💥داستانک ۳
🌱حال و هوای خواندنی ...
حاجی👳♂ از کوچه داشت رد میشد دید صدای چند نفری ، بلند بلند از یه گوشه میاد...🗣
نکنه دعوا شده؟؟🤛🤕🤜
نزدیک و نزدیکتر شد...
عه چرا اینا بلند بلند این حرفهای زشت رو بهم میزنند...
استغفرالله...
عصبانیت حاجی بیشتر شد😡
رسید به محل صدا از پشت دیوار نگاه کرد...
و....
نگاهش...
اصلا قابل باور نبود...
و انگار دیگه پاها توان نگه داشتند حاجی رو نداشتند...
یک لحظه فقط دست به دیوار گرفت که روی زمین نیفته...
و تمام اتفاقاتِ گذشته در ذهنش شروع به گذر کرد تا به الان رسید...
حاجی میخ کوب شده بود روی زمین و با چشمانش فقط و فقط به 💔دلشکسته💔 خیره شده بود...
باخودش شروع کرد به حرف زدن
دلشکسته و بساط گناه😳
دلشکسته و این جمع خراب😳
اونم تو کوچه و در منظر نگاه مردم😳
واااای چرا اینجوری شده؟؟؟
حاجی حسی پر از عصبانیت و ناراحت بودن تموم وجودش رو گرفته بود...😡😔
نمیدونست الان باید بره جلو و بساط اونا رو جمع کنه یا به خاطر دلشکسته صبر کنه...🤔
واقعا شوکه بود...
حالا حرفهای چند روز پیش دلشکسته رو که تو مسجد بهش گفته بود رو میفهمید😔
آرامشِ مسجد👌
دلتنگ این فضا👌
نامید بودنش 👌
خجالت کشیدنش👌
و....
✅به نظرتون حاجی باید چکار کنه؟؟؟
جلو بره و ....؟؟؟
فعلا کاری نکنه؟؟
✅اصلاً چرا اینجوری میشه و کار به اینجا کشیده میشه...
چرا واقعاً...؟؟؟😔😔😭
#داستانک
#دلشکسته_و_حج_آقا
@arefanee