『عارف شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
مدافع_عشق #قسمت۲۷ قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تل
#مدافع_عشق
#قسمت۲۸
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم رانگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟…چشمهایم راریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل…علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه ازجا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. ازشوق یقه پیرهنت را میگیرم و باگریه میگویم
_ تو…تو اومدی!!..اینجا!! اینجا…پیش…پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت راگاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!…اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که ازتو دور بودم…
_ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟…ورا بی خبر؟؟…شیش روز کجا بودی…گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من…
دستت راروی دهانم میگذاری.
_ خب خب…یکی یکی! ترور کردی مارو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت راکجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی …
_ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام…دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی…فقط…اومدم اینجا چون تو دوست….داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم…خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی…نه به اینکه…عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت رامیچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشارو جمع میکنن…
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هرروز …
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت راکه پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد…
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعاکن.اصرار کن … دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت راتایید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و باشانه تنه به تنه
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس…توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده وتصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد…مگر میشود ازین بهتر؟ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم.خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ….
#من_پاکےات_رادوست_دارم
یکدفعه سرت راپایین میندازی…
وزمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم…
عرق نوکری ببین…
دلم یجوریه..
ولی پراز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه..
چقد…شهید…
منم باید برم….
برم …
به هق هق میفتی…مگر مرد هم…
گویی قلبم رافشار میدهند…باهر هق هق تو!…
یک لحظه دردلم میگذرد
#توزمینی_نیستی!… #اخرش_میپری!
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم راجلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.بادستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چنددقیقه که میگذرد با کناره کف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی…
نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟…دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی..
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟..
و نگاهت را بمن میدوزی..
_ خانوم شما وضو داری؟! …
_ اوهوم
_ الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقا….ازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟….
_ اینجا؟..رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی…
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاه مدافعحرموچادرخانمزینب:
ت میکنم.دلم نمی آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
توکمی جلوتو می ایستی و من هم پشت سرت.عجب جایی نمازجماعت میخوانیم!!! صحن الرضا،باران عشق و سرمایی که سوزشش از گرماست! گرمای وجود تو! چادرم را روی صورتم میکشم و اذان و اقامه را ارام ارام
میگویم.نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط سفید چفیه ی تو
#ادامه_دارد
❤️🌹❤️🌹