برگی از زندگينامه شهیدمحمدحسين یوسف الهی
🌼🌼 🌼🌼
فصل دوم🌱
به روایت سردارسپاه اسلام،شهیدحاج قاسم سلیمانی
🌸🌸 🌸🌸
قبل از عملیات والفجر یک بود،زمان عملیات نزدیک میشد وهنوز معبرها آماده نشدبود🤔
فاصله ما با عراقی ها دربعضی نقاط آنقدر کم بود که بچه های عملبات نمتوانستند معبر بازکنند😔 ودشمن را خوب شناسایی کنند🤔
خیلی نگران بودم🥀
محمدحسین یوسف اللهی را دیدم وبا او ازنگرانی خودم صحبت کردم🥀
اوراحت وقاطع گفت:نگران نباشید!فرداشب ما این قضیه را حل میکنیم👍🏻
شب بعد بچه های اطلاعات طبق قرار برای شناسایی رفته بودند ،آنقدر نگران بودم که نمی توانستم صبرکنم آن ها ازمنطقه برگردند،تصمیم گرفتم بایکی ازبچه ها جلو برم تابه محض برگشتن آنها ازاوضاع واحوال باخبر شوم
رفتیم و منتظر ماندیم،یکساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد،با همان لبخند همیشگی که حتی درسخت ترین شرایط روی لباتش بود،تارسید گفت:
#دیدید من همان دیشب به شما گفتم که این قضیه رآ حل میکنم؟
بابی صبری گفتم :
خب چی شد ؟بگو ببینم چه کردید؟
خیلی خسته بود،نشست روزمین و شروع کرد به تعریف کردن:👎
امشب یک اتفاق عجیبی افتاد،موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم وبه معبر عراقی هابرخوردیم ،هنوز چیزی نگذشته بود که سرو کله خودشان هم پیداشد،انقدر به ما نزدیک بودند که مانتوانستیم کاری بکتیم😐
همگی روی زمین خوابیدیم و آیه (وّجعلنا)راخواندیم💫
ستون عراقیها درآن تاریکی شب هرلحظه به مانزدیک تر میشد
بچه ها ازجایشان تکان نمی خوردند،نفس درسینه ها حبس شده بود،عراقی ها به ما نزدیک شدندوازکنارما عبور کردند.
یکی ازآنها پایش راروی گوشه ای از لباس یکی ازبچه های ما گذاشت و رد شد،
ولی باهمه ی این حرف هو متوجه حضور مانشدند،بی خبر ازهمه جا به سمت خط خودشان رفتند
ماهم معبرشان را خوب شناسایی کردیم وبرگشتیم.⚘
خوشحالی در چشمان محمدحسین موج میزد🌼گروه دیگری هم که درسمت راست آن👌🏻 هاکارمیکردندباعراقی ها برخورد میکنندوبه خاطر فرار از دست دشمن مجبور شده بودند که روی میدان مین غلت بزنند⚘
امانکته عجیب اینکه هیچ یک ازمین ها منفجر نشده بودوبچه ها خودرا سالم به خط خودی رساندند⚘
ادامه دارد..........
⚘شادی ارواح طیبه شهدا صلوات💫
@shahid_aref_64