#خاطراتجبههوشهـღـدا📖
يك شب رفته بودم چند تا از چراغهاي خاموش شده ى دو سوي جاده را روشن كنم كه در اثر انفجار گلوله، دچار موج گرفتگـي شـده و بـراي مدت كوتاهي بيهوش شدم. يكي از برادران رسيد و من را روي دوش خود گذاشـت و در حـالي كه سعي مى كرد آهسته قدم بردارد، به سوي سنگر روانه شد. من كـه بـه هوش آمده و متوجه قضيه شده بودم، وقتي گريه و زاري او را ديـدم، بـا صداي بلند گفتم: سمندر، بتاز، ظهر شد! سمندر كه روحيه من را ديـد، با خنده گفت: معلوم مى شود حالت چندان هـم بـد نيـست، بيـا پـايين، سواري كافيست! من هم كه ديدم وضعيت خراب است، گفتم: سمندر مُردم، سـمندر برو....
راوى: رزمنده دلاور على طاهرى