『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
#به،نقل ازدوستان شهید بعضی از شهدا به خاطر جلوهای که بیشتر توی زندگی انسان داشتند الان بیشتر برای
#ادمه 👇👇
گفت:این آیه قران راشنیدی که داشت رادیو میخواند؟ بلندگو داشت پخش میکرد. گفتم: نه. رفت قرآن آورد و شروع کرد به خواندن: أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّهَ وَلَمَّا یَأْتِکُمْ مَثَلُ الَّذِینَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِکُمْ مَسَّتْهُمْ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِیبٌ. این آیه را مرتب میگفت. مثل روضه و گریه میکرد. مثل روضه گودال قتلگاه، مینشست این آیه را میخواند. تقریباً دو هفته قبل از شهادتش بود. مکرر این آیه را من میشنیدم که میخواند و گریه میکرد. شما فکر کردهاید که آیا ما همینجوری شما را وارد بهشت میکنیم؟ آیا یاد ندارید چه امتحاناتی از گذشتگان کردیم؟ چه سختیهایی بر پیامبر و یارانش وارد شد؟ تا جایی که خود پیامبر فرمود: «متی نصر الله»، که ندا رسید: «الان انّ نصرالله قریب»، نصر و یاری خدا نزدیک است. انگار اصلاً این آیه او را زیرورو کرد. کسی که دیگر داشت میترکید، میگفت بیست سال دیگر جنگ طول بکشد، من میآیم. اما آن شب میگفت من این عملیات آخرم است و شهید میشوم.
یک نکته ظریف دیگر هم داشت و آن اینکه کسی که چندبار اینطور مجروح شده بود، طلبه فاضلی بود، مداح خیلی خوبی بود. بعضی از بچهها بودند که همه انتظار شهادتش را میکشیدند. یعنی میگفتند یقیناً فلانی رفتنی است. یادم است بچهها وقتی بههم میرسیدند، میگفتند علی هنوز زنده است؟ یعنی از شهید جابری چه خبر؟
کربلای هشت یک شب در خط مانده بود. میگفت کربلای هشت فهمیدم که هر وقت بخواهم بروم میتوانم بروم، دست خودم است. این دفعه میخواهم بروم و میروم. گفت اگر من نرفتم تو به همه چیز من شک کن. خیلی محکم میگفت در این عملیات من میروم.
نصر 4، وقتی داشتیم میرفتیم بالا، ما تویوتای آخر بودیم، ایستاده بودیم پشت کابین تویوتا. دستش را گذاشت روی دستم و گفت مهدی یک وصیت کنم میتوانی انجام بدهی؟ گفتم: بگو، اگر بتوانم انجام میدهم، هر چه باشد. گفت: وقتی شهید شدم، این سربند من را اصلاً نگذار کسی باز کند. یک سربندی داشت که یک شهیدی نوشته بود و به یک شهید دیگری رسیده بود، و اوهم از سر دیگری باز کرده بود. همه منتظر بودند که علی بیفتد تا این سربند را از سرش باز کنند. نوشته بود «انا زائر الحسین». گفت من وقتی افتادم (نگفت حالا اگر رفتنی شدیم و اگر و اما هم نگفت) این سربند من را نگذار کسی باز کند.
بعد که رفتیم بالا، در اوج درگیری بود و من و شهید جابری طرف تپه بودیم که دورمان نزنند. جایی نشسته بود. درگیری خیلی نزدیکی بود. شاید فاصله ما و دشمن پانزده ـ بیست متری بیشتر نبود. درگیری شدیدی بود. ما لحظاتی رسیدیم که اگر نمیرسیدیم گردان حضرت علی اکبر(ع) تا چند دقیقه بعد شاید تپه را از دست میداد. چند تا از بچههایشان بیشتر نمانده بود و با چنگ و دندان تپه را نگهداشتند. وقتی به تپههای دوقلو رسیدیم بچهها مواضع را خیلی محکم کردند و درگیری شدید شد. آن سنگری که سمت راست جای مهمی هم بود، دو تا بچههایشان آنجا را پوشش داده بودند که از آنجا دور نخورند، ما رسیدیم یکیشان شهید شد.
همان دو تا، یکی دیگرشان هم جنازهاش آنجا افتاده بود. شهید جابری سمت راست سنگر نشسته بود. آن بنده خدایی که زنده مانده بود گفت دو تا از بچههای ما را اینجا زدند. اینجا ننشینید. شاید هفت ـ هشت دقیقه نگذشت که خودش را هم زدند. یعنی سومیشان هم در آن سنگر تیر خورد. شهید جابری نشست آنجا. شب پرستارهای بود. سرش را بلند کرده بود سمت آسمان. من ندیدم که یک تیر بزند. همینجور سرش را بلند کرده بود به آسمان و اشک میریخت و این آیه را میخواند که: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ...» میخواند و اشک میریخت.
ایامی بود که تازه اخوی ما فیلم «پرواز در شب» را بازی کرده بود. گفت، مهدی برو آرپیجی را بردار. میخواهم یک آرپیجی بزنی وسط آن دوشکایی که دارد میزند. ببینم یاد مهدی نریمان را میتوانی زنده کنی؟! رفتم و از پشت تپه دور زدم و آرپیجی گیر آوردم و چند تا موشک پیدا کردم و بردم کنارش. آمدم دیدم دوباره نشسته و دارد این آیه را میخواند و گریه میکند.
#دلتون شکست برای این بنده حقیر عاصی هم دعاکنید😔🤲
ادامه دارد.....
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093