🌹قال عَلی علیه السلام :
اَفضَلُ الذِّکرِ القُرآنُ بِهِ تُشرَحُ الصُّدورِ وَ تَستَنیرُ السَّرائِرِ.
✨برترین ذکر، قرآن است، به وسیله آن سینه ها گشوده وپوشیده ها روشن شود.✨
🍃شرح غررالحکم 2/45🍃
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*شهیدی که به جای حاج قاسم ترور شد*🕊️
*شهید علی امرایی*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱۰ / ۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۱ / ۴ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹مادرش← بعد از شهادتش متوجه شدیم که علی هشت یتیم را سرپرستی میکرده💫 ساعت 11 صبح با زبان روزه آماده مأموریت شدند🍃 علی آقا مرتباً به دوستانش میگفت: «من امروز به شهادت میرسم🕊️ و شب بعدی درمیان شما نیستم.»‼️آن روز دشمن برای ترور حاج قاسم سلیمانی کمین کرده بود🥀قرار بود که حاج قاسم ابتدا از آن معبر عبور کند💫 ولی به فاصله یک ساعت علی و شهید غفاری و حمیدی که در خودرو پر از مهمات و سلاحهای انفجاری سوار بودند⚡زودتر از معبر مورد نظر عبور میکنند🥀و مورد هدف موشک قرار میگیرند.💥 بعد از یک ساعت که خود سردار با همراهانش به محل شهادت بچهها میرسد🥀خیلی متأثر میشود و گریه میکند🥀حاج قاسم دست علی آقا را از روی انگشترش شناسایی کرد🥀و با وجود اصرار اطرافیان، خودش پیکرهای اِرباً اربا شده را جمع کرد🥀علی وصیت کرده بود در سوریه دفن شود 💫به همین دلیل بخش زیادی از بدن علی همانند وصیتش همانجا در خاک سوریه باقی ماند🍂 و یک دستش و قسمتی از پاره های بدنش به کشور بازگشت🥀بعداً به خواب خانواده آمد و گفت: «قرار نبود این دست هم برگردد ولی برای نشانه یک دستم برگشت.»*🕊️🕋
*شهید علی امرایی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
~♡~
یکی از همسنگری هایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم!✨
وقتی مینشست پشتِ فرمون،
کمربندش را میبست
یکبار بهش گفتم: اینجا دیگه چرا میبندی؟!
اینجا که پلیسنیست!
گفت: میدونی چقدر زحمت کشیدم
با تصادف نمیرم..:)♥️
#شهید_محمودرضابیضائی🦋
••♥🦋♥••
اربعین ۹۷ سرمای هوا باعث اذیت زائران شده بود، او حتی پیگیر رفع این مشکل بود و دستور داد پتوهایی از فرودگاه مهرآباد به فرودگاه نجف ارسال شود تا زائران سرما نخورند، او مرد میدان بود و میگفت همه مسئول هستیم و باید کمک کنیم، پتو پیشکش لااقل سهمیهای که صدقه دادید را مدیریت کنید!
سردار دلها🌷
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اگر حاجقاسم سلیمانی احساس میکرد موضوعی مدنظر رهبری است، میرفت و فقط آن را انجام میداد و میگفت کاری که مدنظر آقاست انجام بدهید، خیرش را میبینید.
#سردارجانها❤️
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹 شهید مصطفی ردانی پور
فرمانده قرارگاه فتح🌹
می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسهاوّل رفته بود به سراغ اهل بیت.یک کارت نوشته بود برای امام رضا(ع)مشهد.یک کارت برای امام زمان مسجد جمکران.یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا انداخته بود تو حرم حضرت معصومه. قبل عروسی بی بی اومده بود خوابش ! فرموده بود: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟کی بهتر از شما؟ ببین همه ما آمدیم! شما عزیز ما هستی😭😭.
🌷<♥>🌷
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵قدرش را بدان...🔵
اولين بار که امام موسی صدر بعد از ازدواج با مصطفی مرا ديد، خواست تنها با من صحبت کند.
گفت: "غاده! شما می دانيد با چه کسی از دواج کرده ايد؟ شما با مردی خيلی بزرگ ازدواج کرده ايد. خدا به شما بزرگترين چيز عالم را داده، بايد قدرش را بدانيد."
من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: "من قدرش را می دانم."
و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقاي صدر حرف مرا قطع کرد و گفت: "اين خلق و خوی مصطفی که شما می بينی، تراوش باطن اوست و نشستن حقيقت سير و سلوک در کانون دلش.
👈 شهيد مصطفی چمران
📚 نيمه پنهان ماه، ص۳۲
🌹🌹🌹🌹
اگر مــن
لیاقت ندارم ڪہدر راهت
شـــهید شــوم...
رحمـت تـو
لیاقت آن را داردڪہ...
شــهادت را نصیبم ڪنے
اللهم الرزقنا توفیق شهادت فےسبیلک🤲
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌷شهید علی صیاد شیرازی🌷
دوستش می گفت:👇👇
صیاد تو قنوتش
هیچ چیزی برای خودش
نمی خواست .
