قدم فاصله نداشت آفتاب عصر به زحمت تا پایین دره می‌رسید. خدامراد جلو رفت؛ - آفتاب فقط وسط ظهر تا ته دره می‌رسه، بریم. اردشیر اولین کسی بود که پشت سر پدرش راه افتاد و از شیب پایین رفت، لاچین به مسیر دره نگاهی انداخت و رو به جانقلی کرد: - مطمئنی بریم اون تو زنده میاییم بیرون؟ جانقلی پشت سر اردشیر راه افتاد - نه وقتی میری توی حبس، فقط خدا می‌تونه آزادت کنه. چند قدم دور شد و تا کمر وسط برف فرو رفت و از همان جا داد زد. - اگه از شیکم سیری اومدی از همین جا برگرد. اردشیر ایستاده بود. مردهای پشت سرش را نگاه می‌کرد؛ دو انسان که سختی‌های زندگی خیلی زود آنها را به دنیای بزرگترها پرتاب کرده بود. حالا او هم یک‌باره به دنیای واقعی پرتاب شده بود. سخت‌گیری‌های پدرش او را آماده‌ی این اتفاق کرده بود، به طرف پایین راه افتاد. حالا او بزرگتر از همیشه بود؛ عقاب کوهستان، باشکوه و قدرتمند، با بال‌های کاملاً باز، بالای سرشان پرواز می‌کرد که از دهانه‌ی تنگه رد شدند. (ص ۷۸) ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔊 @ardakanpl