🌸 #قصههایعارفان
🔰 #نمازبرآب_نمازدرآسمان
⛅️روزی *رابعه از خانه ی *حسن گذر میکرد.
➖حسن سر به دریچه برون کرده بود و میگریست. وآب چشم حسن بر جامه رابعه افتاد؛
➖رابعه رو به حسن کرد و گفت: ای استاد!
این گریه از عیوب نفس است...
آب چشم نگه دار تا اندرون تو دریایی شود؛ چنانکه در آن دریا دل را بجویی باز نیابی، الا عند ملک مقتدر
☹️این سخن بر حسن سخت آمد
و یک روز دیگری که به رابعه رسید سجاده بر آب انداخت و گفت: بیا اینجا دو رکعت نماز کنیم!!
😳رابعه سجاده بر هوا انداخت! و گفت: ای حسن! بدانجا آی تا مردمان ما را نبینند...
😞حسن که این مقام رفتن به آنجا را نداشت متحیر ماند!!!
🐠 و رابعه گفت: ای حسن آنچه تو کردی جمله ماهیان میتوانند...
🐝و آنچه من کردم هم مگسی میتواند!!!
➖➖➖➖➖➖
📔منبع: تذکرة اولیاء
➖پانوشت: *رابعه و حسن بصری از عارفان معروف قرن اول و دوم
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
#حتیسگانهمشکرطعامکنند
🔰روزی شقیق به استادش ابراهیم ادهم گفت: ای ابراهیم! با معاش چگونه ای؟
➖گفت: اگر چیزی رسد شکر کنم و اگر نرسد صبر کنم.
‼️شقیق گفت: سگان بلخ هم اگر چیزی باشد دُم تکان میدهند؛ واگر نباشد صبر!
➖ابراهیم گفت: شما چگونه کنید؟
➕گفت: اگر ما را چیزی رسد ایثار کنیم و اگر نرسد، شکر کنیم!..
✅ابراهیم برخاست و سر او بر آغوش گرفت و ببوسید.و قال: انت الاستاد ولله.
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
#تودرکارماافزای_تا_ما_درمزدبیفزاییم
👈روزی حبیب برای عبادت در صومعه بیرون رفت که زنِ او، طلبِ خریدی کرد.
➖به صومعه رفت. شب هنگام كه با دستِ خالی آمد؛ زن گفت: كجا كار كردی كه چيزی نياوردی؟
➖حبیب گفت: آنکس که من برای او کار میکردم كريم است و از کَرَمِ او شرم دارم که از وی چیزی بخواهم. او خودش به وقتش خواهد داد؛ که میگوید هر ده روز مزد میدهم.
😔پس هر روز بدان صومعه میرفت و عبادت میکرد تا روز دهم رسید، اندیشه کرد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم!؟
✨حمالی (باربری) به در خانه وی آمد با یك خروار آرد و روغن... و انگبین و توابل( ادويه)... ، و جوانمردی ماهروی با آنها سیصد درم سیم به درِ خانهي حبیب آمد و دَر زد و به زن حبیب گفت:
حبیب را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم؛ و این را گفت و رفت.
😞چون شب شد، حبیب خجل روی به خانه نهاد. چون به در خانه رسید، بوی نان میآمد. زن روی حبیب را پاک کرد و گفت: ای مرد! این کار از بهر آنکه میکنی آن کس پس نیکو مهتری است با کرامت و شفقت. اینک چنین و چنین فرستاده...
😳حبیب متحیر شد و گفت: ای عجب! ده روز کار کردم، با من این نیکویی کرد. اگر بیشتر کنم دانی که چه کند؟!..
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
#دلیلرسیدنبهمقامابرار
➖بشر گفت: حضرت مصطفی صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم.
➖ مرا گفت: ای بشر! هیچ میدانی که چرا خدای تعالی تو را از میان اقران(نزدیکان) تو برگزید؟ و درجه تو را بلند گردانید؟
➖گفتم: نی رسول الله!
➖گفت: به سبب آنکه متابعت سنت من کردی و صالحان را حرمت نگاه داشتی؛ و برادران نصیحت کردی و اصحاب مرا و اهل بیت مرا دوست داشتی؛ خدای تعالی از این جهت تو را به مقام ابرار رسانید.
➖➖➖➖➖
📚منبع:تذکره اولیای عطار
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
#رضایاو...
🔵نقل است که سی سال هیچ کس لب فضیل را خندان ندیده بود؛ مگر آن روز که پسرش از دنیا رفت، تبسمی کرد.
➖گفتند: خواجه! این چه وقت این است؟
➖گفت: دانستم که خدای راضی بود به مرگ این پسر؛ و من موافقت رضای او را تبسمی کردم.
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
💎حاج اسماعیل دولابی:
🐎در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد.
اما دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
👈در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و هم چشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد.
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
🔰 مردم او را بهترین کاسب قرن میدانستند!
پیرمردی بود قدبلند با چهرهای نورانی و دلنشین و ریش و محاسن سفید… بر پیشخوان مغازهاش زده بود:
“نسیه و وجه دستی داده میشود به قدر قوه”!
➖این جوانمرد لر تبار هروقت کودکی برای بردن غذا برای صاحب کارشان میآمدند، لقمهای چرب و لذیذ از گوشت، کباب و تهدیگ زعفرانی درست میکرد و خود با دستانش در دهان او میگذاشت و میگفت: مبادا صاحبکارش به او از این غذا ندهدو او چشمانش به این غذا بماند و من شرمنده خدا بشم.
روی سنگ قبر او نوشته: بهترین کاسب قرن...
http://news.avayetowheed.ir/?p=3879
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•
#قصههایعارفان
#عالمازاینکودکنصیبمیبرد
👈شیخ ابو سعید ابوالخیر میگفت :
🔸پدرم مرا به نماز آدینه برد. در راه #شیخابوالقاسمگرگانی آمد.
و به پدرم گفت: من از این دنیا نمیتوانستم بروم؛ حالا که این فرزند را دیدم ایمن شدم که عالم از این کودک نصیب خواهد برد. وگفت: بعد از نماز این فرزند را پیش من آور.
🕌بعد از نماز، به صومعه ی شیخ رفتیم. طاقچه ای بسیار بلند آنجا بود.
شیخ گفت: قرص نانی بر طاقچه است، ابو سعید را بر دوش بگذار تا بردارد؛
دستم را بر نان زدم تا بردارم، نان جو بود و گرم چنانکه دستم متوجه گرمی آن شد!
🔅شیخ نان را نصف کرد و به من داد و گفت بخور. و نیم دیگر را ( درحالی که اشک چشمش روان شد) خودش خورد؛ و به پدرم هیچ نداد.
❗️پدرم گفت: چرا مرا بی نصیب گذاشتی ؟
ابوالقاسم گفت: سی سال است که این قرص نان بر آن طاقست و با ما وعده کرده بودند که این قرص نان در دست هر کس که گرم خواهد شد، این حدیث بر وی ظاهر خواهد بودن؛ اکنون تو را بشارت باد که این کس، پسر تو خواهد بود!
@arefan_313
•┈•✨✾✨•┈•