بارها می شنیدم که می گفت :
"اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای"
بلند هم می گفت،از ته دل ...
🌺🌷🌺
AUD-20201001-WA0000.mp3
8.62M
#بشنوید نماهنگ شنیدنی
#السلام_علیک_یااباعبدالله
با نوای:
#حاج_مهدی_رسولی
( زائر الحسین... )
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
❤️ از خصوصیات ابراهیم ❤️
🟡 شخصی در خیابان زیبا زندگی می کرد که معتاد بود. به خاطر اعتیاد، خانواده اش را خیلی اذیت می کرد. ابراهیم برای اینکه او ترک کند خیلی تلاش کرد، اما به هر حال موفق نشد.
🟢 بعد با او صحبت کرد و گفت: چرا خانواده ات را اذیت می کنی؟ او گفت: دست خودم نیست. من هفته ای فلان قدر پول برای مواد احتیاج دارم. اگر داشته باشم کاری به آن ها ندارم.
🟠 ابراهیم یک سال پول مواد این شخص را داد، به شرطی که این مرد خانواده اش را اذیت نکند!!
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃معجزه شهید معماریان...🍃🌹
#حتمابببنید🕊🕊
#التماس دعای شهادت🙏🤲
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ای شهید که بر قلههای عشق نشستهای
میشود در دعاهایت، یادم کنی؟!
.
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#پنجشنبه ویادشهداباصلوات
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
💜🌱
#شـهیدانه🌹
هروقت دودو تا چار تا کردی و
ارزش حرف خدا برات بالاتر از حرف مردم بود
اونوقته که میتونی آروزی شهادت کنی...
#بدونتعارف📻
࿐شهدایی❈࿐࿐
4_5987880573283076038.mp3
25.69M
🔈 شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
🔊 جلسه پنجاه و هفتم
* استغفار پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای اهل قبور
* درخواست پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از خدا برای دخترشان
* فشار انتقال از یک عالم به عالم دیگر
* قبر، دالان بین عالم دنیا و عالم برزخ
* تفاوت ورود به دو دنیا عالم دنیا و عالم برزخ
* معنای فشار قبر
* چه چیزی موجب افزایش فشار قبر میشود؟
* آیا دعا کردن برای رفع فشار قبر اثر دارد؟
* فشار قبر، تعلق به عالم ماده
* لحظات احتضار اهل کتاب
* حضور اهلبیت علیهمالسلام در کنار محتضر
* شفاعت پارتیبازی نیست
* چه کسانی از شفاعت محروماند؟
* شفاعت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله برای چه کسانی است؟
* شفاعت، راضیه مرضیه
* شفاعت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در روز قیامت
* سه دسته در محضر خدا شفاعت میکنند
* انبیا عالم پرورند، علما شهیدپرور
🎧 جلسه پنجاه و هفت
🎙#استاد #امینی_خواه
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🌹🌱
#شهیدمصطفےچمران گفتند:
"نیازِعاشق سوختن است..
لذت او دردکشیدن است..
بقای او در فدا شدن است..☝️🏼"
امامزمانم💚
ادای عاشقهارو درمیارم،
کمکمون کن عاشقِواقعـے بشیم..
عاشقباعملنشونمیدهنهباحرف
🌿🌺✨✨🌿🌺
جاے خالے بعضے نبودن ها با هیچ بودنے پر نمیےشود...😭😭
مخصوصا اگر آن آدم پشت و پناهِ دل های زیادی باشد که از نبودنش شکسته اند...
یک نفر مثل کوه❤️
یک نفر شبیه پدر💞
یک نفر به نام شهید...🌷
پ.ن:
بعضی ها پدر شناسنامه ای آدم نیستند، اما یک عمر پدرانه در مقابل همه ی طوفانها میایستند تا سوز ناامنی سمت تو نیاید... حتی حاضرند... نیمه شب... فرودگاه بغداد... پدری را در حقت تمام کنند...
#پنجشنبه است به یادتمامی پدران ومادران آسمانی،بیاد پدر مهربان فرزندان شهدا،حاج قاسم و باقی شهدا بخوانیم حمدوسوره وصلواتی ازجنس محبت و نور
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
🔴 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار میکند 🔴
✨ مسابقه عظیم فرهنگی «شعور عاشورایی» ✨
❇️ جوایز ارزندهی این مسابقه:
🎁 ۴۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی برای نفرات برتر
🎁 ۱۰ کارت هدیه ۱۵۰ هزار تومانی به قیدقرعه به کسانی که بیش از نیمی از نمره آزمون را کسب کنند
📆 تاریخ برگزاری مسابقه: ۲۳ مهر ماه
#فرایندی_کاملا_رایگان
🌐 ثبتنام در مسابقه، دسترسی به مجموعه پیامهای مکتب عاشورا و عضویت در کانال اطلاعرسانی از طریق لینک زیر:
🆔 zil.ink/ashoora_test
#رمان #دمشق_شهر_عشق( قسمت سی ویکم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